وقتی در مترو ایستادهایم و میلۀ بالای سرمان را چسبیدهایم، افکار رنگ و وارنگ از ذهنمان میگذرد. اینکه کاش صندلیای برای نشستن بود، کاش زودتر میرسیدیم یا نگرانی بابت اینکه کسی روی کفشِ گرانقیمتمان پا بگذارد یا لباسمان چروک شود. اما تامی تاملینسون، روزنامهنگار آمریکایی، فقط به چیزی غریب فکر میکرد: اگر تعادلم را از دست بدهم و روی کس دیگری بیفتم، زنده خواهد ماند؟
هرگز در عمرم مجبور نشدهام جملهای از این سختتر بنویسم. هیچکس آن عدد کذایی را نمیداند، نه همسرم، نه پزشکم، نه نزدیکترین دوستانم. انگار دارم به یک جُرم اعتراف میکنم. یک مرد آمریکایی به طور متوسط ۸۸ کیلو وزن دارد. من دو تا از آنها را در خودم جا میدهم، به اضافۀ یک پسربچۀ دهساله. من گندهترین آدمیام که اکثر آشنایانم دیدهاند یا خواهند دید.
تعریف دولتی چاقی این است که شاخص تودۀ بدنی بیشتر از ۳۰ باشد. شاخص من ۶۰.۷ است. پیراهنهایم سایز XXXXXXL هستند که در مغازههای لباسفروشیِ مخصوص چاقها خلاصهاش کردهاند به ۶ X. قدم ۱۸۵ سانتیمتر است. دور کمرم ۱۵۲ سانتیمتر. تقریباً کُرهام. اینها عدد و رقماند. حسش را در ادامه گفتهام.
در شهر نیویورک سوار مترو هستم، در راهروی واگن ایستادهام. به میله چسبیدهام. ساکن شارلوت (کارولینای شمالی) هستم و خیلی به نیویورک سر نمیزنم، برای همین از طرز حرکت واگنهای مترویشان خبر ندارم. دعا میکنم سر پیچها تند نچرخد یا وقتی به ایستگاه میرسد، محکم روی ترمز نزند، چون وحشت دارم که بیافتم. طبعاً اتفاق خجالتباری است. چاقها وقتی میافتند، سخت بلند میشوند.
ولی آنچه واقعاً من را میترساند آن است که روی کسی بیافتم. به آدمهای دور و برم نگاه میکنم. وزن من برای همهشان کمرشکن است. اگر بیافتم، انگار گرفتار بهمن شدهاند. تعدادی از آنها به من خیرهاند، و میفهمم که دارند به همین فکر میکنند. پیرزنی کمتر از یک متری من نشسته است. کافی است پایم بلغزد تا خُرد و خاکشیرش کنم. محکمتر به میله میچسبم.
کف دستهایم عرق میکنند، و ناگهان ذهنم پَر میکشد تا دبستانم در جورجیا، که در راهروی اتوبوس مدرسه ایستادهام. راننده سرم داد میزند که یک صندلی پیدا کنم. تا وقتی همهمان ننشسته باشیم، نمیتواند ما را به خانه ببرد. فقط من ایستادهام. تا چشمم به یک جای خالی میافتد، نفر بغلی خودش را روی آن صندلی هم میکشاند تا پُر شود. هیچکس نمیخواهد آن پسر چاق خودش را به او بچسباند.
خشکم زده است، در کمال بیچارگی. راننده از آینه به من خیره میشود. یک بچۀ بزرگتر از من جلویم نشسته است، موقرمز، ککمکی، صورتش هرگز از یادم نمیرود. بازوی راستش را گچ گرفته است. برمیگردد، با آن دست گچگرفته به من ضربه میزند، زیر کمر، دور از چشم راننده. بیخ رانم را میگیرد و دردم میآید، ولی درد شرمندگیام بیشتر است: وقتی که بقیۀ بچهها میخندند و راننده بلند میشود و به سمت من خیز برمیدارد...
مترو میایستد و به اکنون پرتاب میشوم. دستهایم را به زور از میله میکَنم و پیاده میشوم. از پلهها بالا میروم تا به خیابان برسم، گوشهای میایستم تا نفسی تازه کنم. مثل کسی که سی سال سیگار کشیده، خسخس میکنم. پاهایی که مرا تا بالای پلهها آوردهاند میلرزند. قرار است دوستی را در جایی به اسم بروکلین داینر، نزدیک سنترال پارک، ببینم. ۱۵ دقیقه زود رسیدهام. عمداً. چون باید جای مطمئنی برای نشستن پیدا کنم.
