صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۹۰۶۹۵۹
تاریخ انتشار: ۰۷:۴۷ - ۲۲ شهريور ۱۴۰۲ - 13 September 2023
فیه‌مافیه‌خوانی- 2

مولانا و سایه و آیه

 سقراط نه فقط اهل قلم نبود، بلكه اساسا فيلسوفی ضد قلم بود و نوشتار و نوشتن را تحقير می‌كرد. از سقراط پرسيدند چرا به كار تأليف و تصنيف نمی‌پردازی؟ گفت: «من نمی‌خواهم آنچه را كه از دلِ مردمِ زنده می‌تراود بر پوست گوسفند مرده بنويسم.»

  عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در نوبت پيشين آورديم كه زین پس در کتابخانۀ عصر ایران، کتاب فيه‌مافيه را - بر اساس گزيدۀ استاد محمدعلي موحد - ورق می‌زنيم و در متن و حاشيه‌اش تامل می‌كنيم. همچنين گفتيم فيه‌مافيه نيمچه‌سخنراني‌های مولاناست و مولوی مثل سقراط بيشتر مرد گفتار بود تا نوشتار.

   سقراط نه فقط اهل قلم نبود، بلكه اساسا فيلسوفی ضد قلم بود و نوشتار و نوشتن را تحقير می‌كرد. از سقراط پرسيدند چرا به كار تأليف و تصنيف نمی‌پردازی؟ گفت: «من نمی‌خواهم آنچه را كه از دلِ مردمِ زنده می‌تراود بر پوست گوسفند مرده بنويسم.»

  ایرانیان باستان نیز، دست کم در عصر هخامنشیان، گویا چندان اهل نوشتن نبودند و نوشتن را "کار اهریمن" می‌دانستند. برخی گفته‌اند قلت مدارک مکتوب از عصر بلند ایران باستان، تا حدی ناشی از همین عقیده بوده؛ عقیده‌ای که مانع از فراگیر شدن نوشتن در میان ایرانیان و ثبت بسیاری از جزئیات آن دوران شد. الله اعلم.

نوشته‌ای بر پوست گوسفند

   برگردیم به سخن سقراط. نوشتن بر پوست گوسفند مرده، امروزه برای ما هم تحقيرآميز به نظر می‌آيد ولی در زمان سقراط هر كسی نمی‌توانست بر پوست نازك گران‌قيمتی كه از گوسفند مرده جدا می‌كردند، بنويسد. غالبا اشخاص متعين از چنين امكانی برخوردار بودند.

 به هر حال سقراط با كاغذ زمانۀ خودش بر سر مهر نبود. مولوی اما ضد كاغذ نبود ولي ظاهرا گفتن، در قياس با نوشتن، خوش‌ترش می‌آمد. باری، برويم به سروقت نخستين مقالۀ فيه‌مافيه.

 مولوی اولين مقالۀ این کتاب را با اين جملات آغاز می‌كند:

 «سخن، سايۀ حقيقت است و فرع حقيقت. چون سايه جذب كرد، حقيقت به طريق اولی {حاصل} بود. خود سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌كند نه سخن. بلكه اگر صدهزار معجزه و بيان و كرامات ببيند چون در او از آن نبی يا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است كه او را در جوش و بی‌قرار می‌دارد. در كَه از كهربا اگر جزوی نباشد هرگز به سوی كهربا نرود. آن جنسيت ميان ايشان خفی است؛ در نظر نمی‌آيد.»

 اما سخن، سايه حقيقت است يعنی چه؟ در جهان‌بينی مولانا، سايه شأن و منزلت چندانی ندارد؛ چراكه در تقابل با شمس و آفتاب قرار دارد. جايی كه شمس نباشد، سر و كلۀ سايه پيدا می‌شود. با اين حال در نگاه مولانا، سايه در اين عالم يكسره هم واجد نقش منفی و شایستۀ تحقیر نيست. نه تنها اين، كه حتی می‌توان گفت از نگاه مولانا، سايه، آيه است. يعنی نشانی از حقيقت دارد و در مسير سالك، آيه و نشانه‌ای برای رسيدن به حقيقت است.

