عصر ایران؛ هومان دوراندیش - این روزها که در توئیتر دعوای جمهوریخواهان و سلطنتطلبان با شدت و حدت دنبال میشود، جان کلام سلطنتطلبان این است که انقلاب سال 57 به پیشرفت ایران لطمه زد و به همین دلیل باید برگردیم به پادشاهی پهلوی.
طرفداران سلطنت پهلوی بر خدمات رضاشاه و رشد اقتصادی بالای ایران در فاصلۀ سالهای 1345 تا 1355 تاکید میکنند و کارنامۀ سلطنت پهلوی را بهتر از کارنامۀ سلطنت قاجار و جمهوری اسلامی میدانند.
طبیعتا آنها نواقص و کاستیهای دوران پهلوی را برجسته نمیکنند و معتقدند کاستیهای آن دوران با گذشت زمان برطرف میشد. دربارۀ دیکتاتوری در عصر پهلوی هم معتقدند اگر آن عصر ادامه مییافت، ایران در دورۀ پهلوی سوم به دموکراسی میرسید.
مشکل اساسی این تبیینها و توجیهات، این است که طرفداران خاندان پهلوی به این نکته توجه ندارند که ایرانیان در مجموع مردمانی عمیقا سیاسیاند و نمیتوان آنها را به صرف تحولات اقتصادی مثبت، از پیگیری مطالبات سیاسیشان منصرف کرد.
چنین کاری در کشورهایی مثل مالزی و اندونزی شدنیتر است تا ایران. ایرانیان ظاهرا در قیاس با مردم بسی کشورهای دیگر سیاسیترند و همین سیاسی بودن، دینامیسم تاریخ ایران در دویست سال اخیر بوده است. مهمترین تحولات جامعۀ ایران از انقلاب مشروطه تا جنبش دوم خرداد عمدتا با انگیزههای سیاسی شکل گرفته است.
این سیاسی بودن ممکن است همیشه هم به نتایج مثبتی منتهی نشود ولی به هر حال فرد یا خاندان یا گروهی که میخواهد بر مردم ایران حکومت کند، نمیتواند فرضش این باشد که قرار است بر مردم نه چندان سیاسی چاد یا مغولستان حکومت کند.
بنابراین در برابر یک ملت سیاسی نمیتوان دائم به بهبود شرایط اقتصادی ارجاع داد. این وضع عینا در دوران ریاست جمهوری خاتمی نیز تکرار شد. دولت دوم خاتمی بهترین دورۀ اقتصادی در جمهوری اسلامی را رقم زده بود ولی زمانی که خاتمی در حال کنارهگیری از قدرت بود، اکثر کسانی که به او رای داده بودند، از او ناراضی بودند.
این نارضایتی عمدتا ناشی از انتظارات سیاسی مردم ایران بود؛ انتظاراتی که دولت خاتمی نتوانست آنها را محقق سازد. الان میتوان دائما به آمارها ارجاع داد و ثابت کرد وضع اقتصادی ایران در دوران خاتمی بهتر از دوران هاشمی و روحانی و احمدینژاد بوده. اما این ارجاعات نمیتواند سرشت سیاسی نارضایتی مردم ایران از دولت خاتمی را پنهان سازد.
بر فرض که وضع اقتصادی ایران در دوران رژیم شاه مقبول و حتی مطلوب بوده باشد. اما شاه با مردمی طرف بود که ظاهرا سیاسیتر از مردمی هستند که ماهاتیر محمد در مالزی با آنها مواجه بود. کورچشمی سیاسی و خیره شدن به پیشرفتهای اقتصادی، چیزی بود که کار دست شاه داد.
بگذریم که اگر بنا بر نقد شرایط اقتصادی باشد، هزار و یک نقد به همان دهههای 40 و 50 شمسی میتوان وارد کرد. اصلاحات ارضی رژیم شاه نتایج چندان مطلوبی به بار نیاورد و بسیاری از روستاییان ترجیح دادند به تهران مهاجرت کنند و روزگارشان در تهران آنچنان رضایتبخش از آب درنیامد.
