۱۴ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۴ آبان ۱۴۰۳ - ۲۱:۳۴
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۶۲۲۱۳
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۷ - ۰۹-۰۲-۱۴۰۳
کد ۹۶۲۲۱۳
انتشار: ۱۱:۱۷ - ۰۹-۰۲-۱۴۰۳

هستی تا سرمستی؛ به بهانه فیلم «مست عشق»

هستی تا سرمستی؛ به بهانه فیلم «مست عشق»
سال‌ها قبل تر حسن فتحی کارگردان همین فیلم "مست عشق" مجموعه یگانه ای ساخت زیر نام "شب دهم" ..در خاطر دارید شازده خانم مه‌روی  قجری در منتهای برخوردای و ملاحت با بی اعتنایی  و خویش پسندی بر داشته های عاشق یک لا قبای خویش نیشخندی زد و حواله اش به دارلمجنانین داد.
  عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - از نمایش فیلم "مست عشق" روزان چندانی نمی‌گذرد وسالن‌هایی که فیلم را بر پرده دارند پیاپی پروخالی می‌شوند و پیمانۀ عمر و دریافت‌های انسان از زندگی هم چنین است   .
 
 فیلم درباره مولانا و شمس تبریزی سخن می‌گوید و برش و روایتی از دورانی کوتاه از این مؤانست و بود و نمودِ این دو چهرۀ نام‌آور تاریخ را در حد بضاعت به تصویر کشیده و برای ظرف ذهن آدم امروز روایتی بی‌قضاوت ارایه می‌کند.

  این نوشتار نقد یا معرفی فیلم نیست و مست‌عشق را درنگی ساخته تا از دریچه‌ای دگر سخن بگوید. 

   آدم‌های شهیر جهان قدیم هماره در لباسی نو باز می‌گردند و با زیست و خیال انسان این زمانی میانه می‌یابند. عموما انسان شادی ،آزادی و برخورداری را در جهان گذشته می‌جوید و رنج این زمانی را ضمادی از دنیای خوش از دست شده می‌نهد تا مگر چند روزۀ عمر و مراد و نامردمی‌هایش را سهل‌تر به سر کرده، غم نیشتر رستم‌های خانگی پهلوی سهراب گونش را آهسته تر بدرد و بگذرد...

  انسان در میانه ی رنج ها می‌زید و خوش طالع و برخوردار که باشد باز دیو مرگ و زوال از راه می‌رسد پس تنها موجود متفکر هستی معنایی می‌خواهد تا باور کند همه بودنش برای به سر شدن  و آنگاه هیچ شدن نبوده و آستانی نه چونان دیگر جماد و نبات دارد.
 
   پس معنا و تسکین می‌سازد و افیون و افسون هم...که اگر آدم همان رنج و غریزه است پس خوش‌به‌حال اسب و گیاه و گرگ و سنگ که می‌آیند، غریزه و سرنوشت می‌ورزند و بی دریافتن مرگ خویش و محبان و محبوبان در می‌گذرند.  
   
گذشته و آدم هایش توان یگانه و منحصری برای روایت‌گری ساحت انسان دارند، که از جهانی می‌آیند که پهلو به جادو و نیز خیال می‌برد کو فقد صدا و تصویر آدم خاکی را تا آستانه‌ی تنزه، تردید و نیز اختلاط  وهم و فهم می کشاند و انسان در برابر نادانسته ها یا روی می گرداند و اعراض می کند یا راه اعتراض و انکار می گزیند یا همرنگ می شود و مطیع و از آن قرار و  فردای خویش را می جوید.... 

در مولانا خوانی و نیز دگر مشاهیر تاریخی چندین آفت و شواری هست.نخست روایت و قضاوت رفتگان و نیز روزگار و اندیشه شان با مقراض امروز و ارزشهای این زمانی و تلاش برای یافتن نشانه‌های این همانی و نیز این که دقیقا حرف امروز را می زند...نوعی ردای خودخواهی یا صلاح امروز بر تن نحیف دیروز. سویه دیگرش انکار و تکفیرو نیز بیهوده و مهمل انگاری یک شخصیت یا انگار ه به سبب آن که با ارزشها و باورهای معمول و معقول امروزی نسب و نسبتی ندارند و این هر دو راه بر آستانه های خطرپذیری می برد که یا عاشقی  و یک سر پذیرفتن و شفا جستن از نسخه ایست که اساسا برای امر مبتلای امروز تعبیه نشده است و یا نمره انضباط دادن به مردگان ایست که باده به روزگار پارینه سنگی بر حلق رسانیده اند....
 
