اعتماد؛ اسلاوي ژيژک*
مايكل ماردر در نشريه سالنِ فلسفي، متني بسيار عالي منتشر كرده است درباره آن زنِ اوكرايني كه به سرباز روسي دانه آفتابگردان ميداد. به نظرم اين متن عالي است زيرا همان كاري را ميكند كه امروز از همه بيشتر احتياج داريم، به عبارت ديگر اين متن به واكنشهايمان نسبت به فاجعه اوكراين بُعدِ فلسفي عميقتري ميبخشد.
اين ماجرا من را به ياد رمانِ «جيبِ پر از چاودارِ» آگاتا كريستي از مجموعه خانم مارپل انداخت. در اين رمان، ركس فورتِسكