۰۲ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۲ دی ۱۴۰۳ - ۰۹:۳۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۵۸۴۹۶
تاریخ انتشار: ۰۸:۲۷ - ۲۶-۰۱-۱۴۰۳
کد ۹۵۸۴۹۶
انتشار: ۰۸:۲۷ - ۲۶-۰۱-۱۴۰۳

‌قهوه، کافه و دودی که از سر بر نمی خیزد

‌قهوه، کافه و دودی که از سر بر نمی خیزد
دیدن فنجان قهوه در دستان سارتر و ساعدی و نیز در کنار الن دلون و دیگران انگیزه مضاعفی می دهد تا بخواهیم با تکرار فعل سرآمدان و شهره گان در سایه سار اندیشه و زیبایی بیارامیم و نمود با شکوه تری داشته باشیم.
عصر ایران ؛ احسان اقبال سعید - روزهای پایان هفته مجالیست تا آدم گامی بزند و راه های هزار بار رفته‌ی پیرامون خود را باز گز کند تا مگر در این روزهای دشواری معاش و تنگی عیش،  بار از خاطر بردارد و دمی به میل خود،بی میلی های طول هفته را فروبگذارد. در همین تامل و به امید کام و لب بر فنجان قهوه و نگاه بر رقعه ی کتاب عزم میدان انقلاب و مقابل دانشگاه نمودم.
 
در فاصله های اندک بساط کافه ها و نیز جوانان موی تافته و آراسته و نیز دل به لختی و گاه شلختگی(شاید هم کسب جمعیت از زلف پریش و سیمای درویش مآب خود می کردند) داده برپا  بود و هرکسی از ظن و نیز خمار خیال یا شب شراب پیشترش جایی گزیده و به کاری مشغول بود. در همان میان و از مقابل ویترین کتابفروشی نگاهم به جلد کتاب با عنوان "کافه های روشنفکری..."نگاشته ی احمد راسخی لنگرودی خیره ماند و خریدمش.
 
‌قهوه و کتاب
 
صندلی کافه و سیاحت کاغذ و عطر قهوه ....برایم نخست گروه جوانان و فنجان های پاپی قهوه و شیرقهوه که پر و خالی می شد و عکس های متنوع و پرشمار که از آن برداشته می شد محل تامل بود و نیز ابتلا و ابتکارات ایام جوانی و چنان که افتد و دانید هم... و البته صدای کوروش یغمایی که آرام می خواند "چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه...گل یخ..."  و جوانی چه اکسیر و باده ایست که رگ مرده ی مرد نمکی غار همدان را چنان لبریز شور بودن می کند تا نوای دشتی فائز دشتستانی را هم به میل، طرب تفسیر کند...
 
میل به نوشیدن قهوه در جامعه ی ایرانی فزونی معناداری یافته است و پیشتر در نوشتاری در تارنمای عصر ایران زیر عنوان "بوی قهوه در دنیای ادبیات و سیاست ..." به آن پرداخته بودم  اما باز پرسش پیشین به سراغم آمد و ذهن بی لگام باز پرسید و خود پاسخ ترواید...نخست آنکه قهوه و مشتقاتش خوش منظرند و مدد ابزار جدید به گونه ای گاه شیر بر قهوه را می آرید که انسان نمی تواند سنگدل باشد و این تصویر هنری را بنوشد!
 
دیگر این که قهوه پیوندی با کاغذ و اندیشه یافته و درست یا خیالین اهل اندیشه و سخن را به قهوه نوشی و پاتوق نشینی شناخته ایم و برای انسان که همواره می خواهد بالا و الاتر از بودنش نمود داشته باشد تکرار رفتار آن کسان باشکوه می تواند لذت بخش باشد.
 
انسان فصل تمایز خودش با دیگر جانداران وجمادات را در توان عقل ورزیدن و تدوام آن عقل در اندیشه و گفتار می داند و برای همین است که در برابر انسان نادان یا بی قانون متجاسر گاه او را حیوان خطاب می کند یا گرگ و در شکل لطیف ترش طرف را خر می نامد...
 
دقت کنید وجه مشترک حیوان ، گرگ و خر در بی عقلی و یکسر غریزه بودن است و مخاطب این صفات در حقیقت متهم  ، تحقیر و تخفیف می شود چون عقل ندارد و یکسره غریزه است چون گرگ  و اهلی نشده و یا بی خرد است و عادت می کند و مسیر رفته را بی اراده هزار بار می رود و اراده ی برآمده از اندیشه ندارد، پس خر است!
 
دیدن فنجان قهوه در دستان سارتر و ساعدی و نیز در کنار الن دلون و دیگران انگیزه مضاعفی می دهد تا بخواهیم با تکرار فعل سرآمدان و شهره گان در سایه سار اندیشه و زیبایی بیارامیم و نمود با شکوه تری داشته باشیم.
در صفحات مجازی هنرپیشگان و شهرگان هم عکس های متنوعی از فنجان های لبریز و سرریز قهوه دیده ایم که با جمله ای فلسفی یا راهگشا همراه گشته اند و این انگیزه را برای تکرارا رفتار چند برابر می کند...
 
