عصر ایران؛ هومان دوراندیش - «میهنپرست ایرانی»، اثر کریستوف دوبِلَگ، کتابی است دربارۀ زندگی دکتر محمد مصدق، از آغاز تا پایان. مترجم این کتاب هرمز همایونپور و ناشر آن انتشارات "کندوکاو" است.
به غیر از طرح چهرۀ دکتر مصدق، آنچه بر جلد کتاب کمی بیش از حد جلب توجه میکند، نحوۀ قرارگرفتن نام مترجم در کنار نام نویسنده است. این شیوۀ قرارگرفتن اسامی نویسنده و مترجم در کنار هم، در بدو امر این نکته را القا میکند که «میهنپرست ایرانی» دو نویسنده دارد. اینکه این چیدمان اسامی چه دلیلی دارد، شاید نخستین سؤال خوانندۀ این کتاب باشد!
نویسندۀ کتاب، پژوهشگری انگلیسی است که همسری ایرانی هم دارد و در نشریاتی چون "اکونومیست" و "نیویورک ریویو آو بوکس" تحلیلهایی دربارۀ جهان اسلام نوشته است.
کریستوف دوبلگ آشکارا مصدقدوست است و گویا این کتاب را در اصل برای مخاطبان انگلیسیزبان، بویژه برای هموطنانش، نوشته است. هم از این رو شاید بتوان بتوان شعر زیبا اما نه چندان مناسبی را که او به عنوان مطلع کتابش از شاهنامه انتخاب کرده است، نادیده گرفت: به خُردی به خوی کیان اخت شد/ از این روی نامش کیاندخت شد.
کتاب در بخشهای آغازین خود، به زندگی خصوصی دکتر مصدق میپردازد. شرح رابطۀ عاطفی عمیق مصدق با مادرش نجمالسلطنه، که نتیجۀ فحعلیشاه و خواهر زن مظفرالدینشاه بود، از صفحات خواندنی کتاب است.
با اینکه نجمالسلطنه بزرگترین عشق زندگی مصدق بود، نویسنده معتقد است مصدق در سلوک سیاسی و اجتماعیاش بیشتر تحت تاثیر پدرش، میرزا هدایتالله وزیر دفتر، بود.
وزیردفتر "خشکهمقدس" بود و اهل حسابوکتاب دقیق، ولی نجمالسلطنه "اهل تجمل" بود و به نردبانساختن از نفوذ سیاسی نزدیکانش عادت داشت. نجمالسلطنه در تلاش بود تا مصدق را داماد مظفرالدین شاه کند متهمشدن دایی مصدق به توطئه علیه شاه، نقشههای او را نقش بر آب کرد.
مادر مصدق (ملکتاج نجمالسلطنه) در کنار دایی مصدق (عبدالحسین میرزا فرمانفرما)
نویسنده در تفاوت نگاه مصدق و مادرش به مقام و منصب مینویسد: «وقتی مصدق معاون وزیر مالیه بود، مأموری به سراغ مادرش فرستاد تا مالیاتهای عقبافتادۀ او را وصول کند. وقتی برای صرف ناهار به خانه آمد، با همان مأمور مالیات مواجه شد که با شرمندگی مشغول انجام وظیفهاش بود، اما پیرزن بر پسرش توپید...»
شرح عشق "احتمالا افلاطونی" مصدق در پاریس، ماجرای جالب دیگری است نویسنده در کتابش آورده. مصدق در دوران تحصیلش در پاریس، رابطهای رمانتیک با دختری فرانسوی به نام رُنه وییهیار پیدا میکند؛ پیوندی آمیخته به نجابت و محافظهکاری فراوان.
پدر دکتر مصدق: میرزا هدایتالله وزیر دفتر
بانوی جوان، که به مصدق زبان فرانسوی هم میآموخت، مرد شرقی محبوبش را اینگونه توصیف کرده است:
«با موهای کمپشت خرمایی، با چشمهای غزالگونه، و همیشه آرام و خوددار، که با همکلاسیهایش نمیجوشید... به مجردی که کلاسها تمام میشد، به اتاقی در مهمانسرایی بسیار معمولی گی-لوساک برمیگشت... چگونه میتوانم احساس احترامم را به این مرد که این همه با اطرافیانش تفاوت داشت، توضیح دهم!»
مصدق در دوران دانشجویی در پاریس
کریستوفر دوبلگ در بخشهای بعدی کتاب وارد زندگی سیاسی مصدق میشود. علاقۀ دوبلگ به مصدق اگرچه گاه به مرز شیفتگی میرسد، اما وی در کنار هنر مِی، عیب آن را نیز میگوید.
