عصر ایران؛ مهرداد خدیر- همین چند روز قبل که سر فرصت نشستم تا مقالۀ زیبای نسیم خاکسار دربارۀ «عینالقضات همدانی » را در «بارو» بخوانم و در همان آغاز که اشاره شده او در نوشتههای خود به فارسی از باورهای خود بازتر مینویسد تا در کتابهایی که به عربی نوشته تا آنجا که از گرایشهای گنوسیستی (تلفیقی از باورهای ایرانی و یونانی) گفته، مواجهه دوباره با این اصطلاح، ناگهان سبب شد به جای آن که در متن غرقه شوم به یاد فرهیخته مرد همدانی روزگار خودمان بیفتم که قریب هزار سال بعد از عینالقضات بخشی از عمر گرانمایۀ خود را صرف کشف رمز و راز «تمهیدات» او ساخته و پس از چند دهه یادِ روشِ متفاوتِ تدریس او در ذهن تازه شد و او کسی نیست جز دکتر تقی پورنامداریان.
هم او که دور از هر قیل و قال و حاشیه در کار کشف و استخراج زیباییهای شعر و زبان پارسی است و از این حیث مانندهترین است به نازنینی دیگر: دکتر
محمد رضا شفیعی کدکنی و اگرچه مثل او متواضع و فروتن اما گریزان از جمعها و بیشتر در کار خود که وقتی به صورت کتابی بیرون میآید تازه درمییابی داشته چه میکرده است.
اگرچه عینالقضات و مقالۀ بسیار خواندنی «سرچشمه ها» مناسبت این یادآوری بود اما امروز دهم اسفند 1401 خورشیدی او که هیچ به پیران نمیمانست و نمیماند 81 ساله میشود و به راستی که زمان چه به تندی میگذرد وقتی میبینی استادی که در زمرۀ جوانترینها به شمار بود و البته متفاوت با دیگران اکنون 81 ساله شده است و اگرچه تنها دو سال از شفیعی کدکنی کوچکتر اما همیشه از او با عنوان استاد خود یاد میکند.
پورنامداریان مانند شفیعی کدکنی
صیاد زیبایی در اقیانوس ادبیات پارسی است و بین شعر دیروز و امروز خط نمی کشد و در فضایی که استادان کلاسیک از شعر شاملو دوری می گزیدند کتابی دربارۀ اشعار او نوشت که امروز با عنوان «سفر در مه» شناخته میشود و با نامی دیگر سالیانی پیشتر خوانده و لذت برده بودم.
هر که با او کلاسی گذرانده مجذوب نظم و برنامه و دانش او شده و ناخواسته سبب شده دیگران با او قیاس شوند و اگرچه خواستِ خود او هرگز این نبود اما این اتفاق افتاده چندان که تازه درمییافتی چگونه باید درس داد و چگونه باید کلیشه ها را شکست و نگریست و اگر تدریس این است دیگران چه می کنند (و تازه این در روزگاری بود که محصولات سهمیهها جانشین نامداران دانشگاهها نشده بودند و مأموریت اخیر الاعلام «نظام مسائل» هم به آنان واگذار نشده بود! اکنون را نمیدانم).
جمع بین تدریس و کار فشرده در بیرون و تحقیق و نوشتن در خلوت و حتی سفر به کشوری چون کره جنوبی برای تدریس به زبان فارسی نشان میدهد نه از جستوجوی زیبایی یا شناساندن زیباییهای زبان و ادبیات فارسی یک لحظه فروگذار کرده و نگاه دیوژنی هم نداشته و البته تدریس را چنان دوست داشته و هنوز دارد که هم در روستا به آن اشتغال داشته و هم در معتبرترین دانشگاهها و هم بیرون از این مرزها و هم مانع نوشتن و پژوهش نشده چون جمع این دو نیز از همه برنمیآید و چه خوب که این دومی هست چرا که هر قدر هم تدریسها نوآورانه و موشکافانه باز استاد و دانشجو اسیر مناسبات اداریاند و در آن حال و هوا چه میدانستی راز و رمز چیست و هر چه زمان سپری شد و از آن فضا فاصله گرفتی دانستی یا پنداشتی که میدانی!
