عصر ایران؛ شادی مکی- «7 سالم بود شاید. با مادر تو خیابون بودیم که یهو دیدم مامان دوید و از پشت سر دست مردی را گرفت. پدرم بود. اولش با دیدن پدر جا خوردم و بعد خوشحال شدم، گفتم آخ جون بابایی. اما وقتی فریاد و گریه مادرم رو دیدم و بعد چهره اون زن رو که دستش تو دست پدرم بود ، فهمیدم که یه چیزی درست نیست. دقیق نمیدونستم چی اما خب میفهمیدم دست اون زن نباید تو دستای پدرم باشه.»
چندسالی طول میکشد که پروانه به این درک برسد که آن روز لعنتی مادر در تعقیب پدر و به دنبال مدرکی برای اثبات بیوفایی همسرش بوده. او تعریف میکند که با وجود گذشت سالهای بسیار هنوز هم چهره آن زن و یکایک خطوط صورتش را به خوبی به یاد میآورد و هر بار هم حس انزجار و تنفر وجودش را میخلد.
خودش میگوید که حس عجیب آن لحظه نسبت به پدرش ترکیبی از تعجب و ابهام بوده است و کودکی در سر او سؤال میکرده که یعنی دیگه بابایی، بابای من نیست:« وقتی تن لرزون مادرم رو میدیدم یه چیز بدی تو شکمم وول میخورد و چنگالش رو فرو میکرد تو گلوم. هنوزم یادمه خیلی خیلی واضح. میترسیدم که بابام رو ازم بدزدن» اینها را پروانه میگوید، زن 56 سالهای که فرزند آخر خانوادهای آسیبدیده از خیانت پدر است.
او به خوبی به یاد میآورد لحظهای را که مادر با تعقیب پدر پی به راز زشت او میبرد. لحظه زشتی که او هم به ناچار آن را در روح و ذهنش ثبت کرد و هنوز هم با یادآوری آن چشمانش خیس خیس میشود و لحنش همان تبدیل به لحن همان دخترک ترسان.
شراره فرزند ارشد خانواده که در آن زمان 15، 16 ساله بوده که خبر را میشنود و همراه برادر 14 سالهاش رضا به کلانتری میرود تا در کنار پدر، مادر و خواهر کوچکش باشد:« زنه یک گوشه نشسته بود. مادرم عز و جز میکرد، اون به ما پوزخند میزد. پدرم هم یه گوشه وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین. یهو صدای شترق تو اتاق کلانتری پیچید.
یارو «شهربانیچیه» یه سیلی محکم به بابام زده بود و میگفت:« خجالت نمیکشی زن خودت رو ول کردی و راه افتادی دنبال یه همچین زنی. »
شراره تعریف میکند:«احساس خیلی بدی داشتم تو اون لحظه. از یه طرف بابایی که میپرستیدم رو تو اون شرایط زشت میدیدم و دلم براش میسوخت از طرف دیگه احساس میکردم دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم.احساس میکردم به همه ما پشت کرده. هنوز هم فکر میکنم خیانت به مادر یعنی خیانت به همه خانواده. از فکر اینکه کس دیگهای رو به ما و مامانم ترجیح داده حالت تهوع گرفته بودم. اما عجیب بود که تو اون لحظه از مادرم هم عصبانی بودم، از اینکه سر پدرم فریاد میزد، گریه میکرد و اونجوری جلوی اون زنه میسوخت. حتی از همون افسر شهربانی هم که بابا رو زد، نفرت داشتم با اینکه طرفدار مامان بود.دلم برای پروانه و رضا هم میسوخت که باید تو اون سن کم این صحنه رو میدیدن. یه جورایی مور مورم میشد، عرق سرد روی بدنم نشسته بود و سرم داشت منفجر میشد. شرمنده بودم اگه فامیل و در و همسایه میفهمیدن چی؟ »
آقا رضا آهی کشید، عینکش رو از روی چشماش برداشت. انگار که برای ادامه دادن حرف خواهرهاش دودل بود. صدایش را صاف کرد:«اون لحظه از پدرم بیزار بودم. از اینکه به مادر آسیب زده بود عصبانی بودم. از اینکه اون زن وقیح رو که داشت زیرچشمی به مادر نگاه میکرد و لبخند میزد به مادر ما ترجیح داده بود عصبانی بودم.»
