عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در نوبت پيشين نوشتيم كه مولانا در مقالۀ اول فيهمافيه سخن را سايۀ حقيقت میداند و میگويد «آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میكند نه سخن.» و آن جزو مناسب، هر چه باشد، از جنس سخن و دليل و استدلال نيست و اگر نبی و ولی هزار سخن و استدلال هم از آستين برون آرند، چو در مخاطب «از آن نبی يا آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد.»
در حقیقت جان كلام مولانا در اين جا اين است كه پذيرش آرای ديگران، ربطی به دلايلی كه آنها اقامه میكنند ندارد. اگر كسی با تكيه بر انديشهاش محكمترين و منطقیترين استدلال را هم اقامه كند، باز حرفش در صورتی مسموع و مقبول مخاطب خواهد بود كه در مخاطب و سخنگو، جزو مناسبی باشد تا آنها را مثل آهن و آهنربا به يكديگر پيوند دهد.
اما اگر كار عالم بر اين منوال است، پس تكليف اختيار آدمی چه میشود؟ با اين نگاه مولانا، "اختيار" بايد بساطش را جمع كند و برود پی كارش؛ چراكه پذيرش حرف حساب ديگران در گرو آن "جزو مناسب" است و آن جزو مناسب هم اولا ماهيتش نامعلوم است، ثانيا معلوم نيست چگونه در آدميزاد پديد ميآيد.
كسي كه در پذيرش سخن و استدلال ديگران اختياری ندارد، آيا در برخورداري از آن جزو مناسب مختار است؟ و اصلا چگونه میتوان گفت كسی كه هزارويك دليل خردپسند عقلا را بیاختيار نمیپذيرد، صرفا در مقام تحصيل آن جزو مناسب (كه لازمۀ پذيرش آن هزارويك دليل است) واجد اختيار بوده است؟
اين رای مولانا دربارۀ نحوۀ پذيرش رای و استدلال ديگران، بیشبهه القای جبر میكند و از دو حيث با ساير آرای مولانا در تناقض است. اول اينكه مولانا میگويد «ای برادر تو همه انديشهای/ مابقی خود استخوان و ريشهای.» يا ای برادر تو همين انديشهای.
اينكه در جايی انديشۀ آدميزاد را اين همه بركشيم و رفعت دهيم كه اساسا آدمی را در انديشهاش خلاصه كنيم و در جايی ديگر سخن و بيان و استدلال و تفكر را در برابر امر مجهولی به نام "جزو مناسب" چنين خوار و بیمقدار كنيم، شبيه يك بام و دو هوايی است كه ظاهرا از تناقض در انسانشناسی مولانا خبر ميدهد.
البته از اين حيث نمیتوان ايراد چندانی به مولانا گرفت چراكه انسان پيچيده است و حقيقت تو بر تو. به قول خود مولوی: تو يكی تو نيستی ای خوشرفيق/ بلكه گردونی و دريای عميق. غواصی كه در دريای عميق انسانشناسی غور میكند، هيچ بعيد نيست كه به شناختهای متناقضی از ماهيت انسان برسد و حرف ديروز و امروزش يكی نباشد.
اما تناقض دوم مدعای مولانا با آرای دیگرش، با نگاهی به مثنوی روشن میشود. مولانا در داستان «دعوت كردن مسلمان مغ را» در دفتر پنجم مثنوی، حكايت مغی را بازمیگويد كه مسلمانی او را به اسلام دعوت میكند. مغ كموبيش همين ايدۀ مولانا در مقاله نخست فيهمافيه را دستمايۀ توضيح و توجيه اسلام نياوردنش میسازد و میگويد اگر خدا بخواهد مسلمان میشوم وگرنه، نه.
جان كلام مغ اين است كه چيزی در من وجود دارد كه با انديشه و استدلال سر به راه نمیشود و آن چيز اختيارش هم به دست من نيست بلكه اختيار من به دست اوست.
مر مغی را گفت مردی كای فلان
هين مسلمان شو بباش از مومنان
{مغ} گفت اگر خواهد خدا، مومن شوم
ور فزايد فضل هم موقن* شوم
گفت میخواهد خدا ايمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
ليك نفس نحس و آن شيطان زشت
میكشندت سوی كفران و كنشت {:آتشكده}
گفت اي منصف چو ايشان غالباند
يار او باشم كه باشد زورمند
يار آن تانم بُدن كو غالب است
آن طرف افتم كه غالب جاذب است
در واقع جناب مغ به آن مرد مومن میگويد در وجود من از آن "جزو مناسب" برای پذيرش دين تو خبری نيست؛ نه فقط اين، كه جزوی نامناسب در وجودم است كه اختيارم به دست اوست و همو مانع ايمان آوردنم میشود.
اما مولوی در پاسخ چنين استدلالی (كه استدلال خودش در فيهمافيه است) بر طبل اختيار میكوبد و آدمی را در پذيرش دعوت و سخن ديگران مختار تصوير میكند و میگويد اگر ما در مقام پذيرش "سخن" و "بيان" نبی و ولی مختار نبوديم، امر و نهی و وعدههای قرآن عاقلانه نبود.
جمله قرآن امر و نهی است و وعيد
امر كردن سنگ مرمر را كه ديد؟
هيچ دانا هيچ عاقل اين كند؟
با كلوخ و سنگ خشم و كين كند؟
خالقی كه اختر و گردون كند
امر و نهی جاهلانه كي كند؟
اوستادان كودكان را میزنند
آن ادب سنگ سيه را كی كنند؟
اين ابيات آشكارا ناقض رای مولانا (در فيهمافيه) در خصوص بیاهميت بودن نقش "سخن" و "بيان" در پذيرش آرای ديگران است.
اگرچه اين آرای متناقض (در فيهمافيه و مثنوی) هر دو متعلق به مولویاند، ولی به نظر میرسد كه رای اصلی مولانا همان است كه در دفتر پنجم مثنوي آمده است و آنچه در فيهمافيه دربارۀ فقدان اهميت "سخن" در پذيرش آرای ديگران میگويد و همهچيز را به "جزو مناسب" تقليل و تحويل میدهد، قولی است كه ربط عميقی به مبانی فكری مولانا ندارد؛ چراکه تاکید بر اختیار آدمی، موضع مکرر مولانا است.
او در مثنوی ابیات متعددی در تایید اختیار آدمی دارد. مثلا میگوید:
این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
همچنین پشیمانی را نشانۀ اختیار میداند. کسی که فاقد اختیار باشد، طبیعتا از کردهاش پشیمان نمیشود زیرا میداند جز آنچه کرده بود، کار دیگری نمیتوانست بکند.
یا در مثالی جالب، مولانا قائلان به بیاختیار بودن آدمی را از بیان این مدعا نهی میکند و میگوید حتی شتر و سگ هم اختیار را درک میکنند:
گر شتربان اشتری را میزند
آن شتر قصدِ زننده میکند
خشمِ اشتر نیست با آن چوبِ او
پس ز مختاری شتر بردهست بو
همچنین سگ گر بر او سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردد منثنی*
عقلِ حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقلِ انسان، شرم دار