شب قبل، «داخل بروکلین داینر» را در گوگل جستجو کردم تا از فضای داخلش سردربیاورم. الآن مثل تبهکارانی که نقاط خطرناک را رصد میکنند، مشغول دیدهبانیام. غرفههایش خیلی کوچکاند، آنقدر که نمیتوانم خودم را تویشان جا بدهم. صندلیهای پیشخوان را به کف جوش دادهاند، آنقدر به پیشخوان نزدیکاند که اگر رویشان بنشینم باسنم از پشت میان زمین و هوا معلق میماند. میزها را نگاه میکنم و صندلیهایشان را ورانداز میکنم. انگار محکماند. صندلیها گویا خوباند، آخجان، طاقت من را دارند. طی یک ساعت گذشته، اولین بار است که نفس راحتی میکشم.
دوستم سروقت میرسد. تا او برسد، منو را بررسی کردهام. تخممرغ، سوسیس، نان تُست، قهوه. چند لقمه که میخورم، شرمندگی رنگ میبازد. حداقل برای مدتی کوتاه.
بنا به هر معیار معقولی که حساب کنیم، بلیط بختآزمایی زندگی را بُردهام. با پدر و مادری مهربان در خانهای آرام بزرگ شدم. همۀ عمر مشغول کاری بودهام که به هیجانم میآورد: نوشتن برای روزنامهها و مجلات. با بهترین زنی که میشد بشناسم، ازدواج کردهام، الکس فلسینگ، و الآن بیشتر از زمانی عاشقش هستم که قلبم برایش تپید. لطف شامل حالمان شده که خانوادههایی پروپاقرص داریم و یک جمع پُر و پیمان از رفقا. زندگیمان پُر است از موسیقی و خنده. زندگیام را با هیچکس عوض نمیکنم.
بهجز آن سپیدهدمهایی که بیدار میشوم و نگاهی طولانی و عریان به آینه میاندازم. تنم انگار یک ماشین اوراقی است. ردهای مانده روی پوستم، آن زائدههایی که از اصطکاک مُدام درست شده، زیر بغل و حتی لای پاهایم آویزاناند. جایی که باید سینۀ مردانهام جلو آمده باشد، پستان دارم. خطهای روی شکمم بیشتر از مادری است که پنج بچه دارد. شکمم آویزان است، از آنهایی که در زبان عامیانه میگویند «باسن برعکس»؛ انگار که یک دکتر فرانکشتاین موذی، یک پُشت اضافی در جایی نادرست تعبیه کرده باشد. رگهای واریسی از رانهایم بیرون زدهاند.
بهخاطر عارضۀ کمبود مزمن وریدی، ساق و قلم پاهایم رنگ زنگخوردگی گرفتهاند. یعنی که: رگهای پاهایم آنقدر قوی نیستند که اینهمه خون را به سمت قلبم هُل بدهند، برای همین خون در مویرگهایم تلانبار میشود و نقطههای کوچک آهن زیر پوستم درست میکند. رگهایم کم آوردهاند، چون با هر قدمی که برمیدارم، ۲۰۸ کیلوگرم وزن رویشان میافتد. تنم دارد زیر سنگینی خودش لِه میشود.
بعضی روزها که میبینم این فاجعه در آینه به من زُل زده است، به شکمم مُشت میکوبم انگار که میتوانم چربیهایش را به زور دربیاورم. گاهی وقتها هم این منظره مرا در یک مِه حزنآلود فرو میبرد که یک ساعت یا یک روز صبح یا یک روز کامل از عمرم را نابود میکند.
ولی اکثر اوقات غصه میخورم که چقدر عمرم را تلف کردهام. بچه که بودم، از هیچ درختی بالا نرفتم و شنا یاد نگرفتم. بیستوچند ساله که بودم، هرگز نشد دختری را از بار به خانه بیاورم. الآن پنجاهسالهام و هرگز کوهنوردی یا اسکیتبازی یا چرخوفلک سواری نکردهام. چه چیزهای هیجانانگیزی از دست دادهام؛ چه اوقات خوبی که نداشتم، چون چاقتر از آن بودم که این کارها را بکنم.
گاهی هم که فرصت امتحانش پیش میآمد، شهامتش را نداشتم. کارهای زیادی کردهام که به آنها مفتخرم. ولی هرگز باور نداشتم میتوانم کار واقعاً عظیمی بکنم، چون بارها در مهمترین چالش زندگیام شکست خوردهام.
مشکل کوفتیمان چیست؟ الآن که اینها را مینویسم، بنا به تخمین مرکز کنترل و پیشگیری بیماریها، ۷۹ میلیون بزرگسال آمریکایی (۴۰ درصد از زنان و ۳۵ درصد از مردان) چاقاند. نرخ چاقی میان کودکان آمریکایی ۱۷ درصد و در حال افزایش است. سایۀ دور کمرِ همهمان را همهجا میشود دید: سن، نژاد، جنسیت، سیاست، فرهنگ. در این کشور چندپاره، یک چیز هست که همه قبولش داریم: لقمۀ دوم.
هر آدم چاقی میداند که بوفۀ ارزان وجود ندارد: بالاخره، از این راه یا آن راه، هزینهاش را میدهید. آمریکای چاق، صورتحساب کمرشکنی دارد. بنا به برآوردهای دولتی، آمریکاییان سالانه ۱۴۷ میلیارد دلار هزینههای پزشکی مربوط به چاقی میدهند. این تقریباً برابر کل بودجۀ ارتش آمریکاست.