رضا از زحمات مادرش میگوید برای رها شدن از خانههای اجارهای: « مادر اون زمان که زنها معمولا شغلی نداشتند هم تو خونه کار میکرد و هم با آرایشگری کمک خرج بابا بود. یجوری خونه رو مدیریت کرد که ما از مستأجری دراومدیم و خونه دار شدیم و بابام دیگه جلوی هیچ صاحب خونهای سر خم نکرد. همه تلاشها و خوندل خوردنای مامانم تو اون لحظه مث یه فیلم از جلو چشمم گذشت. یه صدایی تو دلم آرزو کرد که کاش انقدر بزرگ بودم که میتونستم مامان و خواهرام رو بردارم و بابا رو تنها بذاریم تا با اون زن زندگیش رو سر کنه.»
رضا درحالی که سگرمههاش رو بدجوری توهم کرده بود ادامه داد: « راستش تا امروز که به این سن رسیدم دوست دارم بدونم اگه بابا رو با اون زنیکه تنها میذاشتیم، اونم برای پدرم همینقدر مایه میگذاشت یا خوشگذرونیش که تموم میشد و یکی بهتر از بابای ما میدید ، تنهاش میذاشت و میرفت. هیچوقت نشد از بابام بپرسم وقتی با اون زنه عشق و عاشقی میکرد اصن یاد زحمات مامان افتاده بود. اگر دوسش نداشت چرا ازدواج کرد. چرا ما رو به این دنیا آورد؟ »
چند ماه بعد از اون ماجرا که آبها از آسیا میافتد و مادرخانواده با پادرمیانی و توصیه بزرگترها سعی میکند همسرش را ببخشد و دم برنیاورد اما شراره صحنه دیگری را میبیند:
«از مدرسه برمیگشتم خونه، از اتوبوس پیاده شدم که بابا رو با یک بسته کباب تودستاش دیدم اما به جای اینکه سمت خونه بیاد، پیچید رفت یهور دیگهای. تعقیبش کردم، میدونستم که مقصدش هرکجا هست، خونه نیست. وسط راه یهو دست و دلم لرزید، پاهام قفل شد. ترسیدم از چیزی که شاید ببینم. نفس عمیقی کشیدم پریدم جلوی بابام و با یه خنده الکی گفتم سلام بابا. جا خورد، یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت پدرسوخته تو چرا اینجایی چرا نرفتی خونه؟ گفتم شما اینجا چکار میکنی چرا از این مسیر میای خونه، یادم نمیاد چه دروغی سرهم کرد اما هرچی بود راه افتادیم سمت خونه. هیچوقت دلم نیومد این ماجرا رو به مادرم بگم، میدونستم که چقدر آزرده میشه اما یه حس بدی داشتم انگار که منم به اندازه بابا بهش خیانت کرده بودم. راستش اصلا نمیدونستم که کار درست چیه باید میگفتم یا نه؟ راستی اگر میگفتم چی میشد. اگر میگفتم اونوقت یعنی به بابا خیانت کرده بودم؟ واقعا نمیدونستم.»
در میانه خاطرهگوییها اما پروانه خاطرهای دیگر را به یاد میآورد زمانی که اتفاقی از جیب پدرش عکس کودکی به زمین میافتد، پسربچهای که تصویر سیاه و سفیدش از قاب تصویر به او زل زده بود و عجیب که پسربچه شبیه 2،3 سالگی خودش بود،اما او نبود. آنها هنوز هم نمیدانند که آیا برادری ناشناخته دارند یا نه.
این تنها گوشهای از زندگی سخت این سه خواهر و برادر تا رسیدن به بزرگسالی و در واقع دشوارترین قسمت آن است که تبعات آن تمام روزهای جوانی و حتی سالمندی آنها را درنوردیده.
