۲۴ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۸۸۳۴۳۵
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۴ - ۲۹-۱۲-۱۴۰۱
کد ۸۸۳۴۳۵
انتشار: ۱۴:۱۴ - ۲۹-۱۲-۱۴۰۱

شب عید کیلویی چند؟!

شب عید کیلویی چند؟!
این چند سال دلم می‌خواهد وقت تحویل سال توی خانه و چشم در چشم خانواده‌ام نباشم، خجالت می‌کشم، هر شب که خانه می‌روم دخترم می‌پرسد بابا کی بریم خرید؟ برای همین دیر برمی‌گردم که بچه‌ها خواب باشند».
هنوز چند ساعتی تا گفتن «سال نو مبارک» و شنیدن سرنای نوروز مانده که خیابان‌های ساری نای نفس کشیدن ندارند، خیابان‌هایی که هر سال میزبان نوروزخوانان و حاجی‌فیروزها و مسافران نوروزی بودند و غلغله جمعیت و کیسه‌های خرید، مجال رفتن از این سو به آن سو را نمی‌دادند امسال یک چیزی کم دارند؛ بوی عید.
 
عطر سنبل و برق کَلوش نو
 
از میدان امام که جز ترافیک، غرفه هلال‌احمر و نیروی انتظامی و المان تبریک سال نو نشان دیگری از نوروز ندارد به سمت مرکز شهر و میدان ساعت حرکت می‌کنم. در طول مسیر با آقا رضا راننده ۶۷ ساله تاکسی گپ می‌زنم، از ترافیک شب عید می‌نالد و گهگاه از شیشه پیکان نارنجی به خیابان خیره می‌شود «ما بچه بودیم که این شکلی نبود، از دو ماه قبلِ بهار ذوق‌زده بودیم یادم میاد مادرم دست ما ۴ تا برادر را می‌گرفت می‌رفتیم چهارشنبه‌بازار کفش می‌خریدیم، کفش که نه کَلوش بود، از این پلاستیکی‌ها، البته وسع‌مان هم همین‌قدر بود، تازه ۴ تا خواهر هم داشتیم اما خواهرها را برای خرید نمی‌بردیم، آن وقت‌ها بیشتر دختران دم بخت را برای خرید عید می‌بردند به این امید که کسی توی بازار دخترشان را ببیند و برای پسرشان انتخاب کند».
 
توی ترافیک حرف برای گفتن بیشتر و بیشتر می‌شود «وقت سال نو آقاجان قرآن به دست کنار بخاری می‌نشست، رادیو را باز می‌کردیم و منتظر صدای توپ سال نو می‌ماندیم. بعد از تحویل سال کلوش نو و براقم را می‌پوشیدم و قبل از آقاجان و ننه به سمت خانه کَبلی (کربلایی: پدربزرگ) می‌دویدم. عیدی چی بود؟ تخم‌مرغ یا مثلا ۵ زاری (۵ ریال) بهمان می‌دادند چه ذوقی هم می‌کردیم! یادم هست اولین عیدی را توی بالشتم قایم کردم.
 
این چند سال دلم می‌خواهد وقت تحویل سال توی خانه و چشم در چشم خانواده‌ام نباشم، خجالت می‌کشم، هر شب که خانه می‌روم دخترم می‌پرسد بابا کی بریم خرید؟ برای همین دیر برمی‌گردم که بچه‌ها خواب باشند».
 
نوروز در غربت
 
از تاکسی که پیاده می‌شوم چهره غریب محمد توجه‌ام را جلب می‌کند، مردی با لباس پنجابی و موهای چتری مشکی. ۲۶ ساله است و از زاهدان به شمال ایران آمده تا شب عید با فروش قابلمه تفلون و لیوان که از بندر چابهار وارد می‌کند، خرج خانواده ۷ نفره‌اش را دربیاورد. تجربه حضور در آستانه سال نو در غربت برای محمد با شادی و ناامیدی آمیخته است «خب یک کمی برایم غریب است، خیابان‌های اینجا پر از بساط دستفروشی است و من فکر می‌کردم ساری شهر بزرگ و امروزی‌ای باشد، به نسبت شهر کوچکی است که جمعیت و تاکسی‌های زیادی دارد و انگار مردم اینجا خرید کردن خیلی دوست دارند، البته چون درآمد بهتری هم دارند». میان گفتگو چند باری می‌پرسد: «قابلمه نمی‌خوای؟ برای شما ارزان‌تر حساب می‌کنم».
 