با این نگاه مشهورترین اثر او «رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی» است و چون این نوشته به بهانۀ زادروز اوست و بیان نکاتی از زیبایی شناختیها مجال پرداختن به کتاب نیست اما باید گفت پورنامداریان خود از ثمرات درختی است که دکتر پرویز ناتل خانلری کاشت و افسوس که تا مدت ها تا نام خانلری میآمد تصویر کارگزار فرهنگی رژیم گذشته میچربید در حالی که خدمتگزار راستین فرهنگ ایران بود و در دوران هژمونی روشن فکری چپ و اینترناسیونال روشنفکری ملی و راست یا غیر چپ و مبتنی بر زبان و فرهنگ و نه ایدیولوژی ارتجاعی تلقی میشد حال آن که روشنگری همان بود چون بر خِرد تکیه داشت و وقتی بزرگتر از ما هم این نکته را درنیافتند بر دیگران حرجی نیست! باری خانلری بنیاد فرهنگ را پایه گذاشت و بخش فرهنگ تاریخ را به پورنامداریان سپرد و چه تشخیص و انتخاب دقیق و درستی. چون بعدتر در پژوهشگاه علوم انسانی همان راه را در غیاب خانلری هم ادامه داد.
بهترین معرف او خود اوست که 7 سال پیش در همین اسفندماه در نشستی که بخارا ترتیب داده بود و در یکی از معدود جمع ها که حاضر شد چنین روایت کرد:
«سال آخر دانشگاه، به تهران آمدم. سال 1351 پژوهشکدۀ فرهنگ ایران را آقای دکتر خانلری افتتاح کردند. از جمله استادان ما دکتر شفیعی کدکنی بودند. در واقع دانششان جمع بین ضدین بود. از یک طرف به ما عرفان و تصوف به زبان عربی تدریس میکردند و از طرفی شعر شاملو و اخوان و فروغ و من فکر میکنم بیشترین تأثیر را از ایشان گرفتم.
استاد دیگرم آقای دکتر ضیاءالدین سجادی از این نظر برای من فراموش نشدنی است که زمانی انشایی در مورد حافظ در دورۀ لیسانس در کلاسشان نوشتم و بعد بهانه کردم اگر می شود از دهات به کلاس نیایم چون به خصوص در زمستانها این رفتوآمد سخت است و پذیرفتند و مژدۀ عظیمی بود که به من دادند!
کلاس های استاد شفیعی کدکنی در دورۀ فوق لیسانس بسیار مطبوع بود. به همین جهت کارهایم در مورد نقد شعر و مسائل عرفانی به سبب تأثیر ایشان است. نقدهایی که در بارۀ شاملو نوشتم. کتاب "تأملی در مورد شعر احمد شاملو" که بعدها "سفر در مه" نام گرفت، یادگار تکلیفی است که آقای دکتر شفیعی به من دادند.
زمانی که شاگرد ایشان بودم خیلیها شاملو و نیما را اصلا شاعر نمیدانستند ولی از خوبی دهات این بود که فرصت زیادی داشتم تا اشعار این شاعران معاصر را مطالعه کنم. در این کلاسها بود که با مقدمات نقد ادبی و بلاغت آشنا شدم و خود ادامه دادم.
هیچگاه در نوشته هایم تحت تأثیر یک نظریه مطلبی نمینویسم. اول میکوشم آن نظریه را جذب کنم و بفهمم و بعد خود فکرم را پیاده میکنم و آثاری را که خواندم تنها به عنوان شاهد برای صحت سخنانم می آورم.
کتاب "رمز و داستانهای رمزی" یک کنجکاوی بود که من نوشتم. استادی داشتیم که وقتی آثار سهروردی را میخواند و ما می پرسیدیم معنای این کلمات چیست؟! در پاسخ می گفت رمز است و توضیح بیشتری نمیداد.
