عصر ایران؛ احمد فرتاش - علم فیزیک به معنای فعلی، تقریبا از قرن شانزدهم شروع شد. یعنی پس از سال 1500 میلادی. گالیله که در سال 1564 به دنیا آمد، ستارهشناس و فیزیکدان بود. برخی از مورخان علم، او را "پدر علم مدرن" نامیدهاند. اگر این لقب حاکی از واقع باشد، باید گفت فیزیک مدرن با ظهور گالیله آغاز شد.
البته زمان دقیق پیدایش بسیاری از پدیدهها را نمیتوان به طور دقیق تعیین کرد؛ زیرا امور عالم گاه در هم تنیدهاند و گاه چیزی از دل چیزی دیگر میروید. چنانکه فیزیک مدرن تا حد زیادی از دل نجوم مدرن بیرون آمد.
تحقیقات منجمان پیشرو و مهمی مثل نیکلاس کوپرنیک (1543-1473)، تیکو براهه (1601-1546)، یوهانس کپلر (1630-1571) و گالیله (1642-1564)، در شکلگیری و اعتلای فیزیک مدرن نقش مهمی داشت.
نیکلاس کوپرنیک، اولین دانشمندی بود که گردش زمین به دور خورشید را مطرح کرد
فیزیک مدرن با ظهور نیوتن (1727-1642) چنان اوج گرفت که مبنای جهانبینی انسان پس از عصر رنسانش شد. فیلسوفان بسیاری، از جمله ایمانوئل کانت (1804-1742) که بزرگترین فیلسوف مدرنیته و عصر روشنگری محسوب میشود، در پیریزی فلسفهشان متاثر از فیزیک نیوتن بودند.
به هر حال "انقلاب علمی" در قرن شانزدهم شروع شد و در نیمۀ دوم قرن هفدهم اوج چشمگیری پیدا کرد. این انقلاب، دگرگونی عمیقی بود در شیوۀ پژوهش و تحقیق در اسرار طبیعت و نحوۀ تأمل در پدیدههای طبیعی.
در واقع علم به انسان آموخت جهان را به نحو تازهای ببیند و همین تحول موجب فرو ریختن باورهای کلیسایی و سپس سر بر آوردن نابغهای مثل داروین شد که تببین تازهای از پیدایش انسان به دست داد.
قبل از آغاز انقلاب علمی، اروپا در عصر تاریکی میزیست. عصر رکود تمدن. مختصر دانشی هم که در بساط اروپاییان بود، از طریق نهادهای دینی حفظ شده بود. دانشی که "علمی" نبود و عمدتا ترکیبی از فلسفه و الهیات بود به اضافۀ ادبیات.
مورخان علم، از جمله لارنس براگ و ویلیام باینم، نوشتهاند که در آن دوران، مسلمانان در علم پزشکی پیشرفتهتر از اروپای مسیحی بودند. هنوز هم واژههایی در زبانهای اروپایی به کار میرود که با "ال"، که حرف تعریف در زبان عربی است، شروع میشوند و از ریاضیات و نجوم مسلمین گرفته شده است. مثلا Algebra یعنی جبر. Algol یعنی ستارۀ رأسالغول. Altair هم یعنی ستارۀ نسرالطائر.
مابین قرون وسطی و انقلاب علمی، عصر رنسانس وجود داشت که در واقع دو سدۀ پایانی قرون وسطی بود. رنسانس، عصر حیات دوبارۀ دانش و فرهنگ بود که از ایتالیا آغاز شد و سراسر اروپا را فرا گرفت.
آثار کلاسیک دوباره کشف شدند. فرهنگ و فلسفۀ یونان و روم باستان بسی پیشرفتهتر از آن بود که در اروپای قرون وسطی وجود داشت. در واقع مسیحیت بخشهایی از فرهنگ و فلسفۀ یونان و روم باستان را برگرفته بود و بخشهای زیادی از آنها را دور ریخته بود. ارباب کلیسا این رویکرد را اصلاح مسیحی فرهنگ سکولار یونان و روم باستان میدانستند.
عصر رنسانس
اما با آغاز عصر رنسانس، نوعی "بازگشت به خویش" در تمدن اروپایی پدید آمد. یعنی اروپاییان به سراغ ریشههای یونانی و رومی خود رفتند و سعی کردند گذشتۀ خودشان را بدون استفاده از عینک مسیحیت بنگرند.
در نتیجه، سد کلیسا از پیش روی علم و فرهنگ برداشته شد و دانشمندان و فیلسوفان و ادیبان بدون توجه به علائق و ملاحظات کلیسا، نوشتنیها را نوشتند و به تدریج انسان اروپایی را تا حد زیادی از زیر بار انگارههای کلیسایی خارج کردند.