محمد غریب است اما از هیاهوی آستانه نوروز ساری با وجد صحبت می‌کند «یک چیزهایی خریده‌ام که عیدی ببرم، اینجا با هر چیزی مربا درست می‌کنند، ما تمشک نداریم، مربای تمشک و چند تا شیشه سبزی محلی ماست برای مادرم خریدم، پدرم کشاورز بود و الان که گندم نمی‌کارد توی خانه بیکار است، برای او هم یک رادیو خریدم. دلم برای خانه تنگ شده اما راستش دوست دارم عید همینجا توی ساری بمانم، انگار مردم اینجا شادترند».
 
ادامه می‌دهد «تا همین چند سال قبل؛ قبل از خشک‌سالی، اوضاع خوب بود، البته الان که آمدم ساری فهمیدم که همان موقع هم اوضاع بد بود و ما نمی‌فهمیدیم. لباس عید ما همین پنجابی‌ها بود حالا هر کی یک رنگ انتخاب می‌کرد، خواهرهایم با مادرم به شهر می‌رفتند و پیراهن و شلوار و چادری می‌خریدند، بعد هم توی خانه روی آن سوزن‌دوزی می‌کردند. ما نزدیک مرز بودیم و خرید برایمان آسان‌تر بود اما این سال‌ها قدرت خرید بیشتر مردم به شدت کم شده و توی خرید روزانه هم مانده‌اند چه برسد به سفره شب عید، اصلا شب عید کیلویی چند؟! وقتی غم نان داری.»
 
هم خرید هم پس‌انداز
 
فروشگاه آجیل‌فروشی خلاف تصورم آنقدرها هم شلوغ نیست، ساعت حوالی ۱۰ صبح است و بوی آجیل تفت‌داده توی هوا پیچیده، فروشنده که مردی مسن است با طمانینه به سوال‌هایم پاسخ می‌دهد و در مقابل هر سوال، چشمانش را به آن‌ طرف شیشه مغازه و ازدحام خیابان می‌دوزد. «پارسال این موقع فروش‌مان کمِ کم سه برابر الان بود، قیمت آجیل هم همین مقدار کمتر. خدا را شکر مردم خرید می‌کنند اما ما کاسبی نمی‌کنیم! کاسب‌های قدیمی یک جمله‌ای داشتند که «بازاری، ده روز قبل عید بار یک سال را می‌بندد»، امسال آجیل مخلوط از کیلویی ۵۰۰ هزار تومان هست تا ۱ تومان که فقط بادام هندی و پسته و بادام درختی و فندق و توت و انجیر دارد، خب اکثر مردم همان ۵۰۰ تومانی را هم نمی‌توانند بخرند و ۱ تومانی مال از همه بهتران‌ها است! خب با یک کیلو هم که نمی‌شود از مهمان پذیرایی کرد، از آن طرف مگر چقدر مردم درآمد دارند، آن که کارمند است چقدر عیدی می‌گیرد؟ خانم قدیم‌ها یک عیدی می‌گرفتیم درست خاطرم نیست ۳ هزار تومان، لباس بچه را می‌خریدیم، خرید خانه را می‌کردیم تازه خانمم پس‌انداز هم می‌کرد، دل‌مان هم خوش بود. نمی‌دانم؛ شاید پول برکت بیشتری داشت!»
 
خدا هیچ مردی را شرمنده خانواده‌اش نکند
 
مهدی مردی میانسال و پدر دو فرزند است، او شغل آزاد دارد و می‌گوید «در این ۱۶ سال که ازدواج کردم این اولین سالی است هزینه‌ها برایم چشمگیر بود. خرید عید پارسال راحت‌تر بود، امسال ۳ مدل میوه، چند کیلو شیرینی خانگی به قرار هر کیلو ۴۵۰ هزار تومان و چند کیلو آجیل مخلوط به قرار کیلویی ۷۰۰ تومان نزدیک به ۵ میلیون تومان خرج برایم داشت، ماه رمضان خودش هزینه جدایی دارد، با برنج کیلویی ۱۰۰ هزار تومان و گوشت ۵۰۰ تومانی تصور کنید من چقدر باید صرفا هزینه تهیه مایحتاج اولیه شب عید پرداخت کنم؟ حالا باز خدا را شکر اما باور کنید خرید کردن به دلم نمی‌نشیند، مدام فکر می‌کنم من دارم و می‌خرم، بقیه پس چی؟ کارگر مغازه‌ام امسال تمام لباس‌های خانم و بچه‌هایش را از تاناکورا خرید، آدم دلش می‌گیرد، خدا هیچ مردی را شرمنده زن و بچه نکند. قیمت‌ها ۳ برابر شده و وقتی برای خرید با خانمم بیرون می‌رویم ترجیح می‌دهیم بچه‌ها با ما نباشند، خودمان باشیم فقط ملزومات را می‌خریم.»
 
