در خیابان وحدت اسلامی تهران ویتامینهها، مردم خسته از شلوغی روز و دود و خاک را فرامیخوانند تا گرمی تابستان را به خنکی شب و شیرینی بستنی بسپارند.
روزنامه ایران نوشت: «ساعت از ۹ شب گذشته و خیابان حافظ تا ابتدای راسته معجونفروشان در خیابان وحدت اسلامی (محله شاهپور سابق) تاریک و سوت و کور است. از پل که پایین میآیم انگار که مهمانی به صرف بستنی و معجون برپاست. نورهای نئونی خیابان را رنگارنگ کردهاند و خانوادهها نشسته روی صندلیهای پیادهرو یا روی لبه جدول مشغول خوردن معجون هستند.
رانندهای میانسال هم تمام چراغهای ون سبز رنگ پارک شده گوشه خیابان را روشن کرده و با همسرش زیر روشنی چراغهای کمسوی ماشین مشغول خوردن و خندیدن هستند. اینجا در خیابان وحدت اسلامی تهران ویتامینهها، مردم خسته از شلوغی روز و دود و خاک را فرامیخوانند تا گرمی تابستان را به خنکی شب و شیرینی بستنی بسپارند.
در راسته معجونفروشان خیابان وحدت اسلامی مغازه ای هست که در سالهای ۶۰ شروع به کار کرده؛ فروشگاهی به نام «علی بابا» که هنوز هم برپاست و مشتریهای ثابت خودش را دارد و یکی از شلوغترین فروشگاههای این راسته است. آن طور که مغازهداران میگویند، بعد از استقبال خوب مردم از این فروشگاه، آنها هم یکییکی به این راسته پیوستند تا به امروز که بیش از ۲۰ فروشگاه معجون فروشی در کنار هم کار میکنند. یکی از نکات جالب این راسته اردبیلیبودن بیش از ۹۰ درصد از صاحبان مغازه هاست.
رضا که ۲۰ سال است در این راسته کار میکند با خنده میگوید: «عکس علی دایی را در همه مغازهها میبینی؟ این نشانه اردبیلیبودن ماست. نزدیک نود درصد ما اهل یک شهر و فامیل هستیم.» با این که بیشتر آنها فامیل هستند اما به نظر مزه و ترکیب معجونهایشان یکسان نیست چون بعضی از مغازهها شلوغتر از بقیه هستند. چند جوان همسن و سال که روی صندلی روبهروی یکی از مغازههای شلوغ نشستهاند، میگویند: «ما اهل منیریه نیستیم اما از بچگی اینجا میآییم، تقریباً همه مغازهها را امتحان کردهایم حتی بعد از تغییر مدیریت بعضی و به این نتیجه رسیدهایم که اینجا بهتر از بقیه است.»
دوست دیگرش میگوید: «البته همه قضیه فقط کیفیت نیست، آدم بعد از سالها دیگر احساس رفاقت میکند با فروشندهها و دلش میخواهد جای ثابت خودش را داشته باشد.»
در خیابان قدم میزنم. نکته جالبی که به چشم میآید نام فروشگاههاست که همه با «بابا» شروع میشوند؛ «بابا حیدر»، «بابا کوهی»، «بابا مرتضی»، «باباجون» و... انگار همه سعی کردهاند از همان کلیشه اول پیروی کنند.
وارد یکی از مغازهها میشوم. پسر جوانی پشت دیواره شیشهای از پاتیلهای پر از پسته، مسقطی، ژله، کنجد و گردو مشغول درست کردن معجون در ظرف است. خیلی سریع و حرفهای مشغول قاطی کردن است و همین طور که کار میکند در جواب سؤالاتم یک جواب واحد میدهد: «خدا را شکر کاسبی خوب است.» او از شلوغی آخر هفتهها میگوید و البته کم شدن نسبی مشتریان به خاطر گرانی قیمتها: «روزهای وسط هفته کمی افت مشتری داریم اما آخر هفتهها همچنان شلوغ است.»
