یادداشت مخاطبان/جواد حق شناس
افغانستان سال هاست جای آرامی برای زندگی نیست. این را از چهره تکیده مردمانش می توان فهمید. بلخ و بدخشان و هرات که روزگاری هرکدام اسمشان به تنهایی تمام بار عاشقانه یک شعر را به دوش میکشید اکنون زار و نزار از بازی های سیاسی رنگ از رخشان پریده است.
از تصویرسازیهای رمان یکهزار خورشید رو ( یا همان هزار خورشید تابان) نوشته خالد حسینی می توان تصور کرد که با سلطه طالب ها چه بر سر جوانان و زنان و دختران آن سامان خواهد آمد. قصه عاشقی که خود غصه دیگریست!
ما خود سرزمین مصیبت دیده ایم. از مرز تا مرز، از آب تا آب از شمال تا جنوب و از شرق و غرب! زخم همه تجاوزهای تاریخ بر صورت مردمانمان هست. دردهای خودمان به کنار، امروز هر طرف سر بر میکنیم در میان همسایگان، جز جنگ و قحطی چیزی نمیبینیم. از تلخکامی های بلخ گرفته تا تیره روزی های شام!
نمیدانیم چه شد که دور قمر چرخید و طالب ها همپیاله جدید سیاست بازان این مملکت شدند! ولی ای کاش لحظهای در خلوت چشمانشان را ببندند و به سرنوشت مریم ها و لیلاهای قصه افغان فکر کنند. به آرزوهایشان، به عاقبتشان!
خدا کند،
بقول الیاس علوی، شاعر افغان، که عنوان این مقاله هم از اوست:
خدا كند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابان ها
به شانه ی هم بزنند رئیس جمهورها و گداها...
مرزها مست شوند،
براي لحظه ای
تفنگ ها یادشان برود دریدن را
كاردها یادشان برود بریدن را،
قلم ها آتش را آتش بس بنویسند.
خدا كند مستی به اشیاء سرایت كند
پنجره ها دیوارها را بشكنند...
و برای چند لحظه
دنیا مست شود از صلح و دوستی...
عید باشد همه جا و همه وقت!