با این حال شراره هنوز هم با یاد پدر چشمانش خیس میشود: «میدونی بابا در جایگاه پدریش خیلی هم بد نبود. مهربون بود. تب که میکردم تا صبح میومد و هی بهم سر میزد. میبرد پیش دوستای دکترش. محبتش کم نبود. اما اونی هم که باید نبود. ما هیچوقت مطمئن نبودیم که هنوز هم با اون زنه یا هر زن دیگهای هست یا نه. »
رضا اما نگاه متفاوتی دارد. او که در 63 سالگی هنوز هم مجرد و به قول خودش «عزب» است. مقصر این شرایط را پدرش میداند: «هر بار که کسی وارد زندگیم شد خودم دستی دستی رابطه رو بهم میزدم. احساس میکردم زنها یا همشون مثل مادرم بیدست و پا هستن یا مثه اون زنه کثیف.. میترسیدم که من هم یکی مثل بابام بشم. نتونم جلوی خواستههام رو بگیرم و یه زن و چند تا بچه رو بدبخت کنم. نه به زنها اعتماد داشتم و نه به خودم. ترجیح دادم مجرد بمونم و با دیوارهای خونه تنهاییهام رو شریک بشم. »
رضا نفسی چاق کرد و انگشت اشارهاش رو با عصبانیتی که کمکم داشت واضح میشد به سمت خواهرانش گرفت: «همین شراره که نشسته اینجا داره از خوبیهای بابا میگه یا اون پروانه که ساکت شده و نمیدونه چه قضاوتی درباره بابا داشته باشه انگاری که یادشون رفته چه ازدواجهای بدی کردن فقط برای اینکه از اون خونه فرار کنن. از خونهای که بابا دنبال زندگی خودش بود و مامانم آنقدر دلسرد شده بود که دیگه عشقی به خونه و زندگیاش نداشت و از یه جایی به بعد همش خونه در و همسایه و فامیل بود.»
شراره سری تکان داد:« نگفتم بابا بیگناهه میگم دستش از دنیا کوتاهه. دلم نمیاد اینجوری ازش عصبانی باشیم اما خودم هم ازش خیلی دلخورم.»
قطره اشکی را از گوشه چشمش پاک کرد و با صدایی که انگاری داشت با خودش حرف میزد گفت:« با هزار امید و آرزو ازدواج کردم اونم با مردی که دوسش داشتم اما خیلی نگذشته بود که فهمیدم شوهرم مثِ باباست با این تفاوت که اهل زن و اینا نیست. شخصیت زورگو و خود محوری داشت هر کاری دلش میخواست میکرد ، خرابکاریهاش تمومی نداشت. اما من نمیخواستم بچههام مثل ما سه تا گرفتار دعوای وقت و بیوقت تو خانواده باشن. دوست داشتم به قول شما امروزیا کانون خانوادهام گرم باشد به همین دلیل هم هر کاری میکرد یه اعتراض کوچیک میکردم و تمام. اونم کم نذاشت و زندگیمون رو به باد داد. من یاد گرفتم که برای جلوگیری از تکرار شرایط خانوادهام، زیادی ایثار کنم تا جایی که آسیب میدیدم و امید داشتم که بهجاش بچههام آسیب نبینن و به خاطر روابط پدر و مادرشون خجالت زده این و اون نباشن. اما اونا هم تو اون زندگی ناجور کم آسیب ندیدن.»
پروانه حالا، 15 سالیست که از همسرش جدا شده او هم سری به تایید شراره تکان میدهد:«هر سه تای ما زندگیهای بدی رو تجربه کردیم راستش اصلا نتونستیم خودمون رو نجات بدیم. شوهر من مثِ بابام بود. اهل زن و عیاشی انگار که من و شراره هرکدوم یه مدل از بابا رو برای زندگی مشترک انتخاب کردیم. فکر کنم ما شوهرامون رو دوست داشتیم چون شبیه بابا بودن اما اونا هم اهل زندگی درست نبودن. از یکسال بعد از ازدواجم فهیدم شوهرم با زنای دیگه میگرده راستش هم ناراحت بودم و هم برام عادی بود. انگار که ته ذهنم فکر میکردم همه مردا همین هستن. وقتی دوستی رو میدیدم که میگفت شوهرش اهل این حرفا نیست بهش میخندیدم و میگفتم چه خوشخیالی. »
پروانه آهی از ته دل میکشد:« 15 سال پیش متوجه شدم که شوهرم با یکی دیگه ازدواج کرده و حتی بچه داره. همهچی مثل پتک خورد تو سرم. باورم نمیشد که شوهرم تا اینجا پیش رفته. جالبه که زنه زنگ میزد و دعوا راه میانداخت. میگفت که مزاحم زندگیشم و باید طلاق بگیرم و ... منم سرآخر طلاق گرفتم و دو تا پسرم رو خودم بزرگ کردم. اون موقع تو سن حساسی بودن و کنترلشون سخت بود اما فقط سعی کردم جلوی دعوا و زد و خوردشون رو با پدرشون و اون زنه بگیرم. گفتم شاید اگر طلاق بگیرم زندگی بچههام بهتر از زندگی من بشه. نمیدونم، هرکدوم از ما خواهر و برادرها یجور اون زندگی رو تکرار کردیم. »
در پایان این دردِ دل اما پروانه حرف آخر را میزند.«ما هم اگر تو خانواده معمولی به دنیا میاومدیم امروز حال و روزمون بهتر از این بود.» جملهای که شراره و رضا هم آن تایید میکنند، خواهرها و برادری که حالا گرد پیری موهایشان را سپید کرده و الفبای عمیق حک شده بر صورتشان راوی قصه پررنج زندگی آنهاست.
