عصر ایران ــ یکی در صنعتِ کُشتی گرفتن، سرآمد بود، سیصدوشصت بندِ فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کُشتی گرفتی. مگر گوشهٔ خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سیصدوپنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فیالجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمانِ او با او امکانِ مقاومت نبود تا به حدّی که پیش ملِکِ آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگی است و حقِ تربیت؛ وگرنه به قوّت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دُشْخوار آمد. فرمود تا مُصارعت کنند.
این حکایت را با خوانش مهرداد خدیر اینجا بشنوید
مقامی مُتَّسع ترتیب کردند و ارکانِ دولت و اعیانِ حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیلِ مست اندر آمد به صَدمَتی که اگر کوهِ رویین بودی زِ جای برکندی. استاد دانست که جوان به قوّت از او برتر است؛ بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او در آویخت. پسر دفعِ آن ندانست، به هم برآمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که؛ با پرورندهٔ خویش دعویِ مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاهِ روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همیداشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت: از بهر چنین روزی؛ که زیرکان گفتهاند: دوست را چندان قوّت مده که اگر دشمنی کند تواند. نشنیدهای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟:
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علمِ تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
دست شما درد نکند .
درود بر سعدی که افتخار ایران است
به به .ممنون از شما
بسیار عالی جناب خدیر.