اما این همه هزینه هم پولی نیست. عصبانیت و اندوه و درد هم به هر آدم چاق و خانوادهاش هزینه تحمیل میکند. به ازای هریک از ما که نمیتواند وزن کم کند، همسر و بچهها و دوستانی هم داغدارند. ما روی صورتهایشان خط میاندازیم. ما حکم سالها تنهاییشان را صادر میکنیم.
خودم تجربهاش را داشتهام. همین الآن هم انگار چاقوی داغی به تنم زدهاند. چون خواهرم، برندا ویلیامز، هفت روز پیش شب عید کریسمس جان داد.
یکی از بزرگترین شادیهای خانوادگیمان این بود که خنده به لب برندا بنشانیم. اگر کسی جوک بیادبی میگفت، مثل کارتونها چشمهایش گشاد میشد و ابروهایش تا روی پیشانیاش بالا میرفتند. گاهی هم خندۀ ریزی میکرد که بیشتر قلقلکم میداد. او و همسرش، اِد ویلیامز، ۴۳ سال با هم زندگی کردند و سه بچه بزرگ کردند. وقتی خانهاش پُر از عزیزانش میشد، از همیشه خوشحالتر بود. ولی این چند سال آخر، کم خندیده بود. وزنش او را میترساند و منزویاش میکرد، و در نهایت هم جانش را گرفت.
برندا ۶۳ ساله بود و کمی بیش از ۹۰ کیلو وزن داشت. پاهایش آنقدر ورم میکرد که نمیتوانست کفش بپوشد. عضلۀ پاهایش چنان بیخبر میگرفتند که میترسید رانندگی کند. چند سال بود که با زخمهای ناشی از تورّم پاهایش دست و پنجه نرم میکرد.
از آن زخمها خونابه بیرون میزد و خوب نمیشدند. اواخر ماه دسامبر، یکی از آن زخمها عفونت کرد. برندا لجوج بود. برای همین هم وقتی قبول کرد مریض است که به دردسری اساسی افتاده بود. اِد او را به اورژانس بیمارستان در جوسپ رساند. آن هنگام، من و الکس عازم ایالت تنسی بودیم تا کریسمس را با اقوام الکس بگذرانیم. برادرم ساعت دوی بامداد شب کریسمس به من زنگ زد و گفت که اوضاع برندا بدتر شده است.
سعی کردیم چند ساعت بخوابیم، بلند شدیم، و به جاده زدیم. عفونتش از جنس مِرسا۱ بود. لعنتی سریع پخش میشد. حوالی شهر اشویل بودیم که برادرم پیامی برایم فرستاد: برندا رفت.
در هشتاد و دومین سالگرد تولد مادرم، برندا را دفن کردیم. اشکهای مادرم انگار از ته اقیانوس میجوشید. تقریباً ۲۰ سال همسایۀ برندا و اِد بود. پس از اینکه مادرم بازنشسته شد، آنجا را برایش گرفتیم. چه بسیار شبها که سر میز شام برندا و ادا، قصه تعریف میکرد. حالا دیگر به خانۀ آنها نمیرود.
دائم جای خالی برندا توی چشمش فرو میرود. علت رسمی مرگش عفونت بود، ولی وزنش بود که مثل زهر جانش را گرفت. وقتی یکی از نزدیکانتان میمیرد چه میشود؟ مردم برایتان غذا میآورند.
ظرف چند دقیقه با یک عالم غذا به خانۀ برندا و اِد، و خانۀ مادرم، رسیدم. همسایهها سالاد سیبزمینی و کلوچۀ گردویی درست کرده بودند. آشنایانی که چیزی نپخته بودند، ساندویچ و نان سفید آورده بودند. یکی از دوستان اِد به رستوران وسترن سیزلین که یک خیابان فاصله داشت سفارش داد یک چرخدستی پُر از گوشت و سبزیجات بفرستند.
هرجای خانه که ایستاده بودی، دو سه متریات جوجه سوخاری پیدا میشد. هرچه میشد توی بشقاب دولایۀ کاغذیام ریختم. شکر و چربی، یکی دو دقیقه سوگ را دور میکرد، همین بس بود تا آدم نفسی بکشد.
گرفتاری همین است: همانی که درد را التیام میدهد، مایۀ دوام درد میشود. همانی که مرا به زندگی برمیگرداند، به قبر نزدیکترم میکند.
