۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۷:۲۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۲۷۶۶۲
تعداد نظرات: ۷ نظر
تاریخ انتشار: ۱۶:۵۱ - ۲۰-۰۲-۱۳۹۹
کد ۷۲۷۶۶۲
انتشار: ۱۶:۵۱ - ۲۰-۰۲-۱۳۹۹
در مسیر زندگی/داستان های واقعی به قلم روانشناس-4

مهری و مازیار: داماد معتاد بود...!

مردم نمی گن حتما دختره یه ایرادی داره که فردای عروسی آمد خونش؟ بلند شو راه بیفت برو خونت.

در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای"عصرایران" بنویسد. روایتی که شاید بتواند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کند. روایت واقعی در مسیر زندگی روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ی هر هفته منتشر می شود.

مهری و مازیار: داماد معتاد بود...!

پدر نازنین متوجه نبود که چطور اتوبان ها ، خیابان ها ، چهار راه ها و چراغ های قرمز را رد می کرد، به سرعت رسید به بیمارستان و ماشینش را دوبله پارک کرد و دوید به سمت اتاق محمد. با یه اشاره ی سر به سلام و احوال پرسی کادر بیمارستان که سال هاست می شناسنش جواب داد و خودش را رساند به محمد.

پدر: بگو بابا ، بگو چی شده ؟ دارم سکته می کنم

محمد: آروم باش بابا، این چه حالیه ، مگه نازنین چی بهت گفته؟

پدر: بچه تا صبح نخوابیده ، شب عروسی ساعت سه صبح با من و مادرش شروع کرده به حرف زدن . این طبیعیه؟ آروم چی باشم؟

محمد: به هر حال با این حالت هیچی درست نمیشه، آروم باش تا بتونیم کمک کنیم مساله حل بشه . بفرما این لیوان آب رو بخور بذار یه کم حالت بیاد سر جاش.

در حالی که پدر مشغول نوشیدن آب بود محمد گفت: بابا ! ما یک خانواده ایم. کنار هم هستیم. هر مشکلی رو با هم حل می کنی . نگران نباش.

پدر: آخه من بدونم مشکل چیه ؟ اینکه به من حرف نمی زنید حالم رو بدتر می کنه . من آرومم بابا . بگو بدونم جریان چیه؟

محمد: والا بابا ، مطمئن نیستم . اما از رنگ چشم امیر علی و رفتارهاش یه حدس هایی زدم ولی برای اینکه مطمئن بشیم باید راضیش کنیم بیاد آزمایش بده. من فکر می کنم لااقل دیشب از مواد مخدر صنعتی استفاده کرده.

پدر: ای وای ای وای! با دست خودم دخترمو بیچاره کردم.

محمد: نه بابا این حرفا چیه؟ چرا بیچاره ؟ هنوز که چیزی معلوم نیست. من فقط حدس می زنم از روی چند تا نشانه. آزمایشی نداده . تازه بده و مثبت هم باشه با هم حلش می کنیم مشکل رو.

پدر در حالی که نرم نرم اشک می ریخت رفت تو لاک سکوت. زل زده بود به لیوان توی دستش و سرشو انداخته بود پایین و اشک می ریخت . محمد هم دستشو گذاشت روی شونه ی بابا ، گفت غصه نخور قربونت برم . با هم حلش می کنیم . همه کنار همیم. این مهمه که نازنین تنها نیست و خانواده داره.

دو ساعت بعد، محمد و پدر خونه ی نازنین و امیرعلی و روبروشون نشسته بودن. از قیافه ی پدر معلوم بود حال خوبی نداره. محمد سر حرف رو باز کرد و با امیرعلی و نازنین احوال پرسی و چاق سلامتی کرد.

امیرعلی گفت: ببخشید اینو می پرسم اما چیزی شده ؟ نگران شدم.

محمد: نگران چرا؟ آمدیم سری بزنیم بهتون.

امیر علی: آخه رسمه داماد می ره مادر زن سلام ، اما الان شما آمدید اینجا!

محمد: درسته حق داری. من میخوام چند کلمه حرف رک و راحت باهات بزنم. موافقی؟

امیر علی: آره پسر عمو بگو . عمو جان شمام خیلی ساکتی حرفی هست بفرمایید.

پدر همچنان در سکوت بود و خیره شده بود به نازنین . داشت به  قد و بالا و صورت نازنین بهت زده نگاه می کرد.
بعدم گفت : نازنین بابا! دلم برات تنگ شده بیا کنارم بنشین . نازنین که کنار بابا نشست ، بابا در حالی که اشک می ریخت بغلش کرد. امیر علی مات و مبهوت گفت : چیزی شده ما خبر نداریم؟ کسی طوریش شده؟ زن عمو خوبه؟ مامان بابای من خوبن؟

محمد: همه خوبن نگران نباش  من یه کم خوب نیستم.