کافه اما در شکل مدرن اش مکانی برای دیدن و نشستن است فارغ از بنیاد و ماهیت جمعگاه‌های(پاتوق‌ها) پیشتر که یا مکانی برای سوگ و سرور بودند و در آن حزن و بهجت اغراق شده و شرکت یا تمارض به روال جمع مانع از بروز و ظهور علایق شخصی می شد و تنها سوگوار و همدرد یا کف زن و دست افشانی چو دیگران بودی و جای نشستنت، نخستین جایی که خالی بود و تو انتخاب و اعتنایی نداشتی...در جمعگاه یا پاتوق های سنتی حسب فرهنگ بزرگ سالار،بزرگ ایل یا محله متکلم وحده است و دیگران در حکم گوش رایگان یا تحسین کننده و نه بیش از آن.....
 
کافه را اما انتخاب می کنی، معاشر و مقابلت را به میل می نشانی و دیوار و صحن کافه از دنیای بیرون و نگاه های پرسشگر منتزع ات می کند تا بی پیرایه خودت باشی و با اختیار در میانه ی زیست پرجبرت بگویی و بشنوی...تصاویر معمولا چشم نوار در کنار معماری دلنواز و ادروات عتیقه ی قدیمی به گاه ازدواج با نوا و غنایی از جنس آرامش و عشق  تو را در دریایی از نوستالژی دوران خوش بسرشده در ناکجاابادی می برد و رنج امروز را با خیال دیروز سر و به سر می کنی و می توانی بشنوی و بخوانی....
 
کتاب آقای راسخی لنگرودی را تورق می کنم و چه خوب از تاریخ کافه نشینی در دارلخلافه  و اهل قلم رفته و آمده در آن حکایت نموده است. در قلم ایشان اما باز دریغاگویی برای گذشته‌ی از دست شده ای رژه می رود که در کافه های ساده و بی تزئین قلمی زده می شد و نقد و نظری و امروز کافه کتاب ها را در بی هویتی و تجاری شدن دانسته است..
 
اما نکته این است که خیال انسان هماره از رنج بی درمان و رقابت بی پایان و گاه ناعادلانه و غریزی امروز به گلستان عدن دیروز پناه  می برد و همه چیز را درخشان تر می بیند و دریغایی با دودی از میان لبان نازک حوالت اسمان بی بنیاد می کند.
 
گذشته مرحمی از جنس تریاق بی خطر است که آدم را آرام و رام می کند و چه خوب!این صنعت فروش گذشته در چهارچوب روایتهای امروزین از روزگار رفته و رفو شده و تا اکنون و نیز بازسازی ادوات تزئینی آن ایام این روزها را قابل تحمل تر می کند...
 
از سیگار گفتم و حجم دودی که به آسمان می رفت دود از سر نگارنده بلند نمود. این که جوانان و دیگران چگونه از پی فنجان های قهوه بی خست سیگاری روانه ی لب نموده و فیلترهای بی جان را برای تقاص دود بر جان نشسته زیر پا و بر سنگفرش قصاص نموده، لگد کوب می کنند.
 
در این فکرم انسان با این که می داند سیگار بلای جانش است چرا می کشد و خویش را می کشد؟ شاید باور ندارد مرگ همین نزدیکیست و رنج جسمی چگونه می تواند تاب او از میان بردارد و دل و جانش را ریش کند...انسان شاید گاه دلش می خواهد خیامی بیاندیشد و لحظه ی اکنون را دریابد و از فردای خس خس سینه یادی نکند که فردا نیامده و هیج کس‌اش نمی داند....
 
کف فنجان تصویر ناصرالدین شاه با آن سبیل آخته و ادامه‌دار حک شده است و احتمالا دارم قهوه از سبیل شاه می نوشم...همین تصویر با یادی از قهوه قجری سوالی در ذهنم می افکند که چرا ناصرالدین شاه و اطرافیان او برای برداشتن امیرنظام(میرزا تقی خان) در باغ فین کاشان مراسم قهوه قجری به جای نیاوردند و رگ امیر را گشودند؟ نمی شد تا بی خونریزی و با رنج کمتر آن مرد نشسته در فین کاشان را بی جان کرد؟
 
انگار آمر و عامل هر دو می خواستند تا در تاریخ بماند که  جان در کف سلطان صاحبقران است حتی اگر امیرنظامش باشی و خونت بر زمین ریخته خواهد شد تا عبرتی شود تلخ و البته تسکینی برای همه کینه داران امیر...
 
در سریال ولایت عشق ساخته آقای فخیم زاده صحنه ای هست که در آن چهار تن در گرمابه با دشنه های نهان کمین کرده اند تا جان فضل بن سهل را به فرمان خلیفه یا با بی اعتنایی او بستاندد...فضل(با بازی درخشان اکبر زنجانپور) می داند وفریاد می کند بیایید و در لذت کشتن من سهیم شوید... وانگار عامل و آمر هردو خواستند تا در لذت و عبرت خون امیر سهیم باشند و ننگ بدنامی  اش را هم در جان بکشند...
 
مراسم قهوه قجری احتمالا نمی توانست این چنین لذت افشرده ای تولید کند....مرور زمان مفاهیم و اجسام و حتی مناسک را از معنا تهی کرده گاه به تفنن، خلافآمد و یا تجارت تبدیل می کند..حکایت همین تصویر ناصرالدین شاه است و قهوه تلخ در فنجان و سیگارهایی که دود می شوند و دودی از مخیله و مفکره برنمی انگیزند و زندگی به روال خویش برقرار است و میان همین روزنها و لحظات در حال فنا باید به حیات خوش معنا بخشید که "نادر و اسکندی پیدا نخواهد شذ و امید را باید بر قاب دیوار آویز نمود.
ارسال به دوستان