مهدی بخشی از مشکل را در مصرف‌گرایی جامعه ایرانی می‌بیند، او معتقد است در گذشته جامعه به اندازه امروز درگیر تجملات نبود و به همین دلیل بخش زیادی از نیازهای افراد، با این باور که یک محصول تا زمانی که قابل‌استفاده است باید در چرخه مصرف باشد برطرف می‌شد. «ما ۴ برادر بودیم، برادر کوچکم لباس من را می‌پوشید و به همین ترتیب این روند تا نفر آخر ادامه داشت، دختر من امسال لباس سال قبل را قبول ندارد و ما مجبور شدیم برای کم کردن هزینه‌ها به جای خرید توی خانه برایش لباس بدوزیم. البته این را هم در نظر بگیریم که آن زمان هر خانواده ۶ یا ۷ بچه داشت اما الان از پس یک خانواده ۴ نفره هم به زحمت برمی‌آییم.»
 
دغدغه خرید نداشتیم
 
لاله مادری ۴۱ ساله و پرستار است، با دختر کوچکش برای خرید کل‌کل می‌کند و به نظر می‌رسد به زودی پرچم سفید را بالای سرش بگیرد. گریزی به خاطرات کودکی می‌زند و می‌گوید «قدیم‌ها با خیال راحت و فراغ‌بال خرید می‌کردیم، یادم هست در طول پاییز و زمستان مادرم در حال بافتن پلیور و دوختن لباس برای سال بعد بود، یک لباس هم سهم شب عید بود، پدرم قبل از تحویل سال بخاری هیزمی را روشن می‌کرد که وقتی از حمام برمی‌گردیم سرما نخوریم، با لباس نو، کنار بخاری، برنامه‌های طنز تلویزیون را تماشا می‌کردیم تا سال نو بشود. یک سال عید برایم شلوار جین خریدند گمانم ۱۰۰ تومان این‌ها بود، یادم هست کتونی سفید پوشیدن یک جور باکلاسی بود، با کلی التماس برایم خریدند، عیدی هم از ۲۰ تومانی تا ۱۰۰ تومانی می‌دادند».
 
لاله از لذت خرید کردن و دور شدن از رفاه اجتماعی می‌گوید« چرا باید قیمت‌ها یادمان می‌ماند وقتی دغدغه خرید نداشتیم! از یک طرف درگیر تجملات نبودیم و با هر میزان درآمدی بالاخره امکان فراهم کردن خرید نوروز برای همه فراهم می‌شد، از طرف دیگر دخل‌ و خرج‌مان به هم می‌خورد. مثلا خاطرم هست سال ۸۳ تازه شاغل شده بودم و حقوقم ۱۳۰ هزار تومان بود، عیدی برابر حقوق می‌گرفتم، هم خرید عید انجام دادم، هم پس‌انداز کردم، یادم هست چقدر خوشحال بودم چون می‌توانستم برای پدر و مادرم عیدی بخرم، از فروشگاه بیمارستان برای پدرم یک ریش‌تراش فیلیپس خریدم ۳۵ هزار تومان، برای مادرم هم عیدی سبزی‌خردکن خریدم ۵۰ هزار تومان. الان بعد از هر خرید دچار اضطراب می‌شوم که ماه بعد چی؟!»
 
دلخوشی ۱ تومان ۵ زار
 
آقای قربانی ۷۰ ساله خیاط کهنه‌کار مردانه در بازار است. چشم‌هایش انگار با هر سوزن کم‌سو و کم‌سوتر شده‌اند، عینکش را با پارچه لباس مشتری تمیز می‌کند و می‌گوید «آن زمان‌ها بهار بهار بود، الان شما اصلا متوجه می‌شوید عید آمده؟ نه، چرا؟ چون فکرتان مشغول است، دل‌تان گرم نیست، جیب‌تان خالی است، اگر درخت آلوچه شکوفه ندهد و برف و باران قحط نشود شما متوجه گذر فصل‌ هم می‌شوید؟ نه».
 