زوجهای جوان درحال راه رفتن و نگاه کردن به منوها هستند. خانوادهای پرجمعیت روی لبه جدول مشغول خوردن معجونند. بعضی مغازهها مشغول شست و شو هستند و جگرکیها هم لابهلای مغازههای معجون فروشی کار و کاسبی خوبی دارند. به فروشگاهی قدیمی میرسم که روی شیشه حائل با خیابان عکسهایی از ایام قدیم مغازه چسبانده. تقریباً از بقیه مغازهها شلوغتر است. چند کودک با چشمان گشاد مشغول تماشای مردی هستند که پشت دخل در حال شعبده بازی است؛ معجون را از پارچ مسی با فاصله زیاد روی هوا وارد لیوان کوچک میکند و رنگین کمانی از معجون روی سرش درست میشود. مردم با لیوانهای کوچک و بزرگ به سمت میزها میروند.
همه جا عکسهای علی دایی را میشود کنار منوها دید. در بعضی مغازهها هم عکسهایی از پهلوانان قدیم و کشتیگیران مانند غلامرضا تختی، عبدالله موحد و حسن یزدانی هست. آنطور که در جست وجوهای اینترنتی دیدهام گویا روزگاری خانه پدری غلامرضا تختی در این محله بوده است. همینطور که به عکسها نگاه میکنم، زورخانه پولاد هم ابتدای کوچه طبرستان به چشمم میخورد. با خودم میگویم لابد ورزشکاران شیر پسته بستنی میخورند بعد راهی ورزش میشوند. از دور، نورهای نئونی شیر پسته و معجون روی سنگفرش کثیف را روشن میکند.
به مغازه دیگری میروم. صاحب مغازه مردی میانسال است که سالها مغازه اغذیهفروشی داشته و بعد از اینکه دود روغن سوخته معده و دستگاه تنفساش را دچار آسیب کرده، تصمیم گرفته مانند دیگر همشهریانش راهی این راسته شود و معجون فروشی راه بیندازد: «اوضاع بد نیست ولی جنس گران است و ما الان با ضرر میفروشیم. منتظریم همه باهم تصمیمی بگیریم که چه بکنیم که نه مشتری از دست بدهیم و نه ضرر کنیم. الان که معجون ۵۰ هزار تومان است. ما بستنی را کیلویی ۲۳۰ هزار تومان خریدهایم اما الان شده ۴۲۰. بقیه اجناس هم گران شده است و ما به قیمت قدیم میفروشیم. در کنار بستنی، آجیل و شیر هم گران شده، حتی ظرف هم گران شده.»
یکی از خواستههای او که اصرار دارد در این گزارش از آن حرف زده شود، این است که به این راسته اجازه فعالیت بیشتری بدهند: «با این وضعیت لااقل بگذارند ما بیشتر کار کنیم نه اینکه ساعت یک شب بگویند تعطیل کنید. الان میدان آذری تا چهار صبح کار میکنند ولی ما باید ساعت یک ببندیم. اداره بهداشت یک روز در میان میآید و دنبال ایراد میگردد. آب دارم، دستشویی دارم اما میگویند باید زود تعطیل کنید؛ در حالی که اغذیه فروشان دورهگرد میدان آذری بدون هیچ رعایت بهداشتی تا چهار صبح کار میکنند. کاسبی صنف ما از عصر تا شب است؛ هر چه از شب بگذرد کاسبی بهتر میشود. با این حال اگر یک ربع دیر ببندی، ۱۰ روز پلمب میشوی. امیدوارم حداقل پنجشنبه و جمعه را ارفاق بدهند تا دیروقت باز باشیم.»
او تأکید دارد که بعد از سالها در این خیابان فرهنگ غذاخوری و شب بیداری جا افتاده است و محله شاهپور مانند سابق نیست: «از ۱۰۰ درصد یک درصد هم آدم خلافکار این دور و بر نیست. جو اینجا واقعاً خانوادگی است.»