دیگر آن که بپنداریم به سبب رازآلوگی کلام و زمانه و نیز مهابت و صلابت بیت و قافیه، پاسخ تمام رنج‌ها و مسئله ها در کلام مولاناست و با پرداختن و آویختن در او تمام چاله و چاه های زندگی بشر امروز پر شده، زمین زندگی هموار و آدم‌ها در حکم راهب و رهپو تنها مشق عشق می کنند و این در خود نوعی قطب و قبله سازی و انحصار حقیقت و نیز یاس و سراب از پی خواهد داشت. به گمانم مولانا حکایت انسان در جستجوی معنا و دریافت از زیستن و زندگیست که ساحت‌های مختلف را می پوید..نخست به جبر زمانه و در پی بودن بیداد مغول از هراس اسپان جنگیزیان راه سفر در پیش می گیرد و انگار سفر در خویش و جغرافیا و نیز کوچه های رندان و خلوت گزیدگان  و جزم گزیدگان سرشت و سرنوشت موالانا بوده است و دگر هیچ..... 

مولانا علم آن روز را به غایت در می‌یابد و به روایت شیج اجل از آن صدر و قدر هم می یابد و بر باروی دانستن و دریافتن و نیز تعظیم و تصدیق امیران و عابران بر خود بالیده، غره زیر لب زمزمه می کند "امروز جهان زیر پر ماست" در آن جهان محدود شیخ قونوی پاسخ تمام مسئله‌ها را متقن و بی تردید در نزد خود یافته و انگار امیر قریه کوچک خویش و قونیه حزین آن روزگار است و طفلانه می پندارد گره از دهر و راز رنج و هستی گشوده است. بیشینه ی آدمیان با همین تخدیر و تخیل روزگار را سر می کنند و چه خوب هم که "جمهور آدمیان در همه‌ی اعصار عوام اند با تربیت و دریافت های کمی متفاوت "...

مولانا اما آن امی و عامی مردمان نیست و بذر بارور جانش انگار ترکه و بستر می خواهد تا جوانه ای دگر بزند و نغمه ای تازه سر کند...شمس آن حضور است که مولانا را نیشتری می زند تا خون مانده و راکد همه‌چیزدانی و سر دهر خوانی اش بر زمین و مقابل دیده اش بریزد و دریابد گیتی به آن گستردگی و این پیچیدگی چیزی نیست که می پنداشته می داند و از آن باور شادانه‌ی "بحر در کوزه" ریخته خلقی را به عادت خود عادت داده بود...

شمس یا شخص است یا نهیب یا لحظه ای تفکر در تنهاترین لحظه ی نبوغ آمیز یک انسان فکور که بگذارد و بگذرد...از تکرار و عادتی که برایش مکنت و مکانت و البته صدر و قدر آورده اما پس از عبور از نبوغ و کشف سال‌های نخست اش اکنون تنها عادت است و تکراری که کودکانه می خواهد جهان را شکل دریافت های نخستین اش ترسیم می کند...پس از پی یافتن معنایی جدید دوان و روان می شود...جستجوگر سر زیستن و چرایی شدن و چگونه از شانه‌ی نحیف انسان رنج مسئولیت و منسک برداشتن....

مولانا نخست در پیشینه ی شیرین خود تردید می کند و این کم هزینه نیست که شیخی همه عمر کباده‌ی محافظ کاری و ترشرویی کشیده اینک سماع مستانه کند و سرمستانه بگوید "هیچ آدابی و ترتیبی مجو/ هرچه می خواهد دل تنگت بگو.."

شمس آن انسان یا ندا و لحظه ی دوران ساز برای مولاناست که نمی گذارد یک زمین مناسب، تمام عمر تنها یک محصول محافظ کارانه، تضمین شده اما بی شور و تجربه و نیز بلندپروازی را عرضه دارد و زمانی تنها سنگی خواهد شد بر گوری و نیز یادی در فهرست رفتگان قونیه...مولانا می جوید و می خواهد پاسخ رنج و اضطراب های آدمی را بیابد...تفسیر جدید فرای باور پیشین‌اش از گیتی بدهد و به روایت سهراب شاعر "چشم ها را بشوید و جور دیگر ببیند"....