برای من این رمزها دری بسته بود. به همین جهت رسالۀ دکتری خود را با این موضوع مطرح کردم. در آن زمان منابعی برای مطالعاتم نداشتم. یادم هست که از سال 1353 تا 1357 که آقای دکتر خانلری راهنمای من بودند هیچ ننوشته بودم، نزد ایشان رفتم و گفتم که این مقدمۀ هفتاد – هشتاد صفحهای برای پایاننامۀ من است. خیلی استقبال کردند ولی بعد از دستگیری ایشان، از استاد شفیعی کدکنی که از آمریکا آمده بودند، خواهش کردم قبول کنند. وقتی این هشتاد صفحه را نزد ایشان بردم گفتند همین نوشته ها را برای دفاع آمده کن. از سرشان هم زیاد است! اما من گوش نکردم و کامل کردم و دفاع کردم. چند روز بعد از جلسۀ دفاع، استاد را دیدم. گفتند که کتاب را به شرکت انتشارات علمی دادم و آن کتاب بدون اینکه به من گفته باشند، چاپ شد. نکتۀ مفیدی که همیشه به آن توجه داشتم این بود که فکر می کردم وقتی چیزی را می نویسم این مطلب منتشر شده یا باید معرفتی را به دیگران منتقل کند یا حس زیبایی شناسی آن ها را نسبت به متن تقویت کند. به یاد دارم در زمانی که در دهات، معلم بودم شعر شاملو و اخوان و نیما و فروغ را میخواندم و وقتی می خواندم لذت میبردم اما نمی فهمیدم این شعرها چه می گویند و چرا لذتبخشاند. در زمان دانشجویی به دنبال شخصی بودم که معانی آن را درک کنم. خیلی ها شعر شاملو را از حفظ بودند و بسیاری در بارهاش کتاب و مقاله ای نوشته بودند اما نمیتوانستند به سوالات من پاسخ بگویند. در این زمان حضور در کلاس های دکتر شفیعی کمک بسیاری به من کرد که خیلی چیزها را بفهمم. افتخار من شاگردی ایشان است و تحقیقات من از نظرات ایشان بوده است.»
با همۀ اینها جذابیت پورنامداریان بیشتر به خاطر توجه به
زیبایی و جنبه های آوایی است و شاید بتوان گفت در این زمینه حتی بیش از شفیعی کدکنی. باز از زبان خود او چند مثال منظور را روشنتر میکند:
«در داستان رستم و اشکبوس فردوسی، وقتی اشکبوس از رستم نامش را می پرسد، رستم پاسخ میدهد:
مرا مادرم نامِ مرگِ تو کرد
زمانه مرا پتکِ ترکِ تو کرد
در این بیت فردوسی آواهای انسدادی را مطرح کرده است. یعنی برای تلفظ آنها زبان پشت لب گیر میکند تا شما باقی را بگویید مثل «ت» و «د»، وقتی می گویید «د» از پشت دندان زبان درنمیآید تا این حرف به طور کامل بیان شود. اینها باعث میشود این مصرع مقطع خوانده شود و وقتی مقطع خوانده میشود صدای خوردن پتک را میشنویم. از این زیباییها که بسیاری مخفی هستند در شعر فارسی بسیار است. در نمونه ای دیگر حافظ میگوید:
خنک نسیم معنبر شمامهای دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه
دلیل راه شود ای طایر خجستهلقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
این شعر زمینۀ غمگینی دارد و وقتی شما قافیۀ «آه» را در آخر میگذارید مثل این است که هر کلامی را با آهی بدرقه میکنید و میتواند بر زیبایی آن بیفزاید.
یا مثلا وقتی فردوسی می خواهد خشونتی را در میدان جنگ در شعر حماسی به تصویر بکشد و رستم میخواهد به اشکبوس تیری بزند، میگوید:
ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خمِ چرخِ چاچی بخاست*
چرا این «خ» و «چ» ها را در پی هم آورده است؟ آیا نمی توانست کلمات دیگری به کار گیرد؟ ولی ترکیب این «خ» و «چ» ها مثل صدای زنجیری است که بر سنگ بکشند و خشونت میدان جنگ را نشان می دهد. این تأملات باعث می شود دانشجویان از لذت زیبایی شناسی بهرۀ بیشتری ببرند. تمام این ها را با دقت زیاد کشف کردم.
در نمونه ای دیگر، حافظ در شعری از خوان یغما میگوید:
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
در مصرع اول حرف «ش» بسیار به کار برده شده است. خوان یغما کنایه از خوانی بوده که کریمان می گستراندند. معنی آن خوان تاراج است. چون خیلی شلوغ می شده است – در داستان سعدی که در بوستان آمده نیز به خوان یغما اشاره دارد و می گوید یک نفر از خانواده اش فرستاد که برود از خوان یغما یک لقمه نان بیاورد. رفت و دست و پایش شکست و گفت نمی خواهم این خوان یغما را- و «ش» یکی از این حرف هاست که این سر و صداها را القاء کرده و تداعی کنندۀ این صداهاست.
