عصر ایران؛ مژگان افروزی*- سال شصت و هشت در آپارتمانی زندگی می کردیم که بیشتر ساکنان آن از ارامنه عزیز بودند.
تابستان ها ما در مراسم روز آبپاشی آنها شرکت می کردیم و چهارشنبه سوری ها آن ها پا به پای ما از روی بوته های آتشی که پشت هم در کوچه روشن شده بودند می پریدند و باهم سرخی تو از من، زردی من از تو می خواندیم.
چند سال بعد به کوچه ای دیگر نقل مکان کردیم. چهارشنبه سوری بود. خانم نامی، یکی از زنان مسن کوچه تمام بچه ها را جمع کرد و قاشق زنی را یادمان داد. چادرهای مادرها که از تمام هیکلمان بلندتر بود دور خودمان می پیچیدیم و با دخترها و پسرهای کوچه رفتیم قاشق زنی.
آقای نامی بقالی داشت. خانوم نامی در بقالی را باز کرد و سخاوتنمدانه دست های بزرگش را در کیسه نخود و کشمش و فندق و تخمه آفتابگردان و شکلات، فرو کرد و کاسه هایمان را پر از طعم های خوب کرد.
کوچه کودکی هایم کوچه ای بالا بلند بود و در هرخانه بچه هایی بودند که با نصف بچه های دیگر کوچه همسن بودند پس تمام اهالی محل در بازی ما شریک شده بودند. زنگ هرخانه را که می زدیم، انگار بزرگ خانه پشت در منتظرمان بود. زود در را باز می کردند و با خنده، مهربانی می کردند. کاسه هامان که پر شد بازی هم تمام شد. نشستیم یک گوشه تا جایی که نفس داشتیم تنقلات خوردیم.
خانوم نامی، فالگوش ایستادن هم یادمان داد ولی ما که چیزی سر در نیاوردیم برای اینکه پیش خانوم همسایه شرمنده نشویم ادای فالگوش ایستادن را در آوردیم که خب کلماتی که به ذهن آزاد و شادمان می رسید به جای اینکه عشق و پول و حسرت آرامش باشد، نخود و شکلات و بستنی و لواشک و آلوچه بود. آرزوهای ما هنوز به درد بزرگسالی آلوده نشده بود. هنوز فرشته هایی بودیم که در دست روزگار و بزرگترها تبدیل به شیطان نشده بودیم!
آخر بازی، خانوم نامی که بوی آش رشته اش تمام کوچه را مست کرده بود، برای تشویمان، آش رشته مهمانمان کرد و در سرمای آن شب کوچه، آش رشته خوشمزه خانوم نامی به جانمان گره خورد.
گاهی فکر می کنم خاطراتم به اعصار گذشته تعلق دارد. به دوران دایناسورها نه کمتر از 30 سال پیش در تهران شهری که دوستش دارم!
سالهاست که دیگر از آن چهارشنبه سوری های امن و شاد خبری نیست. شهر شبیه میدان جنگ سوریه و عراق و افغانستان است و هر لحظه انگار داعش و طالبان در کمین ما هستند.
امسال کمپینی راه افتاده که به حرمت آتش نشان های شهید، در چهارشنبه سوری بمب گذاری نکنیم! من به حرمت آتش نشان های شهید و آنها که نفس می کشند، به حرمت زن بارداری که در انتظار تولد نوزادی است، به حرمت قلب های نازک کودکانی که با هر شلیک ،گنجشک قلبشان می لرزد و... به حرمت زمین، این شب را که پایان یک سالم است کنار دوستان و عزیزانم جشن می گیرم. با گُل، بدون گلوله!
*روزنامه نگار
خیلی خوب میشه اگر خانواده ها از کودکی به فرزندان خودشون فرهنگ درست برگزاری مراسم و جشن های ایرانی رو یاد بدند تا به امید خدا هیچ وقت شاهد تلفات جانی و مالی در این جشن باستانی و در آستانه برگزاری سال نو نباشیم.
از عصر ایران و نویسنده مقاله صمیمانه سپاسگزارم
مگه به هم خوردن امنیت باید همراه خصومت باشه
ما که دیشب تا نیمه های صبح از وحشت نتونستیم بخوابیم
باشد که این زیباییها را بشناسند و حفظ کنند و از این همه اغراق و افراط پرهیز کنند.
با تشکر