خیانتهای حسی آسیبرسانتر از خیانتهای جنسی
محمدرضا ایمانی رفتار شناس درباره خیانتزناشویی به عصر ایران میگوید: «زمانی که به بلوغ عاطفی و روانی رسیدیم به نحوی که توانستیم فردی را در کنار خودمان بپذیریم و به خصوصیترین شکل ممکن در ابعاد حسی،عاطفی، جنسی زندگی را با او تجربه کنیم، باید نسبت به او متعهد و مسئولیتپذیر باشیم، در نبود این دو مولفه خسارتهای جبرانناپذیری به خانواده وفرد وارد میشود که مهمترین آنها آسیبهای حسی و عاطفی است. این آسیبها به سختی درمان شده و میتواند فرد را دچار آسیبهای بیشتری هم کند. »
او به این موضوع هم اشاره میکند که وقتی ازدواج میکنید نباید به کسی جز همسرتان فکر کنید:«در نبود این تعهد، اگر صرفا از نظر ذهنی درگیر فرد دیگری باشید یا به شخص دیگری تمایل داشته باشید، به معنای خیانت است. در بسیاری موارد آسیبهای ناشی از خیانتهای حسی و عاطفی شدیدتر و بیشتر از خیانتهای جنسی است زیرا فرد با تفکری خاص فرایند زناشویی را آغاز می کند، اما وقتی متوجه خیانت همسر میشود آسیب بسیار بزرگی به او وارد میشود یعنی این احساس را که همسرش به او تعلق دارد، کاملا از دست میدهد و فکر میکند همهچیز تظاهر و دروغ بوده است.»
او از احساس همسری که مورد خیانت قرار گرفته هم میگوید:« او احساس میکند با رابطهای توام با شکست، دروغ و بیعدالتی مواجه شده و در حالیکه تمام خودش را وقف زندگی مشترک کرده اما طرف مقابل این تعهد را نداشته است. آسیبهای ناشی از خیانت همسر به شدت عمیق است.»
به گفته این رفتارشناس آسیبهای ناشی از خیانت به همسر در فرزندان هم خود را نشان میدهد:«افراد اگر بلوغ روانی و فکری مناسبی داشته باشند باید به این فکر کنند که چگونه از سلامت روان فرزند خود صیانت کنند. اگر آستانه سلامت روان به درستی مدیریت نشود خسارات جبرانناپذیری وارد میکند که در آینده برای جامعه، فرد و خانواده او آسیبهایی جدی ایجاد میکند. مثلا وقتی زن و شوهر تصمیم به جدایی یا ترمیم رابطه با بهرهگیری از متخصصان میگیرند، باید مسئولیت رفتار خود را برعهده بگیرند. از طرف دیگر در فرایند جدایی باید از هرگونه اتهامزنی و استفاده از هر کلامی که آستانه روانی فرزندانمان را دچار بحران کند خودداری کنیم.»
او ادامه میدهد:«ظرفیت پذیرش و شناخت بچهها نسبت به موضوعات بزرگ بسیار کم بوده و آنچه برای بزرگسالان ساده است برای آنها پیچیده و دشوار است. دوری پدر یا مادر از کودک ،ضایعهای بزرگ در زندگی اوست که منجر به ترس و اضطراب شدید در او میشود. کودک دچار شوک،سردرگمی و عصبانیت عمیق میشود که میتواند منجر به آسیب زدن او به خود شود. گاهی هم باعث آسیبرسانی او به دیگران و بروز رفتارهای پرخاشگرانه میشود. غم و اندوه در کودک شکل میگیرد و حس میکند همه جهان خود را از دست داده است.»