امیر علی: خب بگو پسر عمو ببینیم چی شده؟

محمد: رک و راست، حاضری تو آزمایشگاهی که من می گم آزمایش بدی؟

امیرعلی در حالی که انگار بهش شوک وارد شده چند لحظه ای ساکت شد و زبانش بند آمد. نگاهش رو دوخت به چشمای نگران و گریان نازنین و چشمای اشک آلود عمو.
بعدم سرشو انداخت پایین و به گل فرشی که زیر پاش بود خیره شد. چند دقیقه ای داشت دستاشو می کشید روی زانوش و پایین پاش رو نگاه می کرد و انگشتای پاشو روی فرش زیر پاش باز و بسته می کرد.
همه ساکت بودند و گاهی فقط صدای گریه ی آروم نازنین می آمد که شب عروسیش با غصه و دلهره  گذشته بود و امروز هم که این طور .

امیرعلی بالاخره بعد از چند دقیقه سرشو بلند کرد و گفت: ببخشید عمو . ترکش می کنم!

پدر نازنین و محمد هم صدا با هم: چیو؟!

امیر علی در حالی که دوباره سرشو انداخته بود پایین گفت : به خدا عمو من همچین آدمی نیستم . یه داستانی پیش آمد و گرفتار شدم . چند باری خواستم به محمد بگم که نشد . الانم هر کاری محمد بگه انجام میدم . ترکش می کنم . فقط کمکم کنید.

نازنین : امیرعلی ! فقط یک چیزو بگو . عمو و زن عمو هم می دونستن؟

امیرعلی: کم و بیش یه چیزایی بابا و مامان پی برده بودن .

محمد: چند ساله؟

امیرعلی: دو سالی می شه.

پدر نازنین گوشی موبایلش را از جیب کتش در آورد و شماره ی داداشش را گرفت. همین که داداش گوشی رو برداشت بی سلام و عیلک گفت: دستت درد نکنه داداش . آدم تو این زمونه به داداش خودشم نمی تونه اعتماد کنه؟ می دونستی پسرت مصرف کننده است و چیزی نگفتی؟

اون طرف گوشی سکوت مطلق حکم فرما بود. انگار پدر امیرعلی شوکه شده بود از حرفای برادر . هر چی پدر نازنین گفت، جوابی نشنید. تا اینکه مادر امیرعلی با گریه گوشی رو گرفت  و گفت : به خدا امیرعلی پسر خوبیه، همون پسریه که همتون می شناسید . یه اشتباهی کرده خودشم متوجه شده. نازنین جان می تونه کمک کنه راحت امیرعلی رو ترک بده!

پدر نازنین : یعنی چی ؟ مگه بچه ی من مسؤول ترک اعتیاد پسر شماست؟

مادر امیر علی : نه نیست ، اما اینا جوان هستند ، کمک می کنند درست میشه . امیرعلی بچه ی با اراده ای هست.

پدر نازنین: شما باید به ما می گفتید . باید به من احمق می گفتید که برادر زادت اعتیاد داره. حق داشتم بدونم. نازنین حق داشت بدونه. شما دروغ گفتید. دختر من تو جوانی باید بیاد اعتیاد پسرت رو ترک بده ؟! واقعا وحشتناکه. من نازنین رو  می برم و دیگه هم بهم زنگ نزنید.

در میان سکوت بقیه و گریه ی نازنین ، پدر دست نازنین رو گرفت و گفت: برو بابا وسایلت رو جمع کن بریم خونه.

یک ساعت بعد همه خونه بودن و مادر نازنین که تازه متوجه ماجرا شده بود شروع کرد به سرکوفت زدن به همسرش : " مرد بی فکر و دیکتاتور ! هزار بار بهت گفتم دخترتو به این پسره نده ، گفتی برادرزادمه ، می شناسمش ، این بود شناختت؟ "
بعدم یه نگاه به نازنین کرد و گفت: " بسه هر چی بابات تصمیم گرفت . دیگه من می گم چه کار کنی. وسایلت رو در نیار از ساکت . من پیش خانوادم و در و همسایه آبرو دارم . به مردم چی بگم ؟ مردم نمی گن حتما دختره یه ایرادی داره که فردای عروسی آمد خونش؟ بلند شو راه بیفت برو خونت . بابات و محمد هم با امیرعلی عهد و شرط می کنن که ترک کنه."