و این تازه دیدن می تواند تنها در خویشتن بماند و بر برزن هویدا فریاد نشود تا یاران و اغیار بر شیخ نشورند و محضر و مظاهر پوستین پیشین هم حفظ شود اما تفاوت‌ها دقیقا در همین نقطه است و مولانا فاش می گوید و از گفته‌ی خود دلشاد است...دریافتش از گیتی و دادار گسترده و عاشقانه تر از آن است که در بند اوراق محدود و معدود با بماند و انگار سینمای فرهادیست در پیوند با رواق چشم علی حاتمی ...اینجایی و عاشقانه...بی هراس از رنج ها و فروافتادنها بلا را عسل دیده و دشنام را غزل می چشد  و بر جانش می نشیند "هر چه از دوست رسد نیکوست..." 

این مولانا شور درون از بریدن از درخت پابرجای خویشتن خویش را فریاد می کند و سرمستی اش را با سماع نشان می دهد و شمس آن ندا یا نوا و وجود دگر نیست می شود که ماهیت عشق در فنا شدن و گریزپایی آن است. غزال سیه چشم‌عشق رکاب نمی دهد،رخی می نماید و پای بر بند عادت نمی نهد که اگر چنینی بود همان مرغ در دسترس تا پیش از شمس مولانا بود و نه بیش از آن...

چشم سیاه را تنها طوافی و دویدنی و نیز تبدیل شدنش به آرمانی دست نیافتنی و پاسخ تمام مسئله ها بودنش هویت می بخشد و همان وجودیست که اگر بود، رنج و امروزی این چنینی معنا نداشت و او پاسخ تمام مسئله هاست..همان که فروغ برای قلندری‌اش می خواند "پپسی را قسمت می کند و سینمای فردین را...کسی می آید.... 

سال‌ها قبل تر حسن فتحی کارگردان همین "مست عشق" مجموعه یگانه ای ساخت زیر نام "شب دهم" ..در خاطر دارید شازده خانم مه‌روی  قجری در منتهای برخوردای و ملاحت با بی اعتنایی  و خویش پسندی بر داشته های عاشق یک لا قبای خویش نیشخندی زد و حواله اش به دارلمجنانین داد.
 
اما نمی دانست که برای آن وجود سرشار و برخوردار ماندن تنها در قالب روایت زیبایی و صدرنشینی کفایت نمی کند و نیشی از تیزی آن قلندر خودخوانده و بی خبر لازم است تا شازده از خود  بی خبر شود و معنای زندگس را در ساحات دگر هم بیازماید...

آنجا دویدن حیدرخوشمرام و دریدن چسب لرزان عادت و عرف و جانهادن مارتن کسب "ثروت،قدرت،شهوت و حسادت" کاری با روان آن تابلوی زیبا کرد که تنها از کلام کم نظیر شادروان دکتر یداللهی برآمد تا کرشمه کند "یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت/ دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت/ تا از خیال گنگ رهایی رها شوم/ بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت.....پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد/ اما مرا به عمق درونم کشید  و رفت..... 

و حیدر با بازی یگانۀ حسین یاری همان شمس زمانه عسرت و حسرت بود که درخشید و رفت و نمی توانست بماند که اگر مانده بود دگر حضرت عشق و حسرت نام نمی گرفت و خونش دامن تاریخ را گرفت که "عاشقان آبروی جهان اند"...... 

آخر اینکه  از شخصیت های تاریخی و نیز شاعران نباید انتظار همه چیزدانی و پاسخ همه‌ پرسش‌هادانستن داشت که آن ها شاعر و گاه کلمه سازند و کلمه خود افسون و حکایتی است و می‌توان در افسون کلمه شناور شد و لحظه را زیباتر سر کرد بی تمنای پایان و پند...گاه ریسمان انسان را باید باز و رها گذاشت چراکه دیکته های پرتکرار و کم غلط همیشه کارساز نیستند........
ارسال به دوستان