عصر ایران ؛ مبینا محمدی - بیایید به سال ۱۹۵۷ در دانشگاه استنفورد برویم؛ جایی که دو روان شناس با نام های ليون فستینگر و جیمز کارلسمیت، آزمایش مهمی انجام می دهند.
این آزمایش شامل چند مرحله می شد. در قسمت اول تمام شرکت کنندگان باید فعالیتی به شدت حوصله سر بر را به صورت انفرادی، به مدت دو ساعت انجام می دادند: هر فرد باید در 30 دقیقه ی اول ۱۲ قرقره را در ظرفی قرار می داد ، آن را خالی می کرد و سپس موظف به پر کردن مجدد آن بود.
بعد آزمایشگر از او می خواست که برای بقیه ی زمان، ۴۸ مکعب روی یک صفحه را یکی یکی به سمت عقربه های ساعت بچرخاند و بار بعد خلاف عقربه.
وقتی دو ساعت تمام می شد، آزمایشگر به او می گفت که به شرکت کننده ی بعدی که پشت در است اطلاعات این آزمایش را بدهد. البته باید به او بگوید که آزمایش بسیار جالبی انجام داده و بسیار از آن لذت برده و خوش گذشته است.
آزمایشگر به شرکت کننده می گفت: اگر به نفر بعدی بگویی که از آزمایش لذت برده ای ، مقداری پول به تو خواهم داد.(همین جا بگویم که گروه شرکت کننده بعدی وجود نداشت و کسی که پشت در بود و قرار بود به او گفته شود که آزمایش جالبی بود، همکار آزمایش کنننده ها بود.)
آزمایشگر به نیمی از شرکت کنندگان یک دلار و به نیم دیگر 20 دلار داد.
بعد از دادن پول، آزمایشگر از همه ی افراد 4سوال زیر را می پرسد و کار شرکت کننده به پایان می رسد:
۱. آیا وظایف جالب و لذتبخش بودند؟
احساسات خود را در این درباره از مقیاس -5 تا +5 ارزیابی کنید که -5 به معنای بسیار خسته کننده +5 به معنای بسیار جالب و لذتبخش بودن و صفر به معنای خنثی بودن است.
۲. آیا این آزمایش به شما فرصتی برای یادگیری در مورد توانایی شخصی خود در انجام وظایف داد؟
احساسات خود را درباره این موضوع از مقیاس 0 تا 10 ارزیابی کنید که 0 به معنای این است که چیزی یادگیری نشده و 10 به معنای یادگیری بسیار زیاد است.
۳. آیا فکر میکنید نتایج این آزمایش ممکن است ارزش علمی داشته باشند؟
نظر خود را در این مورد از مقیاس 0 تا 10 ارزیابی کنید که 0 به معنای عدم ارزش علمی یا اهمیتی نداشتن و 10 به معنای داشتن ارزش و اهمیت بسیار زیاد است.
۴. آیا تمایلی به شرکت در یک آزمایش مشابه دیگر دارید؟
تمایل خود را به شرکت مجدد در یک آزمایش مشابه را از مقیاس -5 تا +5 ارزیابی کنید، به این صورت که -5 به معنای عدم تمایل به شرکت، +5 به معنای تمایل کامل به شرکت و صفر به معنای عدم احساس خاصی باشد.
محققین پاسخ افراد را به این چهار سوال بررسی کردند که در حقیقت بخش کلیدی این آزمایش است. شاید حدس بزنید که جواب ها واضح است: اگر آزمایش حوصله سر بر بوده، پس همه همین طور گزارش کرده اند. اما نتایج نشان می دهد به طرز چشمگیری، افرادی که تنها یک دلار گرفته بودند، در پاسخ به این سوالات میزان لذت بیشتری از آزمایش نشان دادند.
همه ی شرکت کنندگان می دانستند که فعالیتی بسیار حوصله سر بر و خسته کننده ای انجام داده اند اما در ازای ۲۰ و یا ۱ دلار مجبور بودند به شرکت کننده بعدی حرفی خلاف نظر حقیقی شان را بیان کنند.
گروه اول که بیست دلار گرفته بود، دلیل و انگیزه مالی مناسبی برای این کار داشت که برغم حوصله سر بودن فعالیت، بگوید خیلی هم جالب بود. اما در پاسخ به سوالات چهارگانه، کمتر از گروه یک دلاری اعلام کردند که فعالیت جذاب بود. در واقع آنها ماجرا این گونه خلاصه کرده اند: واقعاً فعالیتی حوصله بر بود ولی 20 دلار می ارزید که به نفر بعدی بگوییم فعالیت جالبی بود.
برای گروه دوم اما یک دلار دلیل کافی دروغ گفتن نبود. در ذهن آنها این گزاره شکل گرفته بود که یک دلار دلیل خوبی برای دروغ گفتن نیست. بنابراین ذهن باید دنبال دلیل دیگری بگردد.
در واقع آنها دچار "ناهماهنگی شناختی" شدند: "باور"شان این بود که آزمایش حوصله سر بر بوده است و این باور با "رفتار"شان (گفتن جذاب بودن آزمایش به فرد دیگر) هم راستا نبود. پول خوبی هم نگرفته بودند که بگویند به خاطر این پول، دروغ گفتیم.
در دسترس ترین و راحت ترین کار برای فرار از مخمصه این بود که ذهن فرد را به این باور برساند که واقعاً تحقیق جذابی بود و از آن لذت برده؛ در این صورت باور با رفتار همخوان می شود. به همین دلیل، گروه یک دلاری، اعلام رضایت بیشتری داشتند.
