۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۱۶:۴۵
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۳۷۰۷۰
تعداد نظرات: ۸ نظر
تاریخ انتشار: ۱۳:۵۴ - ۲۱-۰۴-۱۳۹۹
کد ۷۳۷۰۷۰
انتشار: ۱۳:۵۴ - ۲۱-۰۴-۱۳۹۹
در مسیر زندگی/ به قلم روان شناس

دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!

منصور که جوانی پخته تر بود و در دانشگاه و اجتماع با دختران زیادی سر و کار داشت، کاملا بر خودش مسلط بود و متوجه اضطراب مستانه شد.

"در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.

پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام "دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.

سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.

دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!
لحظاتی بعد با خوش آمد سمین دخت و حسن آقا مهمان هان در اتاق پذیرایی نشستند. بوی عطر فرانسوی منصور فضا را پر کرده بود؛ عطری که وقتی به مشام مستانه رسید، باعث شد برای چند لحظه چشمانش را ببندد و حسابی این بوی خوش را با نفسی عمیق استشمام کند. درست همین لحظه پروانه هم به میان آمد و گفت: آبجی! عجب داماد خوش بویی!

خوش و بش بزرگ ترها و صحبت هاشون در سالن پذیرایی ادامه داشت و مستانه هم داخل آشپزخانه گوش ایستاده بود و می شنید که بزرگ ترها چه می گویند.
هیچ وقت اینقدر اضطراب نداشت و اینقدر قلبش تند نمی زد. صورتش سرخ شده بود و کف دستانش عرق کرده بود. تنها چیزی که در این لحظات می خواست، گذشت سریع تر زمان بود. می خواست زودتر این مراسم تمام شود و همه چیز به حالت عادی برگردد.

در این میان اما حرف بزرگ ترها به اینجا ختم شده بود که پسر و دختر بروند در یک اتاقی از نزدیک و رودر رو با هم حرف بزنند. حسن آقا منصور را به اتاق مستانه راهنمایی کرد و از او خواست بنشیند تا دقایقی دیگر مستانه هم بیاید.
مستانه اما درگیر اضطرابش بود و در آشپزخانه به مادرش گفت: مامان! من برم چی بگم؟ اصلا عقلم کار نمی کنه الآن.

مادر: مادر جان! کار سختی نمی خوای بکنی، فقط میخوای بری حرف بزنی. برو راحت بشین حرفاتو بزن. بگو میخوای درس بخونی، اصلا هر چی دلت میخواد برو بگو.

مستانه: با این همه اضطراب چی برم بگم؟ اصلا نمی فهمم کجا هستم و چی میخوام و چی باید بگم.

مادر: یک نفس عمیق بکش، یک لیوان آب بخور، برو... .

مستانه: باشه مامان.

مستانه اما به خاطر این اضطراب خودش را سرزنش می کرد. فکر می کرد بهترین کار این است که در راهرو را باز کند و از خانه برود بیرون. برود خانه ی دوستش و منتظر بماند تا این ساعات و لحظات تمام شود. اما خودش می دانست که این هم عملی نیست و چاره ای جز رفتن به اتاقش و صحبت با منصور ندارد.
در کمال نا امیدی و ناراحتی به خودش گفت: من خیلی اضطراب دارم، چقدر احمق و بدبختم. می دونم الان می رم گند می زنم به همه ی زندگیم.

نکته ی مهمی که باید یاد بگیریم این است که اضطراب، لزوما و همیشه چیز بدی نیست. یک مرض نیست که بخواهیم حتما از بین ببریمش. بعضی پدر و مادرها می آیند می گویند چند وقت دیگر کنکور است و فرزند ما اضطراب دارد، چطور این اضطراب را از بین ببریم؟ اصلا چرا باید از بین ببریم؟ مگر ممکن است از بین ببریم؟ اگر می خواهیم اضطراب را از بین ببریم بهترین راه حل این است که هیچ کاری در زندگی نکنیم! اصلا بیایید فرض کنید در دست راست تان یک چاقو دارید و این را کنار انگشت دست چپ گرفته اید. اگر از نزدیک شدن چاقو به انگشت دستتان دچار اضطراب نشوید، چه اتفاقی می افتد؟ جز این است که باعث قطع انگشت می شود؟ پس اضطراب اتفاق بدی نیست. در بسیاری از مواضع زندگی ممکن است دچار اضطراب شویم.