به قدمزدن ادامه میدهم و این بار چشمم به قاشقهای پلاستیکی و دستمال کاغذی و نیهایی میافتد که زیرمیزها رها شدهاند. هر چه جلوتر میروم بیشتر و بیشتر میشود، انگار برای کسی اهمیت ندارد که این همه زباله کف خیابان رها شده است. کفپوش خیابان هم سیاه شده و به نظر مدتهاست شسته نشده است.
وارد مغازه دیگری میشوم. صاحب مغازه از سردرگمی مشتری برای جای نشستن ناراحت است: «ستاد کرونا میگوید نباید مشتری داخل بنشیند، شهرداری هم میگوید اجازه ندارید بیرون صندلی بگذارید...» او هم از ساعت تعطیلی شب ناراحت است و میگوید: «این صنف جوری است که از ساعت هفت عصر تازه کارش شروع میشود بخصوص آخر هفته که خیلی شلوغتر است. مأمور میآید داد و بیداد میکند که ببندید و ما مجبوریم از مشتری بخواهیم که از مغازه بیرون برود. صورت بدی دارد. لااقل آخر هفته بگویند بیشتر بمانیم. زمستانها که خیلی کاسبی نداریم چون سرد است و ساعت ۱۲ میبندیم الان که تابستان است و بیشتر شلوغ میشود چرا باید زود ببندیم. حالا مردم یک شب در هفته میآیند خوش باشند ولی دوستان حاضر نیستند لااقل دو شب تخفیف بدهند و بگذارند بیشتر کار کنیم.»
ماشینها دوبله پارک کردهاند و بعضی کنار موتور خود با سرعت و به حالت انجام وظیفه مشغول خوردن هستند. وارد مغازه دیگری میشوم. مرد تکیه داده به دخل و حسابی سرش شلوغ است. هیچ موافق حرفهای همکارانش نیست و با کنایه میگوید: «اصلاً ننویس ما باید بیشتر کار کنیم. خیلی هم درست است که ما باید ساعت ۱۲ و نیم ببندیم. همکاران اگر خیلی زرنگ هستند در این زمان که باز هستند خوب کاسبی کنند. یعنی چی؟ همه یک چیز یاد گرفتهاند که تا صبح باز بمانیم. پرسنل استراحت میخواهد آنها هم خسته میشوند. چه فایده که باز باشند ولی جنس خوب به مردم ندهند؟ باید بروند استراحت کنند و با انرژی، کار خوب دست مشتری بدهند.»
بعد از تمامشدن حرفهای صاحب مغازه که در میانه کشیدن کارت از مشتریهای صف کشیده است، کارگران مغازه از نظافت پیادهروها میگویند: «پیاده رو را سالی یک بار هم نظافت نمیکنند.» کارگر دیگری خودش را از پشت پیشخوان جلو میکشد و میگوید: «اگر میخواهی چیزی بنویسی از این بنویس که تابستانها بوی بدی در پیاده رو میپیچد که افتضاح است.»
کارگر دیگری میگوید: «این سطل آشغالهایی که اینجاست در ندارد و باز است و وقتی آفتاب میزند بوی زباله پخش میشود. یک مشکل دیگر این است که بعضی از چلوکبابیهای این اطراف اضافه غذا را بدون اینکه وارد کیسه زباله کنند میریزند داخل سطل و وقتی کمی آفتاب میخورد یا هوا گرم میشود، بوی بدی ایجاد میشود.»
سالهاست که این راسته پاتوق مردمی شده که میخواهند همراه خانواده لحظاتی خوب و شیرین داشته باشند. به قول یکی از صاحبان مغازه، فرهنگ غذاخوردن در این خیابان جاافتاده است اما انگار هنوز مسائل اولیهای مانند حفظ نظافت چه از طرف مردم و چه مسئولان شهری مورد توجه قرار نگرفته است.»