وقتی انسان دچار ناهماهنگی شناختی می شود و کاری انجام می دهد که با باورهایش نمی خواند، یکی از سه راه را پیش رو دارد: تغییر باور ، تغییر رفتار، خلق یک باور جدید برای توجیه رفتار. (جلوتر تفاوت هر سه را توضیح می دهم).
برای انسان مهم است که میان ارزش و رفتارش یکپارچگی باشد؛ مثلا اگر می گوییم سلامتی ارزش است و در راستای آن باور داریم ورزش کردن، داشتن تغذیه ی مناسب و سیگار نکشیدن مهم است اما در عین حال سیگار می کشیم، ورزش نمی کنیم و تغذیه ی مناسب هم نداریم، دچار ناهاهنگی شناختی(Cognitive dissonance)هستیم؛ چه به زبان بیاوریم چه نه، این موضوع گوشه ی ذهن مان می نشیند و حس ناخوشایندی در ما بوجود می آورد.
آزمایشی که مطرح شد، معروف ترین آزمایش در حوزه ی ناهماهنگی شناختی است: حس ناخوشایندی که مغز می خواهد از آن فرار کند. این بسیار طبیعی است که همه ی ما می خواهیم تصویر مثبتی از خود داشته باشیم و برای نگه داشتن این تصویر مثبت، ذهن راهکار های بسیاری را می داند.
حال برویم سراغ کارکردهایی که ذهن دارد تا از این ناهماهنگی خلاص شود.
فردی را در نظر بگیرید که به دکتر مراجعه می کند و دکتر به او می گوید که سیگار بسیار برای او مضر است و احتمالا سرطان می گیرد. نباید سیگار کشیدن را ادامه بدهد. این جاست که فرد حس ناخوشایندی را تجربه می کند؛ "ناهماهنگی شناختی" و ذهن به تکاپوی عبور از آن می افتد و سه راه بیشتر هم ندارد:
اول اینکه رفتار را تغییر بدهد؛ یعنی دیگر سیگار نکشد.
دومین کار اینکه می تواند باور را تغییر بدهد؛ مثلا به خود بگوید که نه سیگار آنقدر ها هم بد نیست و دکتر ها خیلی مواقع اشتباه می کنند و اینطور سیگار کشیدن را توجیه کند.
و یا می تواند در کنار باور موجود، باور جدیدی خلق کند؛ مثلاً بگوید درست است که سیگار سلامتی را به خطر می اندازد ولی خیلی آرامش بخش است و به سلامت روان من کمک می کند و به این ترتیب، بدون این که باورش را عوض کند یا رفتارش را تغییر دهد، آن را توجیه کند.
قطعاً ، در اینجا گزینه اول بهترین است ولی در هر سه مورد، فرد از ناهماهنگی شناختی خلاص می شود. نکته اینجاست که چون تغییر رفتار سخت است و تغییر باور دشوار، خیلی هایمان ترجیح می دهیم، هر دو را با خلق باور جدیدی نگه داریم و بدین ترتیب، پدیده ویرانگر "توجیه" شکل می گیرد.
مثال های بی شماری از ناهماهنگی شناختی وجود دارد؛ وقتی عمیقا به دوستی اعتماد دارید و او از شما سوءاستفاده مالی می کند اما بر ان سرپوش می گذارید و با این توجیه که در شرایط اضطراری بوده از کنار ماجرا می گذرید و به دوستی پر ضرر با او ادامه می دهید، وقتی خرید احساسی می کنید و لباسی بسیار گران بدون نیاز داشتن می خرید و خودتان را قانع می کنید که آن را نیاز داشتید یا آنقدر ها هم گران نبوده و واقعیت را نمی پذیرید. وقتی شریک عاطفی تان مدام سرزنش تان می کند اما به خود می گویید اشکال ندارد عوضش بسیار مهربان است و صدها مثال دیگر.
همین الان به حداقل سه نمونه از توجیهات خود در زمینه ناهماهنگی شناختی فکر کنید. آیا فکر نمی کنید که در تمام این موارد ذهن کوشیده است تا همه چیز را دوباره هماهنگ کند؟
آیا شما هم در اغلب موارد، به جای اصلاح رفتار یا بازبینی در باور، به خلق باور و توجیه می پردازید؟
توصیه اصلی این است: سعی کنید به جای حل کردن سریع و سطحی مسائل با استفاده از ضلع سوم (خلق باور جدید و توجیه) دو ضلع دیگر (تغییر رفتار/ تغییر باور) را هم در معادله وارد کنید و موضوعات را عمیق تر موشکافی کنید. ریشه ی بسیاری از اعتیاد ها و بسیاری مشکلاتی که با آن ها سر و کله می زنیم همین نکته ی کوچک است.
مدتی این تعارض را تحمل کنید. خودتان را به چالش بکشید و با خودتان رو راست باشید! از نتایج آن شگفت زده و البته خرسند خواهید شد.
دست مریزاد دارد.
با سلام
آنچه در مقاله آمده، ناظر به ناهماهنگی شناختی است که حس بدی را در انسان به وجود می آورد و او را ناگزیر به یکی از سه مورد مذکور در مقاله و احتمالا "توجیه" می کند.
آنچه شما نوشته اید، ناظر به انتخاب های فردی است که "توضیح" شان می دهیم. انتخاب، الزاماً حس ناخوشایند نمی دهد ولی ناهماهنگی شناختی آمیخته با ناخوشایندی است. "توجیه" با "توضیح" تفاوت دارد.
موفق و پیروز باشید.
عالی بود عالی و اثرگذار.