عصر ایران؛ سعید کاویانپور - آسمان بار امانت نتوانست كشيد، قرعۀ فال به نام من ديوانه زدند. اين حرف يك آدم معمولی نيست. از دغدغههايش میشود فهميد صاحب فكر است. از هستیاش شِكوه دارد. به اين جمعبندی رسيده كه توی خلقت به او اجحاف شده. بار امانتی را به دوش كشيده كه آسمان هم تاب تحملاش را نداشته. قربانی شده. حكايت همان بره است كه بابت تحقق حوائج صاحبش ذبح میشود.
«برۀ گمشده راعی»** داستان آن آويختههاست كه درماندهاند قبای ژنده و كپكزدهشان را به كجا بياويزند. آنها كه از عامه جدا افتادهاند. ماجرای برج عاج نشينهاست. نقل اضطراب و دلشورههای روشنفكرها.
پرداخت سه شخصيت اصلی رمان به گونهای است كه الگوهای رفتاری طيف وسيعی از روشنفكرها را پوشش میدهد. راعی، صلاحی و وحدت درعين داشتن شباهتهايی كه تا حد همزاد به هم نزديك میشوند، به شيوهای متفاوت از بار امانت شانه خالی میكنند.
هرسه معلماند. سرخورده و روگردان از سنتها. جايگزينی هم برايش ندارند. پی دستاويز میگردند. درد مشتركی دارند كه هر كدام به شيوۀ خاص خود با آن مواجه میشود. طريق باركشیشان ازهم سواست. وحدت مدام در حالت تعليق است. بر آن قله يا اين فرود. راعی و صلاحی هر كدام ساكناند. جدا ازهم در نقطهای از خطی افقی. با اجماع همين تفاوتهاست كه كليتی شبيه به قشر روشنفكر شكل میگيرد.
صلاحی عشقباز است. در كودكي شاهد بوده پدر كبوتری را پر داده و با وجود اينكه به چنگال قرقی افتاده سرآخر بازمیگردد. همسرش را به چشم همان سينهسرخ میبيند. جسد زن را در خانه نگه میدارد تا از او طرحی بزند. در نهايت فقط يك دست میكشد و آن را هم میسوزاند. به صرافت میافتد، زن را نشناخته:
«يك دست فقط دو تا خط نيست آن هم روی سطح يا فقط حجمی نيست كه در مكان باشد. يك چيزی هم از زمان دارد. در زمان كه نه در خود آدم.»
آن نقش يادآور دستی است كه در پنجرۀ آپارتمان مقابل خانۀ راعی ديده میشود و هرروز ساعتها به نظارهاش مینشيند. راعی هم صاحب دست را نشناخته. با اين وجود به ديد دست ياريگر نگاهش میكند. مانعش همان بار است كه به دوش میكشد. هنوز پابند مينوست. دختری كه به واسطۀ كوتاه كردن موها به او ظنين شده، به رابطه خاتمه داده و خودش را اين طور توجيه میكند:
«دستم كه به پوست گردنش رسيد حس كردم ديگر دست يا سر انگشتهام پوستش را حس نمیكند... فهميدم كاسۀ چيني مو برداشته و فقط منتظر يك تلنگر است.»
زندگیِ وحدت هم با همين الگو از هم میپاشد. به عفت ظنين میشود و تا آنجا پيش میرود كه توی صورت بچهاش پي نشان فاسق میگردد. وانمود میكند تحت تعقيب است. آن قدر به اين فكر دامن زده كه انگار طرف را بهچشم میبيند.
راعی هم جز اين نيست. با شيخ بدرالدين مأنوس شده، هر سال سر كلاس درس به وقايعاش میافزايد. حادثۀ تازهای برای شيخ میسازد و برای اينكه فراموشش نشود، يادداشت میكند. اين همذاتپنداری برايش حكم مسكن دارد. مينو را با زن زانيه يكی كرده كه كمتر احساس گناه كند. خودش است كه در قالب شيخ به چانۀ خونچكان زن چشم میدوزد و هر دم او را به صورتی میبيند.
«دمی صفيه را میمانست خلخال بهپا و دمی ديگر خيرالنسا را سر گوری نشسته، گاه صدر بود گونهها برافروخته از شرمی كودكانه.»