ما نمی تونیم اضطراب را از بین ببریم، باید یاد بگیریم با وجود اضطراب چه طور بهتر زندگی کنیم. اگر بخواهیم از اضطراب فرار کنیم باید خیلی از کارهای زندگی را تعطیل کنیم. اما اگر یاد بگیریم با وجود اضطراب کار خودمان را در مسیر ارزش هایمان انجام دهیم، خیلی بهتر است.

چه کسی گفته هر کس اضطراب دارد آدم ضعیفی است؟ چه کسی گفته هر کس اضطراب دارد آدم ناکارآمدی است؟ اینها برچسب هایی است که ما خودمان به خودمان می زنیم. اضطراب داریم؟ بله داریم. اینکه ناکارآمد هستیم و به درد نخوریم و بدبخت می شویم از کجا می آید؟ اینها ساخته و پرداخته ی ذهن خودمان است. در قسمت قبلی هم گفتیم، در مسیر حرکت به سمت ارزش های زندگی دردهایی وجود دارد. دردهایی که باید با آغوش باز به استقبال آنها برویم. مثل همین اضطراب. خیلی از کارهای زندگی ممکن است اضطراب داشته باشد و ما نمی توانیم آن را از بین ببریم. اما می توانیم یاد بگیریم که با وجود اضطراب می توانیم با کیفیت بهتری زندگی کنیم.

مستانه اما فکر می کرد چون اضطراب دارد حتما جلسه ی ناموفقی با منصور خواهد داشت و این اضطراب زندگی او را سیاه و تار خواهد کرد. با همین نگاه مستانه وارد اتاقش شد و ناگهان با دیدن منصور اضطرابش بیشتر و بیشتر شد و احساس ناکارآمدی هم تمام وجودش را گرفت.

منصور که جوانی پخته تر بود و در دانشگاه و اجتماع با دختران زیادی سر و کار داشت، کاملا بر خودش مسلط بود و متوجه اضطراب مستانه شد. او به به احترام مستانه بلند شد و احوال پرسی کرد. مستانه روبروی منصور نشست و سرش را پایین انداخت.

منصور: خوبید شما؟

مستانه: بله، ممنون.

منصور کمی مکث کرد و بعد گفت: بزرگ ترها تصمیم گرفتند که چند دقیقه ای وقت شما رو بگیرم و رو در رو صحبت کنیم.

مستانه: بله بفرمایید.

منصور: مستانه خانم، اگه اجازه بدید من درباره ی خودم یه توضیحی بدم.

مستانه: بله بفرمایید.

منصور: راستش من سربازیم رو که رفتم. مهندسی عمران گرفتم دانشگاه دولتی. الانم که یه صرافی دارم در تهران. خدا رو شکر دستم به دهنم می رسه و از خونه و زندگی چیزی کم ندارم، البته تنها چیزی که کم دارم یک دختر نجیب و اصیل تو زندگیمه. اگه شما افتخار بدید و قبول کنید، من تمام سعیم رو می کنم که شما رو خوشبخت کنم.

مستانه اما سکوت کرده بود و همچنان سرش پایین بود، تا اینکه منصور دید باید کاری کند تا مستانه اول احساس راحتی کند، وگرنه ممکن بود تا آخر دیدار حرفی نزند. این شد که منصور سعی کرد ابتدا بحث را با سوالاتی ابتدایی تر از مستانه تغییر دهد.

منصور: راستی شنیدم امروز کنکور داشتید، چطور بود؟

مستانه: خوب بود.

منصور: چقدر خوب! پس فکر می کنید قبول بشید.

مستانه: بله فکر کنم قبول بشم.

منصور: حالا چه رشته ای می خواید بخونید؟

مستانه: همیشه دوست داشتم پزشک بشم، فکر می کنم رتبه ی بالایی بیارم و قبول بشم.

منصور: چقدر عالی! پس می تونم همه جا پز بدم که خانمم دکتره.

مستانه لبخندی زد و گفت: البته من بیشتر تمایل دارم درس بخونم، فکر نکنم الان وقت مناسبی برای ازدواجم باشه.

منصور: چه فرقی داره؟ میخوای بری تو خوابگاه بمونی و درس بخونی، خوب من بهترین خونه رو برات می گیرم، یه کلفت هم میارم خونه کاراتو بکنه، می ری راحت درستو می خونی.