گاهی با خود فکر می کردم کاربرد این حروف می تواند اتفاقی باشد اما اگر جستجویی در دیوان حافظ داشته باشید هر جا سر و صدایی در معنای شعر بوده است گویی حضور «ش» ها الزامی است:
بیا و کشتی ما را در شط شراب انداز
غریو ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و درآب انداز
با ذکر خروش و ولوله، تعداد این «ش» ها زیاد می شود.»
با این نگاه راز علاقۀ یک استاد کلاسیک به احمد شاملو هم روشن می شود در روزگاری که استادان از او نمی گفتند و حملات او به ادیبان را برنمیتافتند. پورنامداریان اما به دنبال زیبایی است و وقتی میبیند شاملو هم به همان آوای چ و خ توجه دارد مفتون او میشود:
ابری رسید پیچتان پیچان
چون خنگ یالش بر دشت
برقی جهید و موکب باران از دشت تشنه
تازان بگذشت.
و یادآور می شود: در این شعر نیز تکرار «ش» ها تداعی کنندۀ بارش باران است.
یا در شعری دیگر:
بی آن که دیده بیند
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالف سرای باد
یاس موقرانهی برگی که
بی شتاب بر خاک مینشیند
بر شیشۀ پنجره آشوب شبنم است
ره بر نگاه نیست
تا با درون در آیی و در خویش بنگری
کما این که در شعر حافظ آوای «ق» برای او جذاب است:
ما نگوییم بد و میل به ناحق نخوریم
جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
شاه اگر جرعۀ رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می و صاف مروق نکنیم
با این همه تعریف پیچیده ای از شعر ندارد و زلال و شفاف می گوید: « شعر همان چیزی است که خواننده بگوید شعر است و شعر زیبا آن چیزی است که خواننده بگوید که زیباست اما خواننده ها در ذهنیت دچار اشتراک نیستند و با هم اختلاف دارند. بنابراین در مورد اینکه من، چه شعری را زیبا بدانم، حقیقت این است که شعر می تواند درجات مختلفی داشته باشد. اما در مورد اینکه حرف مخاطبان در درجۀ زیبایی شعر و قضاوت بر زیبایی آن چقدر مؤثر است باید توجه داشته باشیم که مخاطب کسی است که از نقطۀ الف به ب رفته است و از ب به ث رسیده است. ولی وقتی مخاطبی از نقطۀ الف به ب نرسیده است و می گوید شعر زیباست برای خود می گوید، چون جایگاه نقطۀ ب را تجربه نکرده است. بنابراین اگر قرار است به حرف مخاطبی اعتماد کنیم، آن کسی که مراحل بیشتری را گذرانده است، نظر قابل قبولی دارد. عده ای می توانند از شعر سعدی بسیار لذت ببرند و شعر سعدی مبتنی بر زیبایی شناسی عام است اما شمس تبریزی و غزلیات مولوی مبتنی بر زیبایی شناسی عام نیستند. این بدین معنی نیست که یکی بر دیگری برتری دارد بلکه هر کدام از این ها در جایگاه خاص خودشان هستند. به تعداد افراد با ذهنیت های مختلف شعرهای خوب وجود دارد و هر گروهی می توانند از آن شعری که لذت می برند، استفاده کنند اما فردی که از این مرحله گذشته می تواند استفاده های خاصی هم داشته باشد. بنابراین لزومی ندارد که بگوییم شعر مشیری و سعدی خوب نیست و شعر اخوان و شاملو اشعار قوی و خوبی هستند. بلکه هر یک در جایگاه خود برای گروهی خوب هستند. شعر زیبا در طول زمان باقی می ماند.»
باز از او آموخته ایم که تفسیر با تأویل تفاوت دارد. تفسیر از ریشه «ف س ر» به معنی اشکار کردن است و تأویل کاملا به ذهنیت شخص مربوط است: « تأویل امروز شما ممکن است با روز دیگر متغیر باشد و با تاریخ مند بودن ذهنیتی که هایدگر گفته خیلی اختلاف دارد. ذهن ما تاریخ مند است. امروز ذهنیتی دارم که دو روز بعد ممکن است بر اساس دیده ها و شنیده ها، این ذهنیت، تغییر کرده باشد». شاید بتوان این دیدگاه را توضیح روشنی دربارۀ «هرمنوتیک» هم دانست و شاید اگر در زمان عین القضات هم این نکته را درک می کردند اندیشه ورز ایرانی قرن ششم را در 35 سالگی و در 1131 میلادی به دار نمی آویختند.
