۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۴:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۵۹۸۹۳
تاریخ انتشار: ۱۳:۰۵ - ۳۱-۰۱-۱۴۰۳
کد ۹۵۹۸۹۳
انتشار: ۱۳:۰۵ - ۳۱-۰۱-۱۴۰۳
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی

آدینه با داستان/ مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ

آدینه با داستان/ مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ
   اتفاق‌های زندگی همیشه همین‌طوری می‌افتند. می‌افتند و می‌مانند و بی که حرفی بزنند و کاری بکنند می‌اندازند‌ات وسط یک ماجرای عجیب و خودشان آن گوشه‌ی حیاط با چشم‌های خسته و پیرشان فقط نگاه می‌کنند.

داستان کوتاه
مریم رحمَنی


   همه‌ی زندگی‌ها بالاخره از یک جایی شروع می‌شوند، پیش می‌روند و پیش می‌روند، یک جاهایی گره‌هایی می‌افتد توی‌شان. گره‌هایی بزرگ و پیچ در پیچ که هی بیشتر درهم می‌تنند و تو گویی حالا حالاها خیال باز شدن ندارند. اینجا همان جایی‌ست که یک نویسنده با اشتیاق به آن نگاه می‌کند و دست‌هایش را بلاتشبیه مثل مگسی که روی یک شیرینی مثلا کشمشی نشسته باشد، به‌هم می‌ساید و یک آخیش از ته دل می‌گوید و یک... دو... سه... جمله‌ی اول داستانش را شروع می‌کند! بقیه‌ی داستان معمولا خودش می‌آید، یک جوری خودش را می‌رساند و هی کلمه پشت کلمه می‌نشیند و جمله و پاراگراف و صفحه و صفحه و صفحه... دیگر می‌ماند هنر نویسنده و ذوق خواننده.

  باقی همه هیچ!

  زنی که عرض یک چهارراه را اُریب راه می‌رود، بی که اصلا به چپ و راست‌اش و آن‌همه ماشین که بخاطر عبور خانم سرگیجه گرفته‌اند وقعی بنهد، قصه‌ی پر پیچ و خمی است از سرگشتگی. اگر این زن بی‌هوا پرت شود جلوی یک ماشين و در کسری از ثانیه کارش تمام شود چه! باید ببینی چه کسی و چرا پرتش کرده! آن‌وقت شاید اصلا حتی دلت هم برایش بسوزد. کمی آن‌طرف‌تر، پیرمردی که دست‌اش را به آرامی به پشت یک گربه‌ی خسته‌ی لم داده کنار درخت می‌کشد، داستان یک راه طولانی طی شده است مثل یک خانه‌ی بزرگ و درندشت و پر از کنج و پَسَله که کافی‌ست صاحبخانه‌ی تنها و دل‌گُنده‌ای داشته باشد که تا می‌بیند کنار دیوار خانه‌ی روبرو ایستاده‌ای و پلک نمی‌زنی، در را چهارتاق باز بذارد و بگوید یک عصر مهمان من باش. چای تازه دم و کیک هویج تازه از توی فر درآمده دارم. کفش‌هایت را بکَنی و جای جای خانه را نگاه کنی آرام و هرجا دلت خواست دست بکشی و هرجا قلبت تند تپید بنشینی سر بچرخانی.

 

   بچه‌ها، اگر جنگ آواره‌شان نکرده باشد، اگر پدر نابکار و مادر خسته از هرچیزی حتی زندگی، رهای‌شان نکرده باشند، اگر دست روزگار نکشانده باشدشان توی چهارراه‌ها و کنار پله‌های بانک‌ها و پاساژها، آن پرچم ظریف و خوش بوی شکوفه‌ی گیلاس‌اند در روزهای نخست فروردین. آن عطر بی‌هوای اقاقیا توی چند کوچه آن‌طرف‌ترند که می‌چرخد و می‌رقصد و همه‌ی هوای اردیبهشت را مثل خودش می‌کند. 

  کلاغ‌ها، گنجشک‌ها و توله‌سگ‌های رها شده توی خیابان حاشیه‌ی رنگ‌رنگ دفترچه‌ی خاطرات نوجوانی‌اند با پس‌زمینه‌ی غروب و نخل و قایق و دریا.