اگرچه میشد به چنین افرادی گفت وضع اجداد شما در دوران قاجاریه بدتر از این بود اما کسی که در دهۀ 40 از ورامین یا فلان روستای دورافتاده به تهران مهاجرت میکرد برای برخورداری از زندگی بهتر، و نهایتا چیزی بیش از حاشیهنشینی در پایتخت نصیبش نمیشد، مسئلهاش "تحولات تاریخی" و "آمار اقتصادی" نبود. او از وضع زندگیاش ناراضی بود و طبیعتا جزو طرفداران رژیم شاه نمیتوانست باشد.
غرض اینکه، در آن دوران بسیاری از مردم هم به شدت نارضایتی اقتصادی داشتند و این طور نبود که شرایط زندگی همۀ اقشار مردم مثل وضع اقشار طبقۀ متوسط جدید در مرکز و شمال شهر تهران باشد.
اما همین طبقۀ متوسط جدید نیز سرشار از نارضایتی سیاسی بود و این واقعیت در سال 57 آشکار شد. یعنی رژیم شاه از یکسو با طبقات فرودستی مواجه بود که از رشد اقتصادی و پیشرفت نصیب چندانی نبرده بودند، از سوی دیگر با طبقۀ متوسط مدرنی مواجه بود که با وجود بهرهمندی از عملکرد اقتصادی رژیم در دهههای 40 و 50، به دلایل سیاسی از رژیم ناراضی بود.
عکس مشهور مریم زندی که انبوه مردم شرکت کننده در انقلاب 57 را نشان میدهد
طبیعتا این حکم شامل حال همۀ افراد طبقۀ متوسط جدید نمیشد ولی به هر حال ناراضیان سیاسی این طبقه "کثیر" بودند و به همین دلیل جذب مارکسیسم و اسلام روشنفکرانۀ دکتر شریعتی میشدند.
آدریان لفت ویچ در کتاب "دموکراسی و توسعه" و در توضیح وضعیت کرۀ جنوبی به این نکته اشاره کرده است که دیکتاتورهای مدرنیست با خیانت طبقات جدید (بویژه طبقۀ متوسط) مواجه میشوند. یعنی خودشان به رشد و تقویت طبقات مدرن کمک میکنند ولی نهایتا به دست این طبقات سرنگون میشوند.
دو دیکتاتور نظامی کرۀ جنوبی در فاصلۀ 1961 تا 1987 مدرنیست بودند و طبقات مدرن را در کرۀ جنوبی تقویت کردند و بر کشیدند اما نهایتا دیکتاتوری نظامی کرۀ جنوبی به دست همین نیروهای اجتماعی مدرن در 1987 ساقط شد.
شاه نیز دقیقا گرفتار همین وضع شده بود. او از 1340 تا 1357 سیاستهایی را در پیش گرفت که به سود نیروهای اجتماعی مدرن ایران بود ولی نهایتا گرفتار انقلابی شد که بسیاری از انقلابیونش آدمهای مدرن جامعه بودند.
آدمهایی که اهل سینما و تئاتر و مجله و موسیقی بودند. نمایشنامه و رمان و قصه میخواندند و مینوشتند. کتابخوان بودند. دانشجویان دانشگاه تهران و سایر دانشگاههای کشور بودند. حتی تعطیلات آخر هفته، دستهجمعی به شمال میرفتند و آنجا بساط بزن و برقص برپا میکردند و گیتارشان را مینواختند و مشروبشان را میخوردند! البته بسیاری از این جوانان با وقوع انقلاب سبک زندگیشان هم متحول شد. لااقل برای یکی دو دهه.
اما چرا آن آدمهای مدرن انقلابی شدند؟ چون آنها اکثرا تحصیلکرده بودند ولی راهی به ساختار سیاسی کشور نداشتند مگر اینکه موید نظرات اعلیحضرت باشند. نه جبهۀ ملی، نه نهضت آزادی، نه چپهایی که اهل مبارزۀ مسلحانه نبودند، هیچ کدام نمیتوانستند در انتخابات مجلس کاندیدا شوند و به پارلمان و کابینۀ دولت راه یابند و در قانونگذاری و تصمیمگیری سیاسی نقشی ایفا کنند.
سیاست کشور بر مبنای نظرات شاه شکل میگرفت و آن همه آدم میانسال و جوان فارغالتحصیل از دانشگاههای ایران، این واقعیت را درک میکردند که در ایران دموکراسی وجود ندارد و نظرات آنها دربارۀ سیاست و مدیریت کشور، محلی از اعراب ندارد نزد اتوکرات حاکم.