در آغاز نوشتم که پورنامداریان بیش از هر استاد دیگری در کار کشف راز و رمز عین القضات بوده پس به این بهانه نقلی هم از دکتر ذبیح الله صفا در جلد دوم تاریخ ادبیات ایران دربارۀ حکایت بردار کردن عین القضات:
«عینالقضات بر اثر حُسن بیان و نفوذ کلام خود، مریدان بسیار در میان بزرگان و گروه کثیری از مردم یافته بود که بر مقالات وی شیفته بودند. از آن جمله عزیزالدین مستوفی (از مستوفیان سلاجقه عراق) که بدو عشق و ارادت میورزید و چون عزیزالدین مستوفی به دشمنی ابوالقاسم درگزینی (وزیر سلطان محمودبن محمد و سلطان سنجربن ملکشاه) برافتاد، آن وزیر دسیسهگر که بسیاری از رجال را به حیله و تزویر از میان برده و خود نیز به کیفر بیدادگریهای خویش بردار کشیده شد، در اندیشه نابود کردن عینالقضات افتاد و با علماء متعصب و حسودان و دستهای از عوامالناس که در تکاپوی قتل عینالقضات بودند، یار شد، محضری بر ضد او ترتیب داد و از میان تصانیف او الفاظی را برای اثبات زندقه و الحاد وی و دعوی الوهیت بیرون آورد و جماعتی از فقها به اباحت خون وی فتوی دادند. بعد از این حوادث عین القضات را ببغداد بردند و چندی مقید نگاه داشتند و باز به همدان بازگرداندند و آنجا در شب هفتم جمادی الآخر سال ۵۲۵ هجری بر دار کشیدند.»
از شباهت های دیگر پورنامداریان به شفیعی کدکنی این است که خود نیز شعر می گوید و همین شاید به پژوهش های او طراوت و شادابی و رنگ جوانی داده است. 20 روز مانده به بهار مناسب ترین انتخاب از میان اشعار او شعری بهاری از کتاب «رهروان بی برگ» است:
نسیم زلف دلاویز یار می آید
دلا بخوان که به دی مه بهار می آید
زوال زاغ به مرغ چمن بشارت باد
که بوی لاله و بانگ هزار می آید
بریده شد ره سختی که پا در آن هر دم
به نوک خنجر خونخوار خار می آید
شب فراق که نور از حجاب می نالید
به سر رسید و به سر انتظار می آید
از آن درخت که در خاک جهان کشتم
در این جهان بر و بارم نثار میآید
حریر آبی نور و نسیم بال سروش
ز عجز واژه، زبان بیقرار میآید
غبار ظلمت مغرب فرو نشست ای دوست
کنون ز مشرق انوار، یار میآید
ستاده بر لب چینور ضمیر روشن من
به جلوهای که مَهَش شرم سار میآید
ز عاشقان کدامین تبار بیداری
که مرگ در نظرت خوار و زار می آید!
----------------------------------------------------
*دربارۀ "خروش از خمِ چرخِ چاچی بخاست" تعابیر مختلفی آمده اما همانگونه که دکتر پورنامداریان گفته بیشتر، کنار هم قرار دادن حروف چ و خ منظوربوده و شاید "خروش از خروچیدن" به معنی دندان به هم ساییدن از سر خشم یا همان دندانقروچه باشد که "دندان خروچه" هم آمده اما "چاچی" نام جایی بوده که در آن کمانهای تیر اندازی میساختند. برخی هم به اشتباه «بخواست» نوشته اند به معنی طلب کردن و خواستن حال آن که "بخاست" است یعنی بلند شد و برخاست یا صدا کرد و به زبان ساده: آن قدر کمان را کشید که صدای "خچ خچ" آن درآمد!
وسط این همه خبرهای بی ارزش، پرداختن و نوشتن در مورد کسی مثل دکتر پورنامداریان مایه مباهات و کسب آبرو برای سایت عصر ایرانه.
بنده خودم دانشجوی دکترای ایشون بودم و راستشو بخواید تنها نکته مثبت و مفید آن دوره حضور در کلاسهای ایشون بود و هنوز هم مایه دلگرمی بنده است.
خدا خیرتان دهد.
عالی بود
اگر فرصت دارید درباره ی استاد جواد طباطبایی هم بنویسید.
ممنون