آسیبدیدگی و آسیبرسانی فرزندان دو سوی سکه خیانت
این روانشناس تاکید میکند اگرچه تاثیر خیانت زناشویی والدین بر دختر و پسرها تفاوتهایی دارد اما در کلیت هر دو دچار شرایطی منفی میشوند، از جمله بحران هویت، ناامیدی شدید، آسیب عزتنفس به دلیل نگاه و رفتار ترحمآمیز یا نامناسب سایرین، احساس شرم و بیکفایتی میشوند:
«خیانت والدین عمیقا فرزند را دچار آسیب وعواطف منفی میکند مانند احساس آبروریزی، احساس حقارت، تنفر، خودباختگی، نابود شدن خاطرات خوب گذشته،احساس کمبود محبت، فقدان الگوهای مناسب برای زندگی، بدبینی نسبت به والدین، بدبینی یا ترس از ازدواج ، بدبینی نسبت به جنس مخالف، اختلال استرس بعد از سانحه - زمانی که از خیانت پدر یا مادر خود آگاه میشوند-، آسیب به خود یا دیگران، احساس رهاشدگی، زیرسوال بردن همه چیز، تمایل به خیانت، ترس از وفاداری، ترس از آینده نامعلوم، ناتوانی در بیان خواستهها، پوچی و بیارزشی، سلطهپذیری، احساس خستگی،ترس از تنهایی، ترس از سرزنش، ترس از فقدان پشتیبان در زندگی.»
ایمانی تاکید میکند: «والدین پیش از خیانت در نظر بگیرند که فرزندانشان در صورت مطلع شدن از موضوع با چه بحرانهایی در آینده مواجه خواهند شد. فرزندان به خواست ما به دنیا میآیند و به همین دلیل هم والدین باید در قبال یکدیگر و فرزندانشان مسئولیت داشته باشند. وقتی بچهها کوچکتر هستند شکل حادثه و بحران خفیفتر است زیرا آنها با گذر از بحران میتوانند فرایند رشد را به صورت کامل طی کنند. اما اگر فرزند بزرگتر و بهویژه در سن بلوغ باشد به این دلیل که درک بیشتری دارد، با انواع ترسها مواجه شده و با کابوسهایی در زندگی مواجه میشوند. آنها با بحران پدر و مادری مواجه شده و خود به خود سمت یکی از والدین متمایل میشوند و نسبت به والد دیگر خشم و عصبانیت نشان داده یا شروع به انتقام گیری میکنند.»
او اضافه میکند: دخترها در سن بلوغ به حضور مادر و درک او نیاز دارند زیرا مادر میتواند فرایند رشد و بلوغ و اتفاقاتی مانند عادت ماهانه و ... را برای او ترسیم کند. اگر دختر از پدر دور باشد هم نیازی که به داشتن حامی و پشتیبان دارد و در واقع عواطف پدرانه را از دست میدهد.
به گفته این روانشناس اگر والدین بعد از خیانت سعی کنند زندگی مشترک را حفظ کنند اما روابط مناسبی نداشته باشند، بازهم آسیبهایی را برای فرزندان ایجاد میکند:
«در این حالت فرزندان به سمت ازدواج سفید، عدم تعهد،عدم وفاداری و آزادیهای بیقید و شرط سوق مییابند. بنابراین والدینی که با خیانت زناشویی مواجه میشوند هم در فرایند طلاق و هم در فرایند ترمیم رابطه باید از مشاوران کمک بگیرند و فرزندانشان هم تخحت مشاوره و درمان قرار بگیرند. هر قدر این فرایند منطقیتر رخ دهد، فرزندان هم میتوانند با شناخت و آگاهی بهتری به مبارزه فضای ناشناختهای که برایشان ایجاد شده برونددر نتیجه استرس آنها کمتر میشودو آگاهانهتر رفتار میکنند.»
او درباره احساس فرزند به والدی که دست به خیانت زده است میگوید:ر«ما با رفتارهای خود نکاتی را به فرزندانمان گوشزد میکنیم و آنهم هم رفتارهای متفاوتی را از خود بروز میدهند. در خیانت احساس میکند که طرف مورد خیانت قرار گرفته کفایت کافی را نداشته است در نتیجه یا احساس بیکفایتی در وجود فرزند هم شکل میگیرند یا اینکه احساس میکند که من هم میتوانم با آسیب زدن زندگیام را پیش ببرم بدون اینکه مسئولیت کارم را بپذیریم از طرف دیگر آنها یا مداوما احساس میکنند که با خیانت جنس مخالف مواجه هستند یا احساس میکنند که میتوانند خیانت کنند. در واقع آسیب دیدگی و آسیبرسانی دو سوی این ماجراست. »