دوبلگ در بیان نقاط ضعف مصدق میگوید که «او قادر به برقرار کردن تعادل بین مصلحت و آرمان نبود.» در صورتی که سیاستمدار واقعی برای همین کار ساخته شده است.
دوبلگ میافزاید: «مصدق سیاستمداری متعارف نبود... در عین حالی که هرگز به فکر ضربه زدن به نهادهای مملکت نبود، عملا همه را علیه خود برانگیخت.»
برخی از مدافعان مصدق بر این نکته تاکید میکنند که زید و عمرو و فلان و بهمان، همگی در برابر مصدق ایستاده بودند. اما تمام نکته همین است که چرا یک سیاستمدار باید چنان مشیای داشته باشد که همه را با خودش دشمن کند؟ وضعیت مصدق در سال پایانی و بویژه در شش ماه آخر حکومتش، به خوبی نشان میدهد که او فاقد سازگاری سیاسی بود؛ اگرچه به بسیاری از ارزشهای لیبرالدموکراتیک باور داشت.
دوبلگ همچنین این نقد را متوجه مصدق میکند که مصدق همه چیز را از زاویۀ نفت میدید و به مسائل پیرامونی توجهی نداشت. در واقع او به این نکته اشاره میکند که مصدق فاقد "نگاه سیاسیِ جهانی" بود و صرفا "نگاه اقتصادیِ ملی" داشت.
فقدان نگاه سیاسی جهانی، معضلی بود که رضاشاه را هم سرنگون کرده بود. رضاشاه در دعوای فاشیسم و لیبرالیسم، بیطرفی پیشه کرد و به همین دلیل متفقین وارد ایران شدند و حکومتش سقوط کرد.
مصدق نیز، چنانکه قبلا در یادداشتی نوشتهایم، به این نکته توجه نداشت که مسئلۀ نفت آن قدر ارزش ندارد که بر سر آن، ایران را در تقابل با دو لیبرالدموکراسی مهم دنیا، که به تازگی هیتلر را نیز از صحنۀ تاریخ حذف کرده بودند، قرار دهد.
به لحاظ تاریخی، این کمی تاسفآور است که مصدق را همان کسی سرنگون کرد که هیتلر را سرنگون کرده بود. یعنی چرچیل. و بدتر اینکه، چرچیل پیش از هیتلر، رضاشاه را نیز سرنگون کرده بود!
در واقع چرچیل نقشی اساسی در سرنگونی رضاشاه و هیتلر ایفا کرد، سپس مدتی از قدرت دور ماند و وقتی که مجددا نخستوزیر بریتانیا شد، نقش مهمی در سرنگونی مصدق داشت.
بسیاری از ایرانیان دوستدار مصدقاند و رضاشاه نیز طرفداران خودش را در بین ایرانیها دارد؛ طرفدارانی که در چند سال اخیر هم، طبق شواهد و قرائن، بیشتر هم شدهاند.
غرض اینکه، رضاشاه و مصدق هر دو به دست چرچیلی سرنگون شدند که جهان را از شر هیتلر نجات داد و برترین سیاستمدار بهترین لیبرالدموکراسی تاریخ بوده است.
دوبلگ با اینکه مصدق را سیاستمداری دموکرات و از این حیث بسیار بالاتر از سیاستمداران آن روز خاورمیانه میداند، ولی تمایلات دیکتاتورمآبانۀ مصدق را هم از نظر دور نمیدارد.
وی دربارۀ این ویژگی مصدق مینویسد: «او در معنای جباری که تشنۀ قدرت باشد دیکتاتور نبود، ولی با این احساس که یک دیکتاتور وجودش ضروری و الزامی است شریک بود.»
دوبلگ "بدبینی" و "عوامفریبی" را هم دو ویژگی منفی دیگر مصدق میداند و مینویسد: «{مصدق} به هر کسی که نسبت به او و سیاستهایش ابراز تردید میکرد، داغِ نداشتنِ حس وطنپرستی میزد... او در بهرهبرداری عوامفریبانه از اخلاقیات استاد بود.»
با وجود این انتقادات، لحن و نگاه نویسنده در سراسر کتاب، حاکی از همدلی کلی وی با مصدق است. مثلا دوبلگ در حالی که اقدام مصدق به برگزاری رفراندوم برای انحلال مجلس را "استفاده از جاذبۀ شخصی به بهای فدا کردن دموکراسی" میداند، اما اندکی بعد به دفاع از انحلال مجلس میپردازد و با اشاره به "واقعیت مبارزۀ سنگدلانۀ" انگلیس و آمریکا با دولت مصدق، مینویسد:
«مجلس، بخشی تعیینکننده از آن مبارزه بود. دو ماه قبل {از رفراندوم} در ژوئن 1953، سازمان سیا اعتبار هفتگی هنگفتی به مبلغ 11000 دلار برای خرید نمایندگان مجلس اختصاص داده بود... نمایندگان برای آدمربایی و قتل توطئه میکردند و در پشت مصونیت پارلمانی خویش پنهان میشدند. در چنان شرایطی به دشواری میتوان استدلال کرد که اقدام پیشگیرانۀ مصدق بیتناسب بود. حتی میتوان آن را ملایم دانست.»