مستانه تازه کم کم داشت راحت تر می شد و بالاخره سرش را بالا آورد. اولین بار بود که منصور را رودر رو و از نزدیک می دید. یک آن چشمش به چشمان منصور گره خورد و دوباره از خجالت سرش را پایین انداخت. اما چهره ی جذاب منصور بیشتر توجهش را جلب کرد. سر دو راهی مانده بود. از طرفی همیشه رویایش خواندن پزشکی بود و از سوی دیگر منصور پسر پولدار و جذابی بود که در عین حال با درس خواندن همسرش هیچ مشکلی نداشت. واقعا نمی دانست چه کار باید بکند و چه بگوید.

منصور: مستانه خانم، فکر می کنید کدوم دانشگاه قبول بشید؟

مستانه: هنوز که انتخاب رشته نکردیم، حالا نتیجه ی مرحله ی اول بیاد ببینم چی می شه.

منصور: اگه می خواید پزشکی بخونید شهید بهشتی دانشگاه خیلی خوبیه.

مستانه: بله منم شنیدم.

منصور: می تونیم یه خونه تو محله ی ولنجک بخریم که نزدیک دانشگاهت باشه، بتونی راحت بری و برگردی.

حرف های منصور دقیقا همان چیزی بود که مستانه می خواست، احساس آرامش بیشتری می کرد و با آرامش بیشتری به حرف هایش توجه کرد. تنها چیزی که برایش مهم بود قبولی در رشته ی پزشکی و دکتر شدن بود که منصور کاملا با آن موافق بود و می توانست همه ی شرایط لازم را برایش مهیا کند.

بعد از چند دقیقه منصور احساس کرد که به نتیجه ی دلخواهش رسیده و دل مستانه را ربوده. بلند شد و گفت: با اجازتون بقیه ی کارها رو بسپاریم به بزرگ ترها.

مستانه: بله حتما.

جلسه ی پر اضطراب مستانه و منصور به پایان رسید، در حالی که هیچ حرف اساسی درباره ی زندگی و آینده ی زندگی مشترک بین آنها رد و بدل نشده بود.

سپردن مدیریت یک جلسه ی خواستگاری و تصمیم گیری نهایی به یک دختر 18 ساله ی کم تجربه و پر استرس که هیچ تجربه ی اجتماعی دیگری در زندگی اش نداشته، آن هم در حالی که طرف مقابل پسری با تجربه تر و پخته تر است، نمی تواند نتیجه ی درستی داشته باشد.
اینکه پدر و مادرها تصمیم نهایی را به خود فرزند واگذارند، کار خوبی است، اما تصمیم درباره ی بزرگ ترین و مهم ترین رخداد زندگی نیاز به آموزش مهارت هایی دارد. البته امروزه هم به گونه ی دیگری دختران و پسران با هم در ارتباط هستند. اما یکی از خاصیت های مهم دوران نوجوانی و گاهی جوانی این است که نمی دانند ارزش های مهم زندگی شان چیست؟
باید به فرزندانمان چه دختر چه پسر بیاموزیم که چطور ارزش های زندگی خود را بشناسند و چطور در مسیر زندگی با کسی ازدواج کنند که با آنها هم مسیر باشد. باید بیاموزیم که انتخاب همسر یک مهارت مهم است و نیاز به آموزش دارد. نه باید به آنها تحمیل کنیم و نه رهایشان کنیم، بلکه راه درست انتخاب مسیر زندگی را آموزش دهیم.

نتیجه ی جلسه ی خواستگاری این شد که حسن آقا قول داد ظرف چند روز آینده جواب را به خانواده ی منصور بدهد. پس از آنکه مهمانان رفتند، حسن آقا و سیمین دخت به اتاق مستانه رفتند که انگار یک بار سنگین از روی دوشش برداشته شده بود. مستانه به شدت احساس خستگی می کرد. صبح کنکور داده بود و حالا مهم ترین تصمیم زندگی اش را باید می گرفت.

حسن آقا: خوب دخترم! صحبت کردید؟ چی شد؟ چطور پسریه به نظرت؟

مستانه که جلوی پدرش خجالت می کشید از منصور و عطر و جذابیتش تعریف کنه گفت: نمی دونم بابا، من فقط می دونم با درس خوندنم مخالفتی نداره.

سیمین دخت: این که خیلی خوبه، دیگه چه صحبتی کردید؟
مستانه: هیچی، فقط همین.