 در دفتر اول مثنوی، آن‌جا كه مولوی می‌خواهد شرح دهد كه حقيقت عشق چيست، می‌گويد:

هرچه گويم عشق را شرح و بيان

چون به عشق‌ آيم خجل باشم از آن

 

گرچه تفسير زبان روشنگرست

ليك عشق بی‌زبان روشن‌تر است

 

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت

 

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

 

آفتاب آمد دليل آفتاب

‌گر دليلت بايد از وی رو متاب

 

از وی ار سايه نشانی می‌ده

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

 

سايه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآيد شمس انشق القمر

 

كاملا پيداست كه از نظر مولوی، سايه خردك‌نشانی از آفتاب دارد اما اين نشان مختصر، به كار كسانی می‌آيد كه، خواسته يا ناخواسته، از آفتاب دور مانده‌اند. مولوی در جای دیگری می‌گوید:

هین ز سایه شخص را می‌کُن طلب

در مسبب رو گذر کن از سبب

  ما وقتی سایۀ کسی را می‌بینیم، قاعدتا در بند سایۀ آن فرد نمی‌مانیم و می‌دانیم در پی این سایه، کسی می‌آید. بنابراین به نگریستن ادامه می‌دهیم تا صاحب سایه را ببینیم. در واقع از نظر مولوی، سايه علاوه بر اينكه شأنی بيش از آيه ندارد، چيزی از جنس "دليل" است. برای اثبات وجود آفتاب، دو كار می‌توان كرد: 1- در سايه بنشينيم و دليل بياوريم كه آفتابی در كار است 2- مستقيما به تماشای آفتاب برويم.

  مولوی استدلاليون را سايه‌نشينانی مي‌داند كه فقط بويی از حقيقت به مشام‌شان رسيده است. پس «سخن، سايۀ حقيقت است»، يك معنايش اين است كه سخن، آيه و دليل حقيقت است؛ چيزي است كه شنونده و خواننده را به سمت حقيقت هدايت می‌كند. اگرچه از كلام و نگاه مولانا، چنين معنای مثبتی هم برمی‌آيد، ولی مولوی در فقرۀ فوق، نه در مقام تجليل "سخن" كه در مقام تعليل "پذيرش حقيقت" از سوی ابنای بشر است.

  در واقع او می‌گويد هر چند كه سخن همچون آيه يا دليلی به سود حقيقت است، اما پذيرش حقيقت در اصل علت دارد نه دليل. اما آن علت چيست؟ علت همان "جزو مناسب" است. چرا كسی سخن سخنگويی را می‌پذيرد و كس ديگری نمی‌پذيرد؟ چون «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌كند نه سخن.»

تسبیح کهربا

 نبی و ولی صدهزار معجزه و بيان و كرامات هم در كار كنند، اگر در مخاطب «از آن نبی يا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.» آن علت يا جزو مناسب كه خفی است و در نظر نمی‌آيد، ميان گوينده و شنونده همان نسبتی را برقرار می‌كند كه بين كهربا و كَه (كاه) برقرار است.

  كهربا صمغ فسيل‌شدۀ درخت است كه در اثر مالش خاصيت الكتريسيته پيدا كرده و اجسام سبك (مثل كاه) را جذب می‌كند. پس اگر آن جزو مناسب در كار باشد، گوينده مثل كهربايی كه ربايندۀ كاه است، شنونده را می‌ربايد و با خود می‌برد به هر جا كه بايد.

  اما در غياب اين جزو مناسب، از انبوه دلايل (يا به قول مولوی: صدهزار بيان) هم كاری ساخته نيست. اين نگاه تعليل‌گرايانه به حق‌پذيری بشر، البته خالی از آفت نيست. در نوبت بعدی به آفات اين علت‌گرايیِ غليظ می‌پردازيم و نكته‌های ناگفته دربارۀ فراز نخست از مقالۀ نخست فيه‌مافيه را نیز گفته می‌كنيم  .

ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200