این روزها زیاد به یاد آقایی به اسم دیوید پول هستم. دیوید و من در روزنامۀ شارلوت آبزرور همکار بودیم. من ستوننویس اتفاقات محلی بودم، ولی او نویسندۀ درخشانی بود که از مسابقات اتومبیلرانی مینوشت. ما شبیه هم نبودیم، ولی دو مرد چاق بودیم که عکسهایمان در روزنامه چاپ میشد، و لذا خوانندگان هم ما را یکی میگرفتند. در خیابان سراغم میآمدند و میپرسیدند آیا دیوید هستم؟
او یکی از باهوشترین آدمهایی است که تا کنون دیدهام، یک گزارشگر عالی با صدایی نترس و یکی از نزدیکترین دوستان قدیمی الکس. دیوید پنجاهساله که بود، در اثر سکتۀ قلبی درگذشت. چیزی نمانده که من پنجاهویکساله شوم.
آدمهایی مثل ما به شصتسالگی نمیرسند. گاهی با دیابت میپوسیم یا فشار خون یکی از شاهرگهایمان را میترکاند، ولی من بیشتر از همه نگران سکتۀ قلبیام. پزشکانم میگویند در یکسوم موارد بیماری قلبی، اولین علامتی که بیمار میبیند مرگ است.
فعلاً که آزمایشهای قلبم خوباند. ولی صدای ضربههایش را در شقیقههایم میشنوم، ضربان هشتاد و خُردهای حتی وقتی دارم استراحت میکنم، و میدانم مجبورش کردهام سخت کار کند. گاهی که خانه آرام و ساکت است، چشمهایم را میبندم و به زحمت کشیدنش گوش میدهم.
دعا میکنم مثل سوزنی که از روی گرامافون برمیدارند، ناگهان از کار نیافتد. هر روز به این فکر میکنم که شاید امروز روی صندلی دفترم یا در کتابفروشی یا (خدا نکند) پشت فرمان ماشینم از حال بروم. با ۲۰۸ کیلوگرم وزن، شانس آوردهام که تا همینجا هم رسیدهام. مثل این است که حاکم باشی و روی دو خال ریز حکم کنی و دیگر حکم برایت نیاید. اگر معجزه نشود، بدجور میبازی.
به من رحم کن، پدر مقدس، که گناه کردهام: شهوت دوبلچیزبرگرهای چرب و رانمرغهای سوخاری و چیپسهایی را دارم که تازه از جعبه درآمدهاند. به دوناتهای داغ کریسپیکریم حسودی میکنم که روی زبانم آب میشوند.
کاسههای پُر از اسمارتیزهای مغزبادامزمینیدار را میپرستم، اول یکییکی مزهشان میکنم، بعد یک مُشت در دهانم میچپانم، بعد انگشتم را خیس میکنم تا آخرین ذرههای خُردهشکلاتها و صدفهایشان را بردارم: مغزم پالس لذت میفرستد، غدههای چشاییام از شدتِ میل ناله میکنند. این اتفاق بارها میافتد، روزهای پیاپی؛ و اینگونه است که به اینجا رسیدهام، به پایان زندگی نزدیکترم تا به آغازش، و تقریباً رُبع تُن وزن دارم.
اولین برنامۀ رژیمی که یادم میآید گرفتم، قرص بود. یازده یا دوازدهساله بودم و اینقدر گنده شده بودم که دیگر فروشگاه سیرز لباس اندازهام نداشت، که مامان من را پیش یک متخصص رژیم بُرد. یادم نمیآید چیزی دربارۀ درست غذا خوردن یا ورزش گفته باشد.
فقط یک کابینت طولانی پُر از قوطیهای پلاستیکی سفید یادم هست. در آخر معاینه، یک مُشت قرص به من داد که مثل آبنباتهای اسکیتلز براق و شاد بودند. حالا که فکرش را میکنم، مطمئنم که حداقل بعضی از آنها آمفتامین بودند. اشتهایم را کور نکردند: هنوز هم نصفهشبها دزدکی سراغ یخچال میرفتم تا ساندویچ کالباس یا دِسِر موزی پیدا کنم. ولی فردای آن روز، میتوانستم ساعتها در زمین بسکتبال بالا و پایین بپرم. به نظرم که معاملۀ خوبی میآمد.
برنامۀ رژیم بعدی که یادم میآید، آبنبات بود: آبنباتهای کوچک با روکش شکلات در جعبهای مثل جعبۀ شکلاتهای مخلوط سمپلر از شرکت ویتمن. اسمشان آیدز۲ بود که سالها بعد معلوم شد چه انتخاب بدی بوده است. قرار بود اشتها را کم کنند. اینقدر بیاثر بودند که به جای یکی، پنج شش تا میخوردم.
اولین باری که گفتند کربوهیدرات برایتان بد است را یادم هست. دهۀ ۱۹۷۰ بود. پیشخوان ناهار در شعبۀ سوپرمارکت وولوُرث در شهرم برانزویک (ایالت جورجیا) یک بشقاب رژیمی میفروخت: یک همبرگر روی یک برگ کاهو و کنارش یک تکه پنیر لور. مادرم و من چنان به عکسش در مِنو نگاه میکردیم انگار یک پلاتیپوس در باغوحش دیدهایم.