حسن آقا: مگه صحبت دیگه ای می مونه خانم؟ خانوادش رو که می شناسیم، خودشم که می دونیم پسر خوبیه، وضع مالیشم خوبه، درس خونده هم هست، حالا که با درس خوندن مستانه هم مشکلی نداره خوب مبارکه دیگه.

سیمین دخت: نه هنوز زوده برای تصمیم گیری، بذار یه کم فکر کنیم، تحقیق کنیم.

حسن آقا: تحقیق چی؟ شهر به این کوچکی تحقیق نداره، می شناسیم دیگه، مستانه تو نظرت مثبته بابا؟

مستانه: من الان هیچی نمی دونم بابا، گیج گیجم.

حسن آقا: پس مبارکه!

سیمین دخت: چی هی میگی مبارکه؟ مگه عجله داری برای دختر شوهر دادن؟ میگه هیچی نمی دونم، شما می گی مبارکه؟

حسن آقا: خوب تا قبل خواستگاری مخالف بود، الانم روش نمیشه بگه موافقم. وگرنه وقتی مخالف نیست، یعنی موافقه دیگه!

سیمین دخت: خیلی خوب، الان هم بچه، هم ما خسته ایم. بریم استراحت کنیم، بعدا صحبت می کنیم.

چند ساعت بعد وقتی همه خواب بودند، مستانه هنوز بیدار بود، نمی توانست بخوابد. تصمیم مهمی باید برای زندگی اش می گرفت، شایدم حق با پدر باشد، واقعا منصور پسر مودب و خوش تیپی به نظر می رسد، درس خوانده و ثروتمند است، از همه مهم تر کاملا موافق ادامه ی تحصیل همسرش هست، پس فرصت خوبی است. اما از طرف دیگر او می دانست که هنوز سن کمی دارد و این تنها فرصت زندگی اش نیست، شاید در آینده خواستگارهای بهتری هم باشند. شاید منصور بعدا نظرش عوض شود و نگذارد درسش را بخواند، شاید ... شایدهای زیادی در ذهن مستانه باقی مانده بود. اما واقعیت این بود که هیچی از زندگی نمی دانست، جز تیپ ظاهری منصور و اینکه موافق تحصیلش هست، به هیچ چیز دیگری حتی فکر هم نمی کرد.

از شب خواستگاری سه روز گذشته بود که سر سفره ی صبحانه، حسن آقا دوباره بحث منصور را وسط کشید و گفت: باید جواب مردم را بدهیم. به نظر من که پسره خیلی هم خوبه و هیچی کم نداره، مستانه هم که بدش نیامده، شما نظرت چیه خانم؟

سیمین دخت: من میگم یه جلسه من و مستانه با آقا منصور داشته باشیم. جلسه ی رسمی خواستگاری نباشه، منم میخوام این پسرو ببینم و باهاش صحبت کنم.

حسن آقا: یعنی چی؟ این چه حرفیه؟ خوب آمده خواستگاری دیدیش دیگه، هم تو دیدی، هم مستانه.

سیمین دخت: اما شب خواستگاری که صبحت های رسمی میشه و جاش نیست. من میخوام با مستانه دو نفری ببینیمش. منم یه سری سوال دارم بپرسم و جواباش برام مهمه.

حسن آقا: اولین باره همچین چیزی می بینم و می شنوم. از قدیم مردم میامدن خواستگاری و خانواده ی دختر جواب می دادن. کجای دنیا مادر دختر رفته سوال بپرسه؟

سیمین دخت: زندگی دخترمونه، الکی که نیست، یه سری سوالات هست که باید بپرسم.

حسن آقا: مثلا چه سوالی؟

سیمین دخت: خوب سوال که زیاده، مثلا اینکه کارش چه جوریه؟ سفر زیاد داره یا نه؟ اگر رفت سفر مستانه چی میشه؟ آیا بعدا یه زمانی میخواد مهاجرت کنه یا میخواد بمونه؟ اگه مستانه دانشگاه قبول بشه، اونم بچه بخواد چی ...؟

حسن آقا پرید وسط حرفای سیمین دخت و گفت: این حرفا چیه؟ بری به خواستگار بگی میری سفر یا نه؟ خوب مرده، رفت سفر که رفت. ما که نمی تونیم برای کار و زندگی مردم تصمیم بگیریم.