   یا اصلا زنی شهوت‌ران، داستان شهری ساحلی‌ست پر از رنگ‌های تر و تازه و عطرها و طعم‌هایی که فقط در هوای همان شهرها می‌توانی مزه‌شان کنی. اگر یک سبزی محلی خوش‌بو ازشان بخری و ببری توی آشپزخانه‌ی خانه‌ات در یک شهر دیگر بشوری و بگذاری توی دهانت هیچ آن مزه و آن بوی گیج‌کننده‌ی کنار بساط آن پیرمرد خوش‌پوش را نمی‌دهد که هیچ، شايد کمی هم آزاردهنده باشد. 

  اصل، همان شروع است و همان جمله‌ی تکان‌دهنده و مشتاق‌کننده! 

  می‌تواند خودش را پرت کند وسط یک زندگی، مثل آن "مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ"* که یک‌روز از آسمان صاف افتاد وسط حیاط یک خانه و به‌کلی همه چیز را زیر و زِبَر کرد.

   اتفاق‌های زندگی همیشه همین‌طوری می‌افتند. می‌افتند و می‌مانند و بی که حرفی بزنند و کاری بکنند می‌اندازند‌ات وسط یک ماجرای عجیب و خودشان آن گوشه‌ی حیاط با چشم‌های خسته و پیرشان فقط نگاه می‌کنند.

   دیگر این شمایید که قهرمان از اینجا به بعد این داستانید. حتی دیگر نویسنده هم کاری برای‌تان از دستش برنمی‌آید. نه وقفه‌ی چند دقیقه‌ایِ نوشیدن چای یا قهوه به دادش می‌رسد، نه بی‌هوا سر از توالت درآوردن و فکر کردن.

   "مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ"، آن گوشه نشسته و شما باید فکری برای‌اش بکنید. این چه توقع بی‌جایی‌ست که نویسنده بیاید بنشیند به من بگوید چکار کنم. نویسنده خودش هزار و یک "مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ"، گوشه کنار زندگی‌اش دارد که خیلی هنر کند برای آن‌ها فکر چاره‌ای بکند.

  پشت پنجره‌ی اتاق خوابم در طبقه‌ی چهارم یک آپارتمان قدیمی در مرکز شهر ایستاده‌ام و دارم به توده‌ی بی‌قاعده‌ی ساختمان‌های با ارتفاع‌های غیر همسان و پشت‌بام‌های کثیف و پر از حجم‌های بی‌قاعده زیر نور کم‌رمق ماهی که به‌ندرت می‌توانم ببینمش، نگاه می‌کنم.

  شايد اگر مثل هر صبح، پله‌ها را یکی‌یکی پایین می‌رفتم و بعد از پیچ کوچه می‌پیچیدم توی خیابان ابوریحان و بعدش هم انقلاب؛ و بعد در یک دوراهی کوتاه انتخاب می‌کردم که به طرف چپ بروم یا راست، و بعد از مکثی کوتاه مقابل قنادی فرانسه، راهم را می‌گرفتم و از عرض خیابان می‌گذشتم و خيابان وصال را بالا می‌رفتم ، می‌توانستم دریچه‌ی خیالم را باز کنم و دست در دست یکی از شخصیت‌های داستانی که قبل‌ترها خوانده‌ام تمام طول شب را هی راه بروم و گاهی کنار درختی خستگی در کنم و گاهی تندتر و گاهی آهسته‌تر فقط بروم، بی که بخواهم به جایی یا کسی برسم.
 
  اما حالا از پشت پنجره‌ی بسته‌ی اتاق، به صدای ویولنسل دختر همسایه‌ی طبقه‌ی پایین گوش می‌دهم. یک دختر شیرازی که دانشجوی موسیقی است و عصرها ویولنسلش را کوک می‌کند و تا نزدیک نیمه‌های شب صدای سازش توی خانه‌ام می‌پیچد.
 
  حالا دیگر نه دنیای اعجاب‌انگیز خیال دست روی شانه‌هایم می‌گذارد و نه لذت کشف کردن جاها و آدم‌ها. 

  حالا "واقعیت" زندگی، مثل یک مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ است که وسط سرخ کردن کتلت‌های شام شب از یک درزی، روزنی، شکافی، چیزی با سر و صدای یک رعد جان‌دار از ابرهای حسابی بارور شده پرت شده است وسط قشنگی‌هایی که سال‌ها زور زده بودم برای خودم درست‌شان کنم. حباب‌های درخشان خیال که چرکی واقعیتی که می‌خواستم انکارش کنم را می‌پوشاند و مثل باران روزهای نخست بهار همه چیز را حسابی برق می‌انداخت.

       گفت: تو سال‌هاست داری درجا می‌زنی، با اعتماد به نفس مزخرفت گند زدی به زندگی خودت و من. دور خودت می‌چرخی و کیف می‌کنی که ساکن نیستی! 
فریاد می‌زد و می‌گفت، صدایش از شدت فریاد هی خفه و خفه‌تر می‌شد و او دست بردار نبود. 

       هواپیمایی کمی آن‌طرف‌تر داشت فرود می‌آمد و وسط فریادهایش داشتم مثلا حساب می‌کردم تا فرودگاه مهرآباد چقدر دیگه مانده که چرخ‌هایش به زمین برسد. 

     داشتم فکر می‌کردم آدم‌های توی آن هواپیما از کجا می‌آیند و برای چه کاری می‌آیند! کسی توی‌شان هست که دل توی دلش نباشد برای بوییدن عطر آغوش کسی! 

     داد می‌زد و لعنت می‌فرستاد و از سال‌ها زندگی با منی که حتی بعد از عشق‌بازی بهش پشت می‌کردم تا اسب چموش خیالم را رام کنم، اظهار پشیمانی می‌کرد و مدام می‌گفت کاش در آن کنسرت لعنتی کنارت ننشسته بودم و وقتی اشک‌هایت روی صورتت سرازیر شد، دستمال خامه‌دوزی شده‌ی یادگاری‌ام را دستت نمی‌دادم.


حالا این حرف‌ها چه فایده‌ای برای من داشت! مگر می‌شود کِش زمان را گرفت و مثل ماشین‌کِشی‌های زمان بچگی به عقب کشیدش و مثلا چیزهایی که امروز ناخوش‌اند برای‌مان یا عوض‌شان کنیم یا به کل پرت‌شان کنیم یک‌وری و برویم چیزهایی را برداریم که می‌دانیم چندسال بعد هم بیشتر به دردمان می‌خورند و هم بیشتر دوست‌شان داریم.


  گفته بودم حالا که عشق آن نجات‌دهنده‌ای نبود که سال‌ها در قصه‌ها و فیلم‌ها و خاطره‌ها ردپایش را دنبال کرده بودم، می‌خواهم یک قهرمان باشم برای روزها و سال‌های آینده‌ام. می‌خواهم وقتی که خبر مرگم رسید آدم‌های زیادی جمع شوند زیر تابوتم را بگیرند و یکی پیدا شود که بگوید باید جای آبرومندی خاکم کنند، نه کنار مسیر عبور و مرور مردم. یک‌جایی که درخت داشته باشد و خودم از قبل به کسی و در جایی گفته باشم که مثلا چه درختی باشد خوب است و چه جمله‌ای روی سنگ قبرم بنویسند بعد از مرگ خیالم راحت‌تر است و چه و چه و چه!


  لیوان شربت زعفران را گذاشته بودم توی یخچال همین‌طور کنار قاچ هندوانه و بطری آب پرتقال و قاچ سیبِ چند روز مانده و همین‌که بی‌هوا در یخچال را کشیدم سمت خودم در حالی‌که داشتم یک تصادف وحشتناک توی خیابان را تعريف می‌کردم، لیوان شربت چپه شد و پایین یخچال افتاد روی زمین. 

داشتم توی ذهنم اتفاقی که افتاده بود را بازسازی می‌کردم و مثل همه‌ی سال‌های گذشته خودم را بابت سهل‌انگاریِ قرار دادن چند تا چیز نا ایستا کنار هم سرزنش می‌کردم که جلوی درگاهی آشپزخانه ظاهر شد و انگار که کبریتی انداخته باشی توی انبار باروت شروع به داد و فریاد کرد. 

  شما ممکن است از معلم اول ابتدایی‌تان بدتان بیاید. چه می‌دانم ممکن است وقتی هفت سال‌تان بوده، جلوی آن‌همه دانش‌آموز هم‌سن خودتان آمده باشد با خنده‌ی زشتی که دندان‌های برآمده‌ی زردش آن را زشت‌تر کرده باشد به شما گفته باشد "سیاه زشت". 

  تا سال‌ها شما با رنگ پوست‌تان، با فرم صورت و حالت چشم‌های‌تان کنار نیامده باشید چون یک نفر، یک روزی، یک جایی به شما گفته است: زشت! 


  اگر در آستانه‌ی چهل سالگی معلم‌تان را کنار خیابان ببینید درحالی‌که می‌خواهد از عرض خیابان رد شود و توی دستش پر از کیسه‌های پلاستیکی سبک و سنگین است چه‌کار می‌کنید؟ شاید  بعضی‌های‌تان کمکش کنید و کیسه‌ها را برایش تا جایی ببرید و اصلا یادتان هم نمانده باشد که روزی باعث شده بود تا چهل سال خودتان را زشت ببینید. شاید هم ناغافل از پشت هلش بدهید وسط خیابان و حتی برنگردید ببینید صدای ترمز و کشیده شدن چرخ ماشین کدام بخت برگشته‌ای بود که هزارنفر را کشاند وسط خیابان!
  
  این‌ها را گفتم که کمی به خودم دلداری بدهم، وگرنه حالا آن معلم بی‌نوای کلاس اولم که جلوی چهل تا دانش‌آموز به من گفت زشت، به‌قول روان شناس‌های امروزی خودش لابد زخم‌خورده‌ی هزار هزار دشنه‌ی ریز و درشت بوده و شاید هیچ یادش نیاید که یک دختر بچه‌ی هفت ساله یک ساعت تمام با چشم‌های خیس از اشک درحالی‌که داشت از حضور ناگهانی یک چیز گنده‌ی گردِ زبر توی گلویش قالب تهی می‌کرد، بهش زل زده بود و توی دلش مدام می‌گفت بزرگ که شدم و زورم زیاد شد حتما می‌کشمت. خيلی گذشت تا فهمم شد آن چیز گنده‌ی گردِ زبر نامش خشم است. 

   و من سال‌های زیادی را با خشم‌های زیادتری سپری کردم بی‌که بخواهم یا بتوانم از دست‌شان خودم را راحت یا خلاص کنم.


   تا اینجا هی از کسی حرف زدم که سرزنشم کرده و گفته از زندگی کنار من خسته است و فریاد زده و گلوله‌های خشم سال‌های زندگی را روی سرم مثل یک هواپیمای بمب‌افکن خالی کرده و حتی یک‌بار نتوانستم بگویم "او" چه کسی است و یا نامش چیست! شايد فکر کردم گفتن ندارد و این‌همه نشانه داده‌ام و هرکسی می‌فهمد "او" شوهر من است. ولی حالا، پشت این پنجره‌، در طبقه‌ی چهارم یک آپارتمان قدیمی، توی اتاق خوابی که تخت دونفره‌اش چند ماهی است که در تصرف خودم قرار گرفته، گفتن هم‌چین کلمه‌ای از زبان من یک شوخی تیزِ دندانه‌داری است که وسط گلو مانده باشد. گلوله نیست، گنده و زبر نیست، آن‌قدر کوچک است که تا به زبانش نیاوری، نمی‌بینی‌اش. اینجا، در این هوای خنک بهار که هر از چندگاهی پوست تن آدم را دانه دانه از جا می‌کَند، دارم سعی می‌کنم دوباره به اسب چموش خیالم میدان بدهم، دارم به معلم کلاس اولم فکر می‌کنم و راه‌های مختلف کشتن یک آدم. بدون درد و خون‌ریزی.

---------------------------

* عنوان برگرفته از داستانی از گابریل گارسیا مارکز

ارسال به دوستان