مدتی وانمود کردیم که مراقب مصرف کربوهیدراتها هستیم. حتی مادر یک راهنمای کوچک کربوهیدراتها خرید که در کیف جیبیاش میگذاشت. این راهنما میگفت: بیسکویت و نان ذرّت برایمان بد است. عمر سکونت آن راهنما در کیف جیبی مادرم، طولانی نشد.
هم رژیمهای کمچربی و کمکربوهیدرات و کمکالری را امتحان کردهام، هم رژیمهای پُرپروتئین و پُرمیوه و پُرفیبر. رژیم مدیترانهای را هم امتحان کردهام و رژیم ساوثبیچ را. غذاهای فرآوریشده را کنار گذاشتهام و آنقدر خوراکیهای لاغری سریع اسلیمفست خوردهام که یک کرگدن را چپه میکند.
کلوچههای اسنکول (کمچربی، یک عالم شکر) خوردهام و تَب (بیشکر، یک عالم مواد شیمیایی، با کمی بوی نفتچراغ) لمباندهام. هرازگاهی به من گفتهاند که تخممرغ، کالباس، نان تُست، غلّات و شیر برایم بد است. همچنین گفتهاند که تکتک اینها باید در یک رژیم غذایی سالم وجود داشته باشد. وقت صبحانه که میرسد ذهنم به قدر کافی مشغول هست؛ پس لازم نیست اینطور سر به سرم بگذارید.
پس دربارۀ رژیمهای غذایی به این دو نتیجه رسیدهام:
۱. تقریباً هر رژیمی در کوتاهمدت جواب میدهد.
۲. تقریباً هیچ رژیمی در درازمدت جواب نمیدهد.
در میان همۀ عبارات غمانگیز سهکلمهای که به ذهنم میرسد، غمانگیزترینشان این است: همۀ وزنم برگشته. وزن کمکردن قسمت دشوار ماجرا نیست. قسمت دشوار قصه آن است که سالها، شاید حتی تا آخر عمر، با آن رژیم سر کنی.
وقتی رژیم میگیری (بهویژه رژیمهای ناگهانی) بدنت علیه تو شورش میکند. مطالعات تغذیه نشان دادهاند وقتی وزن کم میکنی، هورمونهای سرکوبکنندۀ گرسنگی در بدن کاهش مییابند. سایر هورمونها که به تو هشدار میدهند باید چیزی بخوری، معمولاً زیادتر میشوند. بدنت التماس میکند که به محض دیدن اولین علامت محرومیت، خندق بلا را پُر کنی. به تاریخ انسان که نگاه کنی، این نکته موجه میشود.
غارنشینها شکمچران نبودند، فقط میخوردند که دوام بیاورند. مدتهای طولانی هم گرسنه میماندند. بدنشان هشدار میداد که بهتر است چیزی پیدا کنند و بخورند. هنوز این ترس در دی. ان.ای ما هست که گرسنه خواهیم ماند. ولی امروزه غذایی فراوانتر، ارزانتر و اعتیادآورتر از کل تاریخ دم دست ماست.
تنهایمان هنوز با دنیای مدرن خو نگرفتهاند. یک ساعت داریم در رستوران چیلیز خوش میگذرانیم، ولی سلولهایمان فکر میکنند برای زمستان سخت و طولانی چربی ذخیره میکنند.
بدتر آنکه، وقتی کسی بتواند وزن زیادی کم کند، بدنش ترمزهای سوختوساز (متابولیسم) را میکشد. این نکته را اخیراً دانشمندان مؤسسۀ ملی سلامت در مطالعه روی شرکتکنندگان هشت فصل از مسابقۀ «بیشترین کمکننده» ۳ دریافتهاند.
نیویورکتایمز هم مقالۀ مفصلی دربارۀ این مطالعه کار کرد. این مقاله عکس یکی از شرکتکنندگان به نام پیا آلگایر را نشان میداد، و میگفت که اکنون کشیش یک کلیسا در شارلوت است. با من پانزده دقیقه فاصله دارد.
چند روز بعد از آنکه مقالۀ نیویورکتایمز را خواندم، به آنجا رفتم تا شان را ببینم. صندلیهای دفترش سفت و محکم بودند.
در سال ۲۰۰۹ که شان و همسرش در تولسا (ایالت اوکلاهما) زندگی میکردند، همسرش خبردار شد که «بیشترین کمکننده» در شهر اوکلاهماسیتی دنبال داوطلب میگردد. به شان گفت که برود. شان هم بالاخره به برنامه رفت، ولی فقط سه هفته در برنامه ماند و تصمیم گرفت کنار بکشد.
طی آن مدت، ۱۶ کیلوگرم وزن کم کرد (از ۲۰۱ کیلو به ۱۸۵ کیلو رسید). ولی داوطلب شد کنار برود، چون بقیۀ همتیمیهایش سخت تلاش میکردند و به نظر او آنها بیشتر به مربیان و مشاوران نیاز داشتند. او اعتقاد داشت میتواند در خانۀ خودش هم کماکان وزن کم کند؛ و کم کرد.
