سایه تو هم از سرمان کم شد ای خردمند ملت عشق، ای پیر پرنیاناندیش.
رفتنت آموخت که اگر سایه باشی و عزیز، می شود در غربت هم غریب نبود و غریبانه نرفت.
ای شاخه همخون جدا مانده ز ما، روزی خواهد رسید که ریشه های ارغوان خودش را به خاک تو خواهد رساند و دور تا دور استخوان های تازه ی تو خواهد پیچید. شک نکن که یک روز برگ های سبز جوانش از دیوارهای بلند و سیمانی آرزوهای ما بیرون خواهد زد.
حالا تو از آن دورها بنشین و سوختن دسته جمعی ما را تماشا کن ای خرد جمعی درد کشیدگان بسیار.
حالا تو از آن دورها بنشین و برای ما شعر نگفته ای بخوان ای زخم مشترک.
از آن شعرهایی که زیر تیغ می روند اما نمی میرند. از آن شعرهای پاکیزه و بی سکه و صله.
سلام ما را برسان به خسرو آواز و برایش بگو که این کوچه ها هنوز آواز بی مجوزی کم دارد.
رفتنت خیال شهریار شعر را هم راحت می کند ای سایه سرگردان. دیگر ... فرشتگانی که از عرش الهی برایت گریه می کردند، سری آسوده بر آسمان خدا می گذارند و می خوابند.
تو آزاد آزاد آزادی اما چه کنیم با شعر که بی سایه سر شد؟
چه کنیم با ارغوان باغچه امانتی تو؟ اگر کسی خواست اسم زنانه اش را عوض کند تو نفرین ما را پیش خدا ببر و شعری برایمان بفرست در سوگ رفتن های بسیار. این جا همیشه یکی می رود، یکی می میرد. ما مردمِ از دست دادن های بسیاریم. دعا کن خدا صدای ما را هم بشنود سایه.