مخاطبان عصر ایران؛ محمود برزکار- گامهایی خسته، کمری خم و فروشکسته از درد آرتروز، زانوانی درناک، دندانهایی پوسیده و نیمه شکسته و اغلب فروریخته، لباسی نیمه مندرس با وصله های پیدا و پنهان، چهره ای چروکیده و پوستی درهم رفته ازسال ها کار درزیر آفتاب و باران و باد.
صبحگاهان با شرمندگی با لقمه ای نان و پنیر بی کیفیت وگران و ترس از اینکه مبادا بیش از جیره اش بخورد، با نگاهی مغموم به گذران روز فکر میکند. اگر امکانش را داشت ساعتی با کنترل تلویزیون بیهوده و بیحوصله از این کانال به آن کانال میگردد، تماما حاکی از اخبار پیشرفت های شگرف علمی و مدیریتی و عدالت و سرودهای مذهبی و حماسی در تجلیل از آرمان ها و خدمات حاکمان و دولتمردان و سرسپردگی و دلدادگی کودکان به این خادمان.
اما ساعت های متمادی تا شب و خوابی دیگرباقی است. چه کند؟ هیچ کس تحمل حضورش را ندارد. آهسته و لنگان بسوی پارک و بوستانی – اکر دردسترس باشد - روانه میشود. نیمکتی خالی، تنها در سکوت و نگاهی به افق . همزبانی نیست. کجا برود، با چه کسی سخن از گذشته اش بگوید.
از روزهایی که برای لقمه ای نان گاها با خواهش و التماس، درجایی مشغول کار میشد. روزهای جنگ بود، قیمتها هرروز افزایش می یافت. اما سالهای سال کارفرمایان حقوق ثابت به او میدادند.
دولت 9 سال حقوق کارگران را منجمد کرده بود، هر چه باشد جنگ بود. البته کارمندان و نظامیان مستثنی بودند. بخود میگفت عیبی ندارد، بیست سال دیگر باقی است. جنگ تمام شد. قیمتها ده ها برابر شده بودند، دولت رضایت داد: درصدی به حقوق ها بیافزایید.
بتدریج کارگر نگران آیند ه اش بود. پدر و مادر پیرش، با فقر و نداری در مقابل چشمانش بودند. پرس و جو کرد. گفتند : شما تحت پوشش سازمان تامین اجتماعی هستید. صندوق بازنشستگی دارد. هرقدر درآن سهم بگذارید درآینده از منافع آن به همان نسبت برخوردار میشوید.
تلاشش را بیشتر کرد. شب تا صبح نخوابید، درس خواند، مهارت های عالی کسب کرد، درخواست اضافه حقوق کرد، گفتند سقف حقوق تو هفت برابر حداقل بگیران است، البته اگر دولتی بودی، نظامی بودی، شرکت نفتی بودی، فرق میکرد، ولی برای کارگر همین است.
قیمت مسکن و خوراک و پوشش سالانه چند برابر میشد، و البته همان دولتیان باز به فکر او بودند : مجوز افزایش ده، بیست درصدی سالیانه به سقف و کف کارگران را صادر میکردند.
تلاش کرد. میدانست اگر سی سال کارکند و سقف حقوق را بگیرد، سی درصد آن را در صندوق خودشان! سرمایه گذاری میکند، ودر پایان میانگین حقوق دو سال اخر به عنوان مستمری به او پرداخت میشود.
ولی اینکه مستمری نبود، درواقع سود حاصل از سرمایه گذاریش بود. البته بقیه اقشار فرق داشتند، سقف نداشتند، میانگین نداشتند، پایان خدمت تضمین شده داشتند. عیبی ندارد. حداقل صندوق مال خودش است. اگر بیحوصلگی و پیری و نداشتن درمان و التماس دریافت سنوات و حقوق و هزاران اگر دیگر را داشت، میدانست سرمایه اش مال خودش است.
اما ناگهان، دولتی دیگر آمد. عدالت تعریفی دیگر یافته بود. اختیار سرمایه و صندوقش را بدست گرفتند. از سرمایه او به دیگران دادند. قیمت ها و هزینه ها را دو تا سه برابر کردند. ارزش سرمایه ها هم چند برابر شده بود. اما سهم او : پس از کلی منت و خواهش : ده درصد به تو میدهیم.
پرسید : چه کسی به فکر من است. چند جوان ورزیده مسلط به فنون رزمی و جنگی با لباس شخصی با شوکر و بیسیم و موتور، و پلیس های سیاهپوش ، و خودروهای قفس دار. فرمانده میدان به او گفت : ما به فکر تو هستیم، تماما مراقبت هستیم، زودتر اینجا را ترک کن تا مجبورنشویم ترکت دهیم.
پیرمرد آهسته روانه پارک محل شد تا درذهن خود، به هزینه قبر و کف و دفن خود فکر کند. میترسید بمیرد و موجب شرمندگی خانواده اش شود. ولی از زنده بودن هم میترسید، از زنده بودن و زندگی اش خجالت میکشید