سیمین دخت: بله ما هم نمی خواهیم برای کار و زندگی ایشون تصمیم بگیریم، اما وقتی بدونیم با چشم بازتری برای زندگی دخترمون تصمیم می گیریم.

حسن آقا: اصلا همچنین جلسه ای نمی ذارم. این سوالات بی معنیه. پسره خوبه، ما هم قبول می کنیم تمام، شما هم هی نفوس بد نزن. مسخره بازی که نیست بگیم سفر میری یا نه؟ اینم سواله فکر کردی بهش رسیدی؟ تمام شد، مبارکه!

مستانه این وسط ساکت بود و حرف ها را گوش می داد، چون واقعا خودش نمی توانست تصمیم قاطع و محکمی بگیرد. اما حالا که پدر موافق بود، او هم دلیل محکمی برای مخالفت نداشت و بدش نمی آمد منصور مرد زندگی اش باشد.

ته ته دل مستانه از همان استشمام عطر منصور لرزیده بود و وقتی هم که چهره ی جذاب خود منصور را دیده بود و حرف هایش را شنیده بود بیشتر جذبش شده بود. چیز دیگه ای هم در ذهنش نبود که بخواهد برایش سوال باشد. وقتی به سوالات مادرش فکر کرد هم چیزهای مهمی به نظرش نمی آمدند. این شد که مستانه هم به ازدواج با منصور رضایت داد.

حالا آخر شهریور بود و مستانه مهیای رفتن به دانشگاه می شد. او دانشجوی رشته ی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران شده بود. خانواده ی او و منصور هم در تدارک عروسی بودند که قبل از شروع دانشگاه، مراسم عروسی برگزار شود و مستانه برود سر زندگی خودش.

ادامه دارد...

قسمت های قبلی:

*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا

*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور

از همین نویسنده:

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت

مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز

***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

 
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۸
در انتظار بررسی: ۱۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Ukraine
۱۴:۳۶ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
3
6
وای آن زمان را یادمه خیلی وحشتناک بود. در بهترین حالت می تونستی یک یا دو جلسه با غریبه ای که تا حالا ندیده بودی صحبت کنی و مهمترین تصمیم زندگیت را بگیری. حتی حالا که بهش فکر می کنم هم اضطراب می گیرم.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۲۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
1
8
شما هم مثل سريالها همه چي رو يا سفيد نشون ميديد يا سياه
الان همه توي داستان خوشكل ،پولدار، جذاب،تحصيلكرده واروپا رفته ،دانشجوي پزشكي شهيدبهشتي و...
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۴۸ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
3
9
درسال 63 , 25 ساله بودم و الآن اعتراف میکنم هیچ چشم اندازی از آینده انتخاب یک همسر نداشتم فقط می خواستم همسرم " رزمنده " باشد
ناشناس
Germany
۱۸:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
6
2
چرا توی داستاناتون نقش مخرب و بدبخت کننده بر عهده ی مردان خیر ندیده است؟!
لیلی
Iran (Islamic Republic of)
۱۹:۰۰ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
1
5
خیلی عالیه ولی کاش مشکلات دخترا و پسرای امروزی رو مورد توجه قرار میدادید
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۳:۰۷ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
3
8
من الان دقیقا با مشکل مشابهی مواجهم. 20 سالم هست و دانشگاه درس می خونم ولی بابام دو تا پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا باید با پسر یکی از دوستاش ازدواج کنی. منم در برابر بابام واقعا خلع سلاحم و نمی تونم نه بیارم و موندم تو استرس و ترس از آینده.
بهار
Iran (Islamic Republic of)
۲۳:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۱
1
10
اوف این پدر چقد حرص ادمو درمیاره انگار دختره رو دستش مونده میخواد تا تنور داغه بچسبونه
ناسلامتی دخترش دکتر شده باید بگه هیشکی در حد دخترم نیست همین اول کار میخواد دخترشو بدبخت کنه
ليلا
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۴/۲۲
1
6
سلام و عرض ادب به همكاران عصر جديد من از جمله همكاران رسانه اي خودتون هستم و عاشق سايت و نوشته و تحليل هاي منطقي تون هستم و البته اين بخش جديد كه بسيار عاليه و اميدوارم كه ادامه پيدا كنه چون به نظرم خيلي آموزنده است . فقط لطقا اين بخش جذاب رو هر روز بذلريد ممنونم .