پدر هم تا رفت مخالفت کند، مادر فریاد زد : " کافیه ! تو تصمیماتو قبلا گرفتی . اگر پدر عاقلی بودی با بچت این کارو نمی کردی ... "
در میان دعوای پدر و مادر ، نازنین سرش رو لای دستاش گرفته بود و اشک می ریخت . بلند شد و گفت : " محمد جان ! بلند شو داداش . برسون منو خونم . خودم یه خاکی تو سرم می ریزم."

امیرعلی وقتی دوباره نازنین را پشت در دید هم خوشحال بود هم شوک زده. باورش نمی شد نازنین برگشته خانه اش . محمد اما امیر علی را خطاب قرار داد که : " خواهرم رو راضی کردم بر گرده سر زندگیش . اما از همین امروز دست به چیزی نمی زنی . خودم برات یک دکتر خوب پیدا می کنم می ری تحت نظر دکتر ترک می کنی. منم نظارت می کنم."

هوا داشت تاریک می شد و نازنین غم انگیز ترین روز زندگی اش را تمام کرده بود. روزی که قرار بود روز شادی اش باشد ، تمامش شده بود ناراحتی و غم . بالاخره بعد از کلی سکوت و گریه تصمیم گرفت با امیرعلی اتمام حجت کند . امیر علی را صدا کرد و گفت بنشین با هم حرف بزنیم.

نازنین: ببین امیرعلی! ما با هم بزرگ شدیم . تو هم می دونی من زنت شدم به خاطر بابام . دوست نداشتم باهات ازدواج کنم، اما بابام راضیم کرد . اما توقع نداشتم روز اول زندگیم اینجوری تمام بشه. اما قسم می خورم اگر ترک نکنی ، میرم و پشت سرم رو هم نمی بینم .

امیرعلی: خیالت راحت عزیزم . ترک می کنم . قول میدم .

دو سال از آن قول و قرارها گذشته بود و حالا امیرعلی و نازنین صاحب یک بچه ی چند ماهه بودند . پسربچه ای که تمام امید و انگیزه ی نازنین برای ادامه ی زندگی بود.

نازنین امشب هم به صورت لطیف و کوچک بنیامین خیره شده بود و عاشقانه نگاهش می کرد . او چقدر شبیه پدر خدابیامرزش بود که سال قبل از غصه و ناراحتی سکته کرد و فوت کرد .

نازنین با از دست دادن پدرش بیش از همیشه احساس تنهایی می کرد، اما باید برای زندگی اش تصمیمی جدی تر می گرفت . بنابراین امشب مادر و محمد و عمو و زن عمو را شام دعوت کرده بود منزلش .

ادامه دارد...


قسمت های قبلی:

مهری و مازیار؛ محاکمه ذهنی

مهری و مازیار: چت شبانه
مهری و مازیار: خاطرات خانم خلیلی


***
از همین نویسنده:

نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

 

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۳
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۱۸ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۰
2
18
قلم زیبایی دارید. کاش هر قسمت طولانی تر بود.
راضيه
Germany
۰۰:۱۰ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
0
14
چقدررر غم انگيز . البته پدرش قرباني اشتباهش شد ولي مادرش هم حرف همه ايراني ها را زد . يعني چي حرف مردم؟
ناشناس
United States of America
۰۰:۱۹ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
0
9
خدا نياره براي هيچ پدر و مادري ترسناكه اما واقعيته
بنده خدا کج
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۴۵ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
1
11
این وسط دعوای مهری خانم و مازیار چیطور شد اما یه چیزی اینکه معتاد ترک کردنش مشکله نباید نازنین خانم برمیگشت که این وسط هم یه بچه بدبخت نمیشد پدرشم دق نمیکرد
پاسخ ها
ناشناس
| Germany |
۲۱:۱۱ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
دختر که استقلال مالی نداشته باشه همه‌براش نسخه می‌پیچن. یک‌روز پدر، روز بعد مادر، روز بعدتر شوهر و ...
مادر کم‌عقلش بدبخت را به خاطر حرف مردم!!! فرستاد قربانگاه،
هم خودش بدبخت شد هم پدر بیچاره دق کرد هم بک بچه این وسط قربانی شد.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۱:۰۶ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
0
8
منتظر ادامه ی داستان هستم.ممنون عصر ایران
سعیده
Iran (Islamic Republic of)
۰۱:۰۴ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۲
0
3
خداروشکر که بالاخره پی اشتباهش بردوتونست خودش تغیر بده ولی ای کاش خانواده ها همیشه قبل از ازدواج حقیقت می گفتن که یکی دیگه بدبخت نشن بخاطر راحتی خودشون وای کاش هیچ وقت هیچ وقت خانواده ها بخاطر حرف اطرافیان فرزنداشون بدبخت نمیکردن