امروز میتوان به آمارهای اقتصادی ارجاع داد و به آنها گفت نباید علیه شاه انقلاب میکردید. اما اگر تلاش سلطنتطلبان فعلی برای وقوع انقلاب در ایران به جنگ داخلی و تجزیۀ کشور منتهی شود، چهل سال بعد هم به این افراد میتوان گفت نباید انقلاب میکردید!
مسئولیت انقلاب در هر کشوری، نهایتا با حکومت آن کشور است. یعنی فرد حاکم بیش از دیگران باید به این سوال پاسخ دهد که چه شد میلیونها نفر به خیابانها آمدند برای سرنگون کردن من و حکومتم.
حاکم اتوکرات معمولا علت انقلاب را ناسپاسی مردم یا فریبخوردن آنان میداند. شاه چنین نظری داشت. پسرش هم چنین حرفی زده است در توضیح انقلاب سال 57. قذافی هم از همین حرفها میزد و نظامیان حاکم بر کرۀ جنوبی نیز معتقد بودند طبقۀ متوسط جدید به آنها "خیانت" کرده است.
اما این توجیهات هدفی ندارند جز کتمان "فقدان دموکراسی". دیکتاتور سرنگونشدهای که مردم تحت حاکمیتش را ناسپاس یا فریبخورده میداند، در واقع همچنان دموکراسی را بیاهمیت میداند و مردم را "غیرسیاسی" میخواهد.
بر فرض که او کارنامۀ اقتصادی موفقی هم داشته باشد، حرفش خطاب به مردم نهایتا این است که سیاست از آن من و اقتصاد از آن شما؛ و اگر به دلایل سیاسی مرا ساقط کنید، ناسپاسید چراکه من وضع اقتصادی خوبی برای شما رقم زده بودم.
کل دفاعیات طرفداران کنونی حکومت پهلوی، چیزی جز این نیست که وضع اقتصادی اقشار مدرن ملت ایران در زمان شاه خوب بود؛ بنابراین این اقشار نباید برای کسب آزادی سیاسی انقلاب میکردند.
در واقع مدافعان کنونی پهلوی، حاضر نیستند دربارۀ نقش و سهم شاه در وقوع انقلاب ایران حرفی بزنند. این افراد به دو دسته تقسیم میشوند. کسانی که اساسا مردم را غیرسیاسی میخواهند و جان کلامشان این است که سیاست امری تخصصی است و به مردم ربطی ندارد و مردم اگر وضع اقتصادی خوبی داشتند، بهتر است مشغول لذت بردن از زندگیشان باشند و بیخیال سیاست شوند.
دستۀ دوم اما عاقلترند و مدعیاند که اگر انقلاب نمیشد، پهلوی سوم ایران را به دموکراسی میرساند. بر فرض که این طور میشد؛ سوال این است که پهلوی دوم چطور میتوانست مانع وقوع انقلاب شود؟ آیا نباید فتیلۀ دیکتاتوریاش را کمی پایین میکشید تا جامعه دچار انفجار سیاسی نشود؟
پایین کشیدن فتیلۀ دیکتاتوری، لازمهاش این بود که دست کم اعضای جبهۀ ملی و سران نهضت آزادی بتوانند در ساختار سیاسی کشور حضور داشته باشند. اما شاه بازرگان و سحابی را به زندان انداخته بود و بختیار را هم، که بعدا دست به دامنش شد، از سیاست دور نگه داشته بود.
خشونت کلامی پهلویدوستان در فضای مجازی، تا حد زیادی ناشی از این است که آنها مردم ایران را ناسپاس میدانند. اما مردم کرۀ جنوبی هم در برابر دیکتاتور مدرنیست کشورشان سپاسگزار نبودند و او را از اسب قدرت پیاده کردند.
کسب آزادی سیاسی یکی از اهداف اصلی اکثر انقلابهاست. تاریخ هم آزمایشگاه نیست که بتوان عملی را در آن انجام داد و اگر نتیجهاش مطلوب نبود، همه چیز را به وضع اول برگرداند.
کسانی که امروز میگویند اگر شاه سرنگون نمیشد، دموکراسی در عصر پهلوی سوم شکوفا میشد، تا همین چند سال قبل جمهوریخواه بودند و اخیرا سلطنتطلب شدهاند. با این حال میگویند که ایرانیان دهۀ 1350 باید با عینک فعلی ما به آیندۀ ایران مینگریستند.