تنها مفرشان همين باورهاست. ازش برج عاجی ساختهاند تا در تنگنای دنيای واقعی به آن پناه ببرند. هرسه از خانهشان بوی مرگ استشمام میكنند. طرحهای صلاحی سر از همان آتش درمیآورد كه اتاق وحدت را میسوزاند. میخواسته از دور باطل فرار كند. دوتای ديگر هم با خودكشي غريبه نيستند. راعی اعتراف میكند:
«اگر برای خودش هم ناكجاآبادی، كوه قافی سراغ میكرد میپريد، اما نبود. وقتی هفت آسمانی در كار نباشد و هرجا همين جاست، نه بالاتر و پايينتر طيران مرغ ديدیها فقط طعنهای به بیبالی است.»
دردشان يكی است. آدم كه از عالم عين سر میخورد بعد راه میافتد تا برای وضعی كه دارد دليل ذهنی بسازد. يكی خودش را با شيخ بدرالدين همذات میپندارد، ديگری باور میكند تحت تعقيب است. آنی هم كه به همسرش ظنين نميشود خودش را مقصر مرگ زن میپندارد.
مستمسك ديگر اولويت جغرافيايی است. جريان تاريخ ما حتي فرهنگش هيچوقت دوام نداشته. صدسال، دويست سالی رشد و تحولی و حتی تكاملی ديده ميشود آنوقت ناگهان ضربه فرود میآيد. انگار تبری تنه را از ريشه جدا كند و ما هم دوباره برمیگرديم به دورۀ عشيرهای به تمدن قبل از شهرنشينی و همهچيز را از نو شروع میكنيم. اين فقط حرف وحدت نيست، صلاحی هم به بنبست رسيده. میگويد:
«كاری به كار بچهها نداشته باشيد تا در همين آداب زندگی بزرگ شوند. به همان سياقی باشند كه همه هستند. اگر از مجموعه جدا شوند وقتی همسن و سال ما شوند میبينند باختهاند، نمیتوانند. از اينكه آدمها را نيمهراه ببريم و رهاشان كنيم میترسم، از كجا مطمئنيد بهشت و دوزخ شما واقعیتر از امثال آنها باشد؟»
اين ترديد به ذهن راعی هم رخنه كرده. از نوع نگاهش به سقف و هشتیهای تيمچه پيداست. به عامه رشك میبرد كه ذهن و خاطرشان را يكجا جمع كردهاند. طاق زدهاند تا فقط با سهم اندكی از ابديت روبهرو باشند يا حتی فراموشش كنند. تكهای را به قدر همتشان ميان ديوارهای قطور و زير طاقی ضربی محصور میكردند و بعد هم سهم كوچكشان را با طاقچه، رف، گچبری و آينهكاری تزيين میكردند.
درحالی كه امثال او حتی زمين سفتی سراغ ندارند كه روش بايستند و يك دم از بارشان شانه خالی كنند. درماندهاند. توی مراسم تدفين همسر صلاحی شركت كرده كه مردههای خودش را به خاك بسپارد. حال آنكه بار اجساد ديگری هم به دوشش میافتد. وقتی به ذكر مصيبت میرسد انگار زبان حال حافظ است كه از بار امانت شكوه میكند:
«تا كی میشود ادامه داد؟ دربرابر حادثه، نه در برابر مرگ يا هر چيز ناشناخته بايد سدهايی باشد، پردههايی باشد. تو خود حجاب خودی باشد حتي بيشتر از حجاب تن. مسالۀ عقول فروتر يا برتر نيست. احتياج دارند. شعور انسانی از بیمرزی میترسد، نمیتواند.»
** «برّهٔ گمشدهٔ راعی» رمانی است از هوشنگ گلشیری که تنها نخستین دفترش – با نام «تدفین زندگان» در چهار فصل – چاپ شده؛ و دستنویس دفتر دوّمش در بایگانی هوشنگ گلشیری در کتابخانهٔ دانشگاه استنفورد نگهداری میشود. گلشیری این رمان را در سه دفتر پیشبینی کرده بود. «برۀ گمشده...» سومین رمان هوشنگ گلشیری است که در سال 1356 منتشر شده. او پیشتر رمانهای «شازده احتجاب» و «کریستین و کید» را در سالهای 1348 و 1350 منتشر کرده بود و پس از «برۀ گمشده...» نیز چهار رمان دیگر منتشر کرد که آخرین آنها «جننامه» است که در سال 1376 در سوئد منتشر شد.