دوبلگ در مجموع رد کردن آخرین پیشنهاد غرب در مذاکرات نفتی و انحلال مجلس هفدهم را بزرگترین اشتباهات مصدق میداند. تصمیم مصدق به انحلال مجلس «بهترین فرصت را به شاه داد که در چارچوب قانون، خود را از شر او رها کند.»
و «در بهار 1953 طرحی به مصدق پیشنهاد شد که مطابق آن، ایرانیها مالکیت بر صنعت نفت را حفظ میکردند و شرکت نفت ایران و انگلیس به عنوان عضوی از یک کنسرسیوم بینالمللی که عملیات بازاریابی و صدور نفت را عهدهدار میشد تنزل مقام مییافت... این آخرین معاملۀ جدیای بود که به مصدق پیشنهاد شد، و رد کردن آن بزرگترین شکستش در طول دوران نخستوزیریاش بود.»
دوبلگ دربارۀ تصمیم مصدق به انحلال مجلس، آشکارا دچار تناقضگویی است. یکبار این تصمیم را نشانۀ نقض دموکراسی میداند و بار دیگر آن را تصمیمی ملایم و کمتر از استحقاق نمایندگان "توطئهگر" مجلس میداند.
دربارۀ آخرین پیشنهاد غرب نیز، یرواند آبراهامیان در کتاب "بحران نفت در ایران"، نظر دوبلگ را – که نظر بسیاری از مورخان است – رد کرده است. آبراهامیان کتاب دوبلگ را کتابی توام با تملق مصدق میداند و میگوید حتی این مورخ متمایل به مصدق، تبلیغات رسانههای غربی را باور کرده و مدعی است که مصدق پیشنهاد معقول انگلیس و آمریکا را رد کرد.
از نظر آبراهامیان عملا پیشنهادی در کار نبود و آنچه در اواخر دولت مصدق مطرح شد، تکرار همان پیشنهادی بود که ایران را تا سال 1372 به بریتانیا بدهکار میکرد؛ و مصدق نمیخواست پیشنهادی را بپذیرد که موجب شود حتی چند دهه پس از مرگش، ایران بدهکار بریتانیا باشد.
با این حال، نقد آبراهامیان هم، حتی اگر وارد باشد، نقدی برآمده از ملاحظات دموکراتیک در گسترهای جهانی نیست و گرفتار "کوتهنظری ملی و محلی" است.
کتاب «مهینپرست ایرانی» در داوری دربارۀ شاه (و رضاشاه) و مصدق گاه به ورطۀ لحنی غیرمحققانه میافتد و در مقولۀ مصدقشناسی بیشتر به کار مبتدیان میآید تا منتهیان. مطالعۀ این کتاب را میتوان به دانشآموزان دبیرستانی توصیه کرد نه – مثلا – به دانشجویان تاریخ.
اهمیت کتاب دوبلگ، شاید بیش از هر چیز ناشی از ملیت نویسندۀ آن و تاثیر احتمالی آن در محافل سیاسی و افکار عمومی کشوری باشد که زیادهخواهی نفتیاش، سرانجام دولت ملی دکتر مصدق را سرنگون کرد؛ واقعهای که به لحاظ تاریخی، راه را برای تقویت رادیکالیسم در ایران هموار کرد.
به رغم نقش تاریخی مهم چرچیل، زیادهخواهی نفتی دولت او شایستۀ سرزنش است. بر فرض که مصدق نگاه جهانی نداشت، ولی چرچیل میتوانست از موضع رهبر سیاسی یک کشور قدرتمندتر، پاسدار دموکراسی نحیف و لرزان ایران در آغاز دهۀ 1330 خورشیدی باشد. یعنی از مطالبات نفتی بریتانیا کوتاه بیاید و تقابل مصدق و انگلیس را خاتمه دهد.
اینکه چرا چرچیل چنین کاری نکرد، ناشی از اعتقاد او به امپریالیسم بریتانیا بود. در واقع چرچیل یک امپریالیست بود و آنچه برایش مهم بود، منافع امپریالیسم بریتانیا بود نه "توسعۀ دموکراسی در جهان".