اما چه دلیلی وجود داشت که ایران در عصر پهلوی سوم به دموکراسی برسد؟ شاهان پهلوی 53 سال "حکومت" کرده بودند. کل تاریخ خاندان پهلوی با اعراض از "سلطنت مشروطه" رقم خورده بود. شاه هم در دهۀ 1350 مدعی بود که دموکراسی به درد غربیها میخورد و مناسب ایران نیست. نظام دوحزبی صوری را هم برچید و نظام تکحزبی برقرار کرد.
پهلوی سوم در چنین بستری و متکی به چنان سنت و سابقهای به قدرت میرسید. پرهیز از انقلاب برای اقشار مدرن دهۀ 50 وقتی موجه بود که چشماندازی از تحقق آزادیهای سیاسی طی یک دهۀ آتی پیش رویشان باشد. متاسفانه چنین چشماندازی وجود نداشت و مسئولیت این فقدان بیش از همه متوجه شخص شاه است.
از طرفداران فعلی حکومت پهلوی باید پرسید نیروهای اجتماعی مدرنی که در دهۀ 1350 از دیکتاتوری شاه ناراضی بودند، به چه دلیل باید مطابق تحلیل امروز شما عمل میکردند و به بقای دیکتاتوری در ایران رضایت میدادند؟ مگر شما الان مطابق تحلیل تحلیلگران 50 سال بعد عمل میکنید؟ شما همین ده سال قبل هم مطابق تحلیل امروزتان به تاریخ و سیاست ایران نگاه نمیکردید.
البته این نقد متوجه طرفداران نوظهور حکومت پهلوی است. به قول خودشان نوپهلویگرایان! وگرنه صاحبمنصبان یا طرفداران قدیمی حکومت پهلوی که اساسا نیازی نمیبینند بگویند ایران در عصر پهلوی سوم دموکراتیک میشد. آیا فرح پهلوی تا به حال چنین حرفی زده است؟ و یا اردشیر زاهدی چنین حرفی میزد؟
همین الان هم نوپهلویگرایان تقریبا اکثر نیروهای سیاسی جامعۀ ایران را فاقد صلاحیت برای حضور در نظام سیاسی مطلوبشان میبینند؛ چراکه آنها را مخل پیشرفت ایران میدانند. یعنی حتی در خیالاتشان نمیتوانند جایی برای "دیگران" باز کنند. آنها از جبهۀ ملی و نهضت آزادی همان قدر بیزارند که از مجاهدین خلق و فداییان خلق.
جامعۀ ایران عمیقا سیاسی است و در بساط پهلوی در بهترین حالت چیزی جز "ناسیونالیسم و پیشرفت" پیدا نمیشود. در غیاب دموکراسی، سیاست توسعه نمییابد و دیر یا زود انقلاب مجدد علیه خاندان پهلوی ضرورت پیدا میکند.
در یک جامعۀ دموکراتیک همۀ نیروهای اجتماعی از "حق سیاستورزی" برخوردارند. پهلویچیهای قدیم که به کلی با چنین چیزی مخالفند. پهلویچیهای جدید هم با اینکه با لفظ توسعۀ سیاسی مشکلی ندارند، به لوازم آن روی خوش نشان نمیدهند.
به همین دلیل بازگشت حکومت پهلوی، چنانکه از شواهد و قرائن برمیآید، هیچ ربطی به تحقق دموکراسی در ایران پیدا نمیکند. بازگشت پهلوی یعنی لیبرالیزاسیون منهای دموکراتیزاسیون. یعنی لیبرالیسم اجتماعی منهای لیبرالیسم سیاسی.
اگر کسانی حاضرند برای این حد از تغییر و تحول جانفشانی کنند، طبیعتا وارد "میدان انقلاب" خواهند شد. اما بعید به نظر میرسد که اکثریت دموکراسیخواهان ایرانی بابت "آزادیهای اجتماعی بیشتر در غیاب آزادیهای سیاسی" انقلاب کنند؛ چراکه انقلاب ذاتا پدیدهای سیاسی است. شلوغیهای غیرسیاسی، انقلاب نیستند؛ شورشاند. انقلاب "دینامیسم سیاسی" لازم دارد.