در این تحول تاریخی، نظام ارسطویی که باب طبع ارباب کلیسا بود، سرنگون شد و اندیشههای علمی جدید جای آن را گرفت. البته علم ارسطویی در تاریخ علم باارزش بود چراکه ابزاری بود برای تفکر و تحقیق؛ ولی همین که کلیسا رنگ قداست بر علم ارسطویی زد، آرای ارسطو مانع پیشرفت علم شد.
امر قدسی، نقدناپذیر است و به همین دلیل اگر پایش به علم باز شود، موجب توقف علم میشود. علم مفروضی متواضعانه دارد و آن اینکه، بشر چیز زیادی نمیداند و به همین دلیل باید پژوهش کند و نتایج پژوهشهایش را نیز تا اطلاع ثانوی قبول داشته باشد. یعنی تا وقتی که پژوهشهای جدیدتر نادرستی آنها را نشان نداده است.
گالیله در محکمۀ کلیسا
وقتی نهادی مثل کلیسا عهدهدار علم میشود، علم متوقف میگردد؛ چراکه چنین نهادهایی مدعیاند همۀ حقیقت را در مشت خود دارند و بر اساس این "حقایق"، نظامی اجتماعی بنا میکنند که منافع آنها را تأمین میکند. و از آنجه که هر حرف تازهای ممکن است آن حقایق ادعایی را مخدوش سازد، کلیسا به نهادی محافظهکار بدل میشود؛ چراکه اگر آن "حقایق" مخدوش شوند، نظام اجتماعی مبتنی بر آنها نیز فرو میریزد و پاپها و کاردینالها از نان خوردن میافتند!
این گونه بود که علم ارسطویی در دست کلیسا به مانعی برای پیشرفت علم بدل شد. در واقع کلیسا علم ارسطویی را به ایدئولوژی دگمی بدل کرد که مانع پژوهش و تفکر راستین میشد.
در نوشتۀ "کالبدشناسی مدرن چگونه شکل گرفت؟"، نشان دادیم که دگماتیک شدن علوم در دوران قرون وسطی و حاکمیت کلیسا، چطور مانع پژوهش و تفکر راستین میشد.
هر چه بود، علم مورد تایید کلیسا برآمده از دانش فیلسوفان و پزشکانی چون ارسطو و جالینوس و بطلمیوس بود. یافتههای این دانشمندان در زمان خودشان بسیار مهم بودند و ارزش تاریخیشان نیز غیر قابل انکار است؛ اما دگماتیک شدن این یافتهها، مانع حرکت طبیعی علم در اروپای تحت سلطۀ کلیسا شده بود.
انقلاب علمی در سدههای شانزدهم و هفدهم، علم مورد تایید کلیسا را از میدان تاریخ بیرون راند و این معنایی نداشت جز شکلگیری "علم جدید".
عبارت "علم جدید" که در متون مورخان علم به کار میرود، دقیقا با عنایت به شکست تاریخی "علم کلیسایی" مطرح میشود. و از آنجا که کلیسا متولی دین مسیحیت بود، علم جدید با مسیحیت درافتاد. این درپیچیدن طبیعتا طبیعتا فراتر از مسیحیت هم رفت، ولی چون نزاع علم و دین در سایر تمدنها چنانکه باید درنگرفت، مردمان جدید در سایر تمدنها به افرادی بدل شدند که تکنولوژی برآمده از علم را برمیگرفتند و عقاید سنتی خودشان در باب عالم و آدم را دستنخورده نگه میداشتند. مثلا در تمدن کنفوسیوسی تا حد زیادی چنین وضعی پیش آمد.
این وضع در بدو امر مطلوب به نظر میرسد. یعنی کسانی که علم جدید را فقط به عنوان راهی برای درمان و ساخت تجهیزات نظامی و برخورداری از رفاه تکنولوژیک قبول دارند و در کنارش عقاید سنتی و قدیمی خودشان را تغییری نمیدهند، مدعیاند که ما مطلوبات علم را برمیگیریم و امور نامطلوبش را کنار میگذاریم.
اما تاریخ جوامع مدرن نشان میدهد که علم حاوی جهانبینی هم است. یعنی آدمیزاد نمیتواند زندگیاش را روز به روز علمیتر کند اما هیچ تاثیری از جهانبینی علمی نپذیرد. این تاثیر ولو به شکل خزنده و زیرپوستی، وارد دنیای افرادی میشود که در "عصر جدید" به دنیا آمدهاند؛ ولو که عقایدشان متعلق به "عصر قدیم" باشد.
ایزاک نیوتن
در اروپا نیز بسیاری از دانشمندان، از جمله نیوتن، شخصا مسیحی بودند اما بنایی را برافراشتند که در خدمت مسیحیت نبود بلکه اتوریتۀ مسیحیت را زیر سؤال برد و نهایتا راهی را گشود که به "جهان جدید" ختم شد.