آقای قربانی مثل همه ایرانی‌ها انگار از ناشکری می‌ترسد و بعد از هر گلایه یک «بازم خدا را شکر» می‌گوید. ادامه می‌دهد« ما ۸ تا خواهر و برادر بودیم، مادرم یک سفره پارچه‌ای پهن می‌کرد و چند شاخه شکوفه درخت سیب و آلوچه را توی تنگ آب روی سفره برای برکت می‌گذاشتِ. نان کلوچه، کوماج و پِشتِ‌زیک (سوهان کنجدی) درست می‌کرد و سفره را همین‌ها پر می‌کرد. رسم بود مهمان‌ها دسته‌جمعی می‌آمدند، بزرگ‌ترها دور تا دور سفره و کوچک‌ترها توی حیاط یا در اتاق دیگری پذیرایی می‌شدند، موقع رفتن به ما بچه‌ها عیدی می‌دادند مثلا ۱ تومان یا ۵ قران، اگر ۱ تومان می‌دادند که خدا را بنده نبودیم از خوشحالی، با ۱ تومان یادم هست آب‌نبات خروس‌نشان و شیرینی برنجی می‌خریدیم».
 
او درباره لباس شب عید آن سال‌ها می‌گوید «رسم بود هر محله یا شهر یک خیاط ماهر داشت، این خیاط‌ها یک شاگردی هم داشتند که چرخ‌خیاطی و اتو را او حمل می‌کرد، اسم (کارخانه سازنده) چرخ را سینگر می‌گفتند و اتو هم ذغالی بود. بعد این‌ها یک روز یا دو روز در خانه ما می‌ماندند و برایمان لباس می‌دوختند، اول برای بچه‌ها می‌دوختند، می‌گفتند دل‌شان کوچک است طاقت ندارند. برای خواهرهایم پیراهن و شلوارِ زیر پیراهن و برای من و برادرهایم شلوار و بلوز مردانه می‌دوختند، مثلا ۲۰ تا یک تومانی دستمزد می‌گرفتند. بعضی از خیاط‌ها با خودشان بقچه پارچه هم داشتند و می‌توانستیم برای خودمان پارچه انتخاب کنیم. کفش هم اگر پولی اضافه می‌آمد می‌خریدیم، یک آقایی بود در بهرام‌اتر که دباغی می‌کرد و بعدا پسرش کفش چرم می‌دوخت و چه دوامی هم داشت. مثل الان نبود که، آن وقت‌ها کفش‌مان که خراب می‌شد تعمیر می‌کردیم، لباس و خرید حرمت داشت».
 
فراموشی روی خط فقر
 
سمیه در آستانه ۴۰ سالگی است و به تازگی از همسرش جدا شده، به‌عنوان زنی که به‌تنهایی و بدون دریافت مهریه روی پای خود ایستاده می‌گوید «عید برایم فرقی ندارد، من فقط به فکر اجاره خانه هستم و پرداخت قبض و این که کارم را از دست ندهم، حالا چه فرقی می‌کند مهمانم آجیل بخورد یا نه! البته که دلم می‌خواهد رفاه داشته باشم، اما تجربه من نشان داده وقتی شما پول ندارید رفته‌رفته از چرخه روابط فامیلی و دوستی خارج می‌شوید، چون توان شاد بودن و تامین هزینه‌های آن را ندارید».
 
نگران پدر و مادر بازنشسته‌اش است، دو دو تای پدر و مادر سمیه این عید به ۳ هم نرسیده چه رسد به ۴ «پدر من با ۶ میلیون و خرده‌ای حقوق و ۱۸۰۰ عیدی، اگر نفری ۵۰ تا ۱۰۰ هزار تومان عیدی هم بدهد و آجیل و شیرینی هم بخرد تا ته ماه باید غذا را هم جیره‌بندی کند».
 
سمیه در پایان می‌گوید «امشب عید است و من نه‌تنها اضافه‌کار و عیدی نمی‌گیرم بلکه تا همین الان حقوقم را هم ندادند، با حقوق ۷ تومنی و اجاره ۴ تومانی جایی برای عید و خاطره‌سازی می‌ماند؟! تنها کاری که انجام دادم خرید هفت‌سین بود آن هم چون از پس هزینه‌اش برآمدم، (لبخندی می‌زند) به هر حال آدم با امید زنده‌ است، امیدوارم امسال شرایط کمی تغییر کند».
 
با تتمه شوق آمدن بهار پیاده به سمت خانه می‌روم، توی مسیر با دیدن بنرهای «قیمت‌ها شکسته شد»، «آجیل قسطی»، «کت و شلوار فقط و فقط ۲ میلیون تومان»، «فروش گوشت تازه با چک کارمندی»، «امروز بخر بعد عید حساب کن» و ... به بهارهای گذشته فکر می‌کنم و به جمله محمد؛ «شب عید کیلویی چند؟!».
ارسال به دوستان