تا ۱۳۱ کیلو هم رسید، یعنی سرجمع ۷۰ کیلو وزن کم کرد. در ماراتن تولسا هم دوید تا این موفقیت را جشن بگیرد. هفت ساعت دوید و بالاخره به خط پایان رسید. او میگوید: «به جایی میرسی که هیچچیز نمیتواند کاری کند که از پیگیری خواسته ات دست برداری.».
ولی دست برداشت؛ و عقبگرد کرد. روزی که حرف میزدیم، حدود هفت سال پس از مسابقه، شان ۲۰۱ کیلو وزن داشت. دقیقاً همانجایی که مسابقه را شروع کرده بود.
عقبگردش علت خاصی نداشت. شغلش در تولسا طبق انتظارش پیش نمیرفت، لذا او و خانوادهاش بار و بُنهشان را جمع کردند و به جای دیگر رفتند. به اندازۀ والدین دیگری که سه بچۀ جوان بزرگ میکنند، استرس داشتند. مدتی را پیش مشاور رفت که از قضا زخمهای کهنه سر باز کردند. همۀ اینها روی سرش آوار شدند.
شان به من گفت: «دائم احساس میکردم بیارزش هستم. برای همین فکر میکنم که در کنج تاریک وجودم، هنوز ذرهای از این احساس بیارزشی هست».
او مثل من، مثل بسیاری دیگر، آن احساس را با غذا پس میزند. او به یک صبحانهفروشی در شهر شارلوت میرود که اسمش فلایینگ بیسکتز است، و شکمش را از بیسکویت و شیرۀ گوشت پُر میکند. ته همۀ کیک و دوناتهایی را که برای بچهها نگه میدارند، درمیآورد. روزی که خوددار باشد از اینها پرهیز میکند یا به یکی دو گاز رضایت میدهد. ولی وقتی غمگین باشد، با کله در خوراکی شیرجه میرود.
او میدانست که میتواند خیلی وزن کم کند. بالاخره یکبار این کار را کرده بود. ولی وقتی دانشمندان روی او و سایر شرکتکنندگان مسابقه مطالعه کردند (قبل از برنامه، پس از آن، و شش سال بعد)، یک کشف غمانگیز کردند.
بیش از هر چیز مایلم بفهمید وقتی به یک آدم چاق میگویید «کمتر بخور و ورزش کن»، مثل این است که به یک مُشتزن بگویید «ضربه نخور»
مجبورند میزان کالری مصرفی خود را دائم کاهش دهند تا همچنان وزن کم کنند. ولی این مطالعه نشان داد در آن شرکتکنندگانی که سریع وزن کم کردهاند، حتی وقتی که دوباره وزن اضافه میکنند، باز هم سوختوسازشان کُند میشود. در نتیجه، هرقدر هم چاق باشند، بدنشان میخواهد در همان وزن بمانند.
من و شان الآن تقریباً هماندازهایم. ما دو مرد چاقیم که میخواهیم اینگونه نباشیم. او به نسخۀ بهتری از خودش رسید، ولی نتوانست آن را نگه دارد. من هرگز نسخۀ بهترم را ندیدهام.
شان از ایامی که در مسابقۀ «بیشترین کمکننده» بود جز خوبی چیزی نمیگفت. باورش میکنم، اما تحمل آن برنامه را ندارم. بدم میآید که از شرکتکنندگان چنان کار میکشد که قیافۀ محتضران را پیدا میکنند. از ایهام اسمش هم بدم میآید.
بیشتر از همه، بدم میآید که برای وزنکِشی آدم را وادار میکند پیراهنش را درآورد، اینهمه شرمندگی فقط بهخاطر بهبود رتبۀ برنامه، تا بینندهها به آن منظرۀ چندش زُل بزنند و هفتۀ بعد هم دوباره برنامه را ببینند. از لفافۀ آنهمه الهامبخشی، بوی متعفّن آن میآید که موجودات عجیبالخلقه را به نمایش گذاشتهاند.
و، چون میدانم این کار جواب میدهد، اینقدر از آن بدم میآید. اگر مجبور بودم پیراهنم را مرتب روی صحنۀ تلویزیون ملی دربیاورم، بیتردید وزن کم میکردم. یا هنگام تلاش برای این کار، جان میدادم.
لابد تعدادی از شما الآن این را میگویید. تمام مدتی که این مطلب را میخواندهاید همین را میگفتهاید. هربار یک آدم چاق را میبینید که در غذاخوری تخممرغ آبپز میلمباند، یا در ساحل لباس شنایی پوشیده که همهجایش از آن بیرون زده، یا از دل یکی از آن قصههای «ای بابا، چی سر این یارو اومده؟» در مجلات سخنچین به شما زُل میزند، همین را میگویید. شاید با صدای بلند نگویید، ولی میگویید.
بیش از هر چیز مایلم بفهمید وقتی به یک آدم چاق میگویید «کمتر بخور و ورزش کن»، مثل این است که به یک مُشتزن بگویید «ضربه نخور.» جوری وانمود میکنید انگار او حریفی ندارد.