در جهان جدید، مسیحیت میتواند در کناری بایستد و مردم را پند و اندرز اخلاقی دهد. حق حکمرانی و قانونگذاری و تعیین مرز برای دانش، دیگر در اختیار مسیحیت نیست. از قضا بسیاری معتقدند چنین وضعی مایل شکوفایی گوهر مسیحیت است که چیزی نیست جز اخلاقی زیستن.
به این ترتیب، با کوتاه شدن دست روحانیت مسیحی از دامن علم و سیاست، چیزی برای مسیحیت باقی ماند که هنوز هم قابل دفاع است. و آن چیز، چیزی نیست جز "دعوت به اخلاقی زیستن".
چنین دعوتی کار علم نیست. و از آنجا که علم لزوما خدا را نفی نمیکند، چنین دعوتی میتواند مبتنی بر خداباوری هم باشد.
برخی از دانشمندان مفروضات ماتریالیستی دارند و برخی دیگر به وجود "خالق جهان" اعتقاد دارند. اگرچه معمولا درکشان از خالق جهان متفاوت از درک کلیسا است.
در نیمۀ دوم قرن بیستم، پیشرفت فیزیک کوانتوم تا حدی به "ماتریالیسم" ضربه زده است. یعنی باورهای ماتریالیستی را نوعی تلقی خام از جهان هستی میداند. به عبارت دیگر، یکی از مدلولات فیزیک کوانتوم این است که داستان و ماهیت این جهان پیچیدهتر از چیزی است که "ماتریالیسم" نام گرفته است.
در واقع باز بودن باب پیشرفت علم، از منظری تاریخی، مانع دگماتیک شدن "ماتریالیسم علمی" سدههای نوزدهم و بیستم شده است. چنین تحولی البته نوظهور است ولی مورد توجه برخی دانشمندان و فیلسوفان علم قرار گرفته است و ما نیز قبلا در نوشتۀ "وحدت وجود در فیزیک کوانتوم" تا حدی به آن پراختیم.
آنچه اهمیت دارد، باز بودن باب "پژوهش" است. تا وقتی که پژوهش راستین امکانپذیر باشد، یعنی هیچ حرفی "حرف آخر" نیست و همۀ متفکران باید متواضع باشند. یعنی از آمادگی تغییر رأی و جهانبینی برخوردار باشند.
در نمایشنامۀ "طومار شیخشرزین"، اثر بهرام بیضایی، قول شیخشرزین در نقد علمای سنتی جامعۀ خودش میگوید: «همۀ ما میدانیم که این تحقیقها قرار است به چه نتایجی ختم شود.» تحقیقات علمی در ذیل اتوریتل نهادهای دگماتیسمپروری مثل کلیسا، چنین خصلتی دارند. یعنی پیشاپیش معلوم است که باید به چه نتایجی برسند یا دست کم به چه نتایجی منتهی نشوند.
در علم جدید چنین مشکلی وجود ندارد. اگرچه "جامعۀ دانشمندان" هم مفروضات و تعصبات خودشان را دارند، ولی کسی در دنیای امروز نمیتواند مانع پیدایش یک نیوتن یا داروین جدید شود. نقد دانشمندان نسبت به آرای علمی تازه، ولو با لحنی تند و متعصبانه بابت زیر سوال رفتن مفروضات علمی پذیرفته شده، نهایتا "نقد" است و با مجازاتهای قرون وسطایی فرق دارد.
عدهای از منتقدان علم جدید، میکوشند نقدهای دانشمندان به سخنان تازهای را که علیه پارادایمهای علمی زمانۀ کنونی مطرح میشوند، از جنس سرکوبگری کلیسا در قرون وسطی بدانند ولی این مغلطهای علمستیزانه و فرصتطلبانه است.
آلبرت اینشتین، به تدریج منتقد فیزیک کوانتوم شد
در جهان جدید، هیچ فیزیکدانی بابت زیر سوال بردن مبانی علم فیزیک مجازات نشده است. حتی برعکس، وقتی که اینشتین به جدّ با مفروضات و مدعیات فیزیک کوانتوم مخالفت میکرد، این نوآوران فیزیک کوانتوم بودند که اینشتین را تحقیر کردند و او را فردی "خشکمغز" و متعلق به "قبل از طوفان نوح" خواندند.
بنابراین تا وقتی که کسی نمیداند تحقیقات علمی قرار است به چه نتایجی ختم شوند یا ختم نشوند، یعنی تواضع در جهان علم از دست نرفته است. از دست نرفتن تواضع یعنی اعتراف به اینکه دانش ما اندک است و به همین دلیل، به قول پوپر، دست به پژوهش میزنیم.
کارل پوپر؛ مشهورترین فیلسوف علم قرن بیستم
در دنیای علم، هیچ آموزهای، ولو که بسیار هم محترم و مقبول باشد، قداست پیدا نمیکند و به همین دلیل عبور از هر آموزهای ممکن است. و این معنایی ندارد جز اینکه: جستوجوی حقیقت مهمتر از هر شخص و اصل و آموزهای است که مدعی ارائۀ حقیقت است.