داستان کوتاه
مریم رحمنی
سقف شبستان فروریخت. آرام و بیهیچ صدایی! یکی از آجرها از جایش درآمده بود و در هوا چرخیده بود. تا به زمین برسد، سقف بین زمین و هوا در پیچ و تاب بود.
ارغوان پنجهی پاهایش را از رنج نگهداری تنش رها کرد و گذاشت تا چین افتاده روی کفشش باز شود. خودش را کنار کشید تا زیر آوار سقف مدفون نشود. در همان حال دنبال چیزی در آسمان میگشت. دنبال رنگی، پَرِ سیمرغی، ردایی یا دستاری.
باید یک چیزی پیدا میکرد تا هم خودش را قانع کند و هم از نگاه پرسشگرانهی رهی خلاص شود. فکر میکرد بالاخره پسرک یک جایی کم میآورد و کولهپشتیاش را به گوشهای پرت میکند و پشت سرش را هم نگاه نمیکند. درست مثل آنیکیها. هرچند یکبار دستان تنومند زمختی دور قلبش چنباتمه میزنند و طوریکه انگار از چیزی درد بکشند، تمام قلبش را میفشارند. آنقدر که چشمهای روشنش از اشک پُر شود و بادکنکی قرمزی در گلویش شروع به بادشدن کند.
شمارش از دستش در رفته بود که چندبار در یکسال گذشته با رهی یا بیرهی آمده است اینجا. چند بارش را خیالی آمده، چند بارش را واقعی. هر بار که آمده سقفی فروریخته، ستونی از جایش بلند شده و راه بیراه گرفته، مناری سرخم کرده، اما پاهایش مثقالی درون خاک را لمس نکرده است.
رهی گوشهای درست روبروی سقف ویرانشده نشسته بود و با نوک مداد کنته قابی را که نشانه گرفته بود روی کاغذ مینشاند. انگار کن عکسبرگردان دستش گرفته و مثل یک طفل ناشی وسط بازی آن را گوشهی دفتر مشق شبش میچسباند. انگار کن از دنیا جداست.
بارهای اول کلافه میشد، آفتاب را بهانه میکرد، سرما را بهانه میکرد، تاریکی را. حتی یکبار ترس از ارواح را بهانه کرد و خودش را از برزخ ماندن و کلافگی یا رفتن بیدلیل و سرزنشهای درونی خلاص کرد و بهانه داد دست ارغوان و جلدی از معرکه جان بهدر برد.
حالا که دیگر عادت کرده بود تخته شاسیاش را برمیداشت و میرفت یک جایی پیدا میکرد. بعد ارغوان را گوشهی سمت راست کاغذش میکشید، روی پنجههای پا ایستاده، دست راستش را سایهبان چشمها کرده، دست چپش به استخوان پهلو تکیه داده؛ پیراهنی ارغوانی تا روی زانو پوشیده، ساق پاهای خوشتراشش حتی در پناه جورابهای پشمی ضخیم مثل ساق پای آن آهوی ختنی که چوبتراش خوشسلیقهی عهد قدیم پایهی ظرف مشربه را از روی آن ساخته، در پسزمینهی دیوار جست و خیز میکند، انگار بهتازگی از چنگال ببری یا پلنگی خلاص شده باشد. موهایش سیاه و پر پیچ است و بیهیچ نظمی از زیر تکهلچکی که به زورِ بهقول خودش گزمه و آجان، بر سرش گذاشته، روی پیشانی و شانههایش ریختهاند.
این تصویر همیشه ثابت است. حتی وقتی ارغوان بیحوصله است و یک ردای عهد بوقی دورش پیچیده و تمام سیاهی موهایش را زیر یک روسری قواره بزرگ پوشانده است. حتی وقتی اضافهی ابروهایش درآمده، و چون زورش به انگشتان دستش نرسیده چشمهایشرا بیسرمه و سایه رها کرده تا انگشتانش هر وقت که بخواهند آنها را زیر فشارشان به چپ و راست بفرستند.
سمت دیگر کاغذ اما هر بار فرق میکند. حتی یکبار چند چادر عشایر کشید. بعدش به ارغوان گفته بود که چادرهای مغول را کشیده و آن چادر بزرگتر چادر چنگیز است. و قلب ارغوان مچاله شده بود و پیش خودش گفته بود اینیکی هم میگذارد و میرود. درست مثل آن دیگران.
یک آجر کنار پایش روی زمین میافتد. خم میشود و قطعه آجر را برمیدارد. نقش یک لوزی با دایرهای در وسط که مُهر شده باشد روی آجر. و به دایره وسط خیره میشود. صدای رهی از پشت سرش می آید:
این بار اگر خدا بخواهد بار آخر است؟
صدای عبور بوتهی گز از بین پاهایشان مثل صدای بیرون آمدن لاکپشت از زیر تل خاک، چشمهاس ارغوان را از سکون رها میکند.
رهی اینبار آرامتر میگوید:
- بهتر بود به شبکه قول نمیدادیم.
ارغوان فکر میکند که چطور به رهی بگوید که قولی به شبکه نداده است و آنرا بهانه کرده تا رهی پا سست نکند.
-این بار هم بدقولی کنیم طرح بعدیمان را قبول نمیکنند.
ارغوان پیش خودش میگوید: خب قبول نکنند. بهجایش یک مسابقه میسازند و پول در میآورند. برمیگردد و به چهرهی درهم و پر از سوال رهی نگاه میکند. دست راستش سایبان چشم هاست و تلاش میکند از زیر سایهبان صورت رهی را خوب ببیند. میخواهد بگوید مستندی در کار نیست و اگر خسته شده است میتواند راهش را بگیرد و برود و خطخطیهایش را بفروشد به نشریهای... سایتی... جایی!
آرامتر میگوید: - این بار بار آخر است.
لاکپشت از روی تل خاک خودش را به پایین کشیده و راهش را گرفته میرود. انگار ترسیده است.
ارغوان خاک را کنار میزند. هر دستش هزار دست میشود. زمین را میشکافد. نفسنفس میزند. رهی نقاشیاش را نشانش داده بود. سقف سرجایش بود و هر چه گشته بود تکه آجر را پیدا نکرده بود. رهی گفته بود دوباره خیال برش داشته. مثل آندفعه که ستون زیرتاق را دیده بود که پا درآورده و راه بیابان گرفته. یا قبلترش که دیده بود منار سر خم کرده بهسمت دیوار غربی مدرسه و رفته بود خاکش را با دستهایش کنده بود و هی اصرار کرده بود چیزی زیر این خاک است و انگشتانش خراش برداشته بود از زبری خاک هفتصدساله!
و یادش آورده بود که دفعههای قبل هم دست از پا درازتر برگشتهاند و فقط نگاه ملامتگر صاحب هتل تا حمام و زیر دوش حمل کردهاند که ایشان از این همه گرد و خاکی که با لباسشان داخل هتل میبرند شاکی بوده و امروز و فرداست که عذرشان را بخواهد.
انگار قلبش ایستاد. دستش جسم سختی را لمس کرد و آنرا بیرون کشید. بهگمانش استخوان حنجره بود.
سال ۶۱۶ هجری قمریست. بخارا در دست سربازان مغول مچاله شده است. دختری با بالاپوش ارغوانی رنگ و دستاری مردانه بر سر، از چنگال مغولی گریخته و بهگوشهی یکی از حجرههای مدرسهای پناه برده است. بههوای اینکه معشوقش از روی جای پایش پناهگاهش را پیدا کند، خودش را به دیوار چسبانده و پاهایش را در آغوش گرفته است. آرام آرام نام معشوق را بر زبان رانده، بههوای اینکه آن باریکهی نوری که از روزن انتهایی سقف بر کف حجره میتابد، صدایش را بردارد و از مدرسه بیرون ببرد. از بین چکاچک شمشیرها عبور دهد. سوار بر اسب تیزپایش کند. روی کلاهخود سربازان سُر بخورد.
بهچابکی از لای دشنهی آن سرباز مغول که بر سینهی کسی در نیشابور فرو میرفت، رد شود. لحظهای آنجا درنگ کند و نماند و برود و برسد به گوش معشوق در گوشهای از خانقاهی در ری و معشوق را سوار نور کند. از راههای رفته عبور دهد تا برساندش به دختر. تا دختر را در آغوش بگیرد و چشمهای روشنش را ببوسد. گرد و خاک را از لای موهای سیاه پرچیناش پاک کند. به پاهای خوش تراشش که مثل پاهای آن آهوی ختنیست نگاه کند و یادش برود که بیرون از مدرسه، بخارا در دستان چنگیز مچاله شده است.
نور تابیده از روزن سقف صدهابار خاموش و روشن شد و خبری و نشانی از معشوق همراهش نیامد.
دختر فکر کرد شاید در راه، راهزنی به غارتش برده باشد. شاید در عبور از گذرگاههای بلخ، در کاسهی مسین دورهگردی تابیده است و روز بعدش در توبرهی غنائم بازمانده از غارت سمرقند راهی دربار شاه مغولش کردهاند.
هرچه بود سرنوشت دختر چون پیشانینوشت شهر و سرزمینش بود. تاریک بود. بیهیچ نشانی از تابیدن نور بر پیشانی.
آن روز آخر که چشمهای روشنش را به روزن تاریک سقف دوخته بود، صدای کنار زدن تل خاکی را میشنید که صدها سال قبل پیش از ویرانی کامل شهر، هنگام فرو ریختن گنبدخانه روی سقف آن حجره ریخته بود و دستش نمیرسید خاکرا کنار بزند تا نور را ببیند و پیغامش را برای هزارمین بار به گوش نور بخواند.
مهمان کوچکی داشت که شاید از ۷۰۰ سال قبل همنشیناش شده بود. به گوشش خواند که خودش را از آن دخمه خلاص کند. حیوان مثل پرندهای صاحببال خودشرا به سقف رساند. بهمحض دیدن نور از روی تل خاک سُر خورد و راهش را کشید و رفت.
استخوان حنجره در دستان رنگپریدهی ارغوان و زیر تابش نور آفتاب، عقیق. سرخی بود بر کویر تشنه از بیآبی.
کمی آنطرفتر، رهی چهار زانو روی زمین نشسته، کاغذ طراحیاش زیر دست چپش له شده و خیره سقفی را نگاه میکند که انگار فروریخته و انگار صدها سال است که فروریخته. کنارش ارغوان را میبیند که چیزی را درون خاک میکارد و رویش را با دستهایش نوازش میکند.