وزن کمکردن مثل کُشتی کج است. دشمن از همه طرف حمله میکند: سیلاب بازاریابیها که میگویند بدتر و بیشتر بخوریم. فرهنگی که به جز غذا و یک مُشت چیزهای دیگر، با هیچ خطایی مدارا نمیکند. اقوام و دوستانی که میخواهند در لذتشان شریک شویم. طبیعت تنمان که، چون میترسد گرسنگی بکشد، ما را سر سفره میکشاند.
در رأس همۀ اینها، برخی از ما حفرههایی هم در روحمان داریم که یک کامیون دونات هم پُرشان نمیکند.
همۀ اینها مجبورم میکنند بخورم. من تقریباً هیچوقت به معنای جسمانیاش گرسنه نیستم. ولی همیشه دنبال یک نشئگی هیجانیام، از جنس عشقبازی، یا حضور میان جماعتی که تماشاگر اجرای زندۀ یک موسیقی عالیاند، یا تماشای طلوع خورشید بر فراز اقیانوس؛ و همیشه، وقتی بهخاطر کارم یا مشاجره با خانواده یا افسردگی به دلایلی که خودم هم نمیفهمم بدخُلقم، چیزی میخواهم که این بدخُلقی را از بین ببرد.
افرادی مثل من، گزینههای رادیکالی هم دارند. اردوگاههایی هستند که با صرف چند هزار دلار میتوانم مربیانی بگیرم تا اینقدر شلاقم بزنند که تنم متناسب شود. رژیمهای سخت و داروهایی با عواقب خطرناک هم هست؛ و صدالبته جراحی کاهش وزن. چند نفر را میشناسم که جراحی کردهاند. بعضی میگویند که این کار نجاتشان داد. برای برخی هم مشکلاتی پیش آمد که زندگیشان را به خطر انداخت.
وضع تعدادی نیز الآن مثل قبل فلاکتبار است. قضاوتی دربارۀ کسانی ندارم که دنبال راه مناسب خودشان میگردند. من فقط از جانب خودم میگویم: برای من، جرّاحی یعنی تسلیم شدن. میدانم اولین گام در برنامههای دوازدهگام ترک اعتیاد این است که بپذیرید در ماجرای اعتیادتان ناتوانید. ولی من هنوز احساس ناتوانی نمیکنم.
نقشهام این است که به یک صورت ساده، مُدام و بادوام وزن کم کنم. تعداد کالریهایی را که خوردهام و سوزاندهام خواهم شمرد. اگر در نهایت به نتیجه برسم، برنده شدهام. مثل این است که یک تشک بادی سوراخ ریزی داشته باشد، یعنی بدنم را گول میزنم که فکر کند اصلاً رژیم نگرفتهام؛ و چند سال بعد، یک روز بیدار میشوم و به آینه نگاه میکنم و میگویم: رسیدم!
ترانۀ «بلوط زنده» ۴ از جیسون ایزبل دلم را میلرزاند، حتی همین امروز، در سال ۲۰۱۹:
کسی هست که کنارم راه میرود
همانی که قبلاً بودم
در این فکرم که: آیا بانو او را میبیند.
و او را با من اشتباه میگیرد؟
راوی این ترانه، قاتلی است که عاشق یک زن نیکوکار شده و کورسویی از زندگیِ بهتر را میبیند. ولی در این فکر است که کدام نسخۀ او برای آن زن جذاب است: کسی که اکنون در پی زندگی سالم است، یا آن سرکش سابق. این ترانه، پایان خوشی ندارد.
همیشه چاق بودهام و لا غیر. آیا این نسخۀ چاق من، چیزی دارد که از من یک آدم دوستداشتنی و خلاق و دلپسند میسازد؟ آیا بهترین ویژگیهایم با بدترینها گره خوردهاند؟ آیا راهی هست برای بازکردن این گره تا فقط خوبها را نگه داریم؟
اکثر اوقات فکر میکنم چاقیام یکجور پوسته است: پوستهای که باید دور بیاندازم تا بهترین اجزائم رُخ نشان دهند. ولی گاهی هم به این فکر میافتم که شاید بیشتر شبیه صدفهایی باشم که در ساحل میبینید، همان که تمام جذابیتش در پوستۀ آن است، و حیوان درونش ملالآور و بیریخت است.
در یک نکته تردیدی نیست: اگر بنویسم که با وزن کمکردن چه اتفاقهای خوبی میافتد، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. اگر بنویسم که چه اتفاقهای بدی میافتد، یک ورق فیشبرداری را هم پُر نمیکند. ولی برای همین است که آدمها بیمه میخرند: تا خودشان را در برابر فاجعههای احتمالی مصون کنند.
چهار سال گذشته و هنوز فاجعهای رُخ نداده است. اولین بار است که وقتی وزن کم میکنم، انگار میشود جلوی برگشتش را گرفت. چربی و فشار خونم به حد طبیعی رسیده است. قدیم چنان بد میخوابیدم که با سردرد بیدار میشدم. الآن دیگر این اتفاق نمیافتد. راه رفتن سادهتر شده است. الآن وقتی ماشین کرایه میکنم، لازم نیست سه یا چهار تا کمربند را امتحان کنم تا ببینم کدامش را میتوانم ببندم.
البته که باید بیشتر وزن کم کنم. ولی دارم آماده میشوم تا مردی که درونم راه میرود، بیرون بیاید و بماند.
لباسهایی دارم که دوست دارم او بپوشد. در کِشوی پایینی جالباسیام، یک دسته تیشرت هست که الآن برایم کوچکاند. یکی از آنها مال ویلیز وینی است، هاتداگفروشی شهر زادگاهم، که مدعیام بهترین رستوران دنیاست. یکی هم مال سنت پُل و بروکن بونز است که محبوبترین گروههای موسیقی مناند.
یکی نقش طعمههای ماهیگیری برند راپالا را دارد که اینقدر قدیمی است که یادم نمیآید کجا گرفتهام. سایز XL است، چند سایز کوچکتر از آنی که فعلاً میپوشم. اگر روزی برسد که دوباره بتوانم پیراهن XL بپوسم، به میخانۀ محبوبم (میخانۀ توماس استریت تاورن در شارلوت) میروم و همه را یک دور مهمان میکنم.
نردبانی هست که دوست دارم مردی که درونم راه میرود، از آن بالا برود: آن نردبان جمعشو که به اتاقک زیر شیروانیمان میرسد. رویش نوشته وزن مجاز حداکثر ۱۱۳ کیلو. من تا حالا به اتاقک زیرشیروانی نرفتهام، چون میترسم نتواند وزن من را تحمل کند.
وقتی به خُردهریزهای آن بالا نیاز داریم (تزیینات کریسمس، لباسهای زمستانی، کابل رابط) الکس باید برود و بیاورد. خجالت میکشم مکانی در این خانه هست که تاکنون در آن پا نگذاشتهام. دوست دارم با اعتمادبنفس از آن نردبان بالا بروم.
قایقی هست که دوست دارم مردی که درونم راه میرود، به دریاچه بیاندازد. قایق دراز و کوچک بابا در حیاط پشتی خانۀ ماست. از جنس آلومینیوم سبزرنگ است و هنوز پلاک ایالت جورجیا به پهلویش چسبیده است. بچه که بودم، هزار گربهماهی از پهلوی آن قایق به تور انداخته بودم. بابا سال ۱۹۹۰ مُرد، و از سالها پیش از فوت او، این قایق رنگ آب ندیده است.
همیشه میترسیدهام که زیادی گنده باشم، که قایق وارونه شود. آن قایق چیزی لازم ندارد جز یک درپوش برای زهکش آبش و کمی عشق. ولی هنوز اینقدر قوی هست که آدمی در اندازۀ معمولی را، شاید همراه همسر خوشگلش، تاب بیاورد.
دوچرخهای هست که دوست دارم مردی که درونم راه میرود، براند. نه یک دوچرخۀ لوکس؛ یکی از دوچرخههای آن پیرمردها که دستههای صاف و زین زنگزده دارد برایم بس است. محلهمان پُر از دوچرخهسوار است. یک دستهشان هر سهشنبهشب با هم دوچرخهسواری میکنند.
گاهی در ایوان خانه مینشینیم و وقتی نرم مثل یک رژۀ غلتان از کنارمان میگذرند، برایشان دست تکان میدهیم. من از تماشای رژهها خسته شدهام. میخواهم چند بار هم که شده، یکی از رژهدهندگان باشم.
یک بازی هست که دوست دارم مردی که درونم راه میرود، بازی کند.ای خدا، دلم برایم بسکتبال تنگ شده. از آخرین باری که راه حریف را سد کردهام تا توپرُبایی کنم یا دست حریف روی صورتم بوده، ولی توپ را پرتاب کردهام، خیلی گذشته است.
مهم نیست آن پیرمردی باشم که از گوشه، یک پرتاب بیخود میکند به این امید که سه امتیاز بگیرد. مهم نیست که قوزک پایم برای هجدهمین بار رگ به رگ شود. فقط عالی میشود اگر دوباره به بازی برگردم.
یک پرواز هست که میخواهم مردی که درونم راه میرود، با آن بپرد. مهم نیست مقصدش کجاست، به شرط آنکه صندلی وسط نشسته باشم. میخواهم آنجا بنشینم بیآنکه تنم تا روی دستههای صندلی را پُر کند. میخواهم کمربندم را که میبندم، سه چهار سانتیمتر هم اضافه بیاید. بعد از آن میتوانم مثل همه نق بزنم که صندلی وسط چقدر بد است. ولی میخواهم آنجا بنشینم و حالش را ببرم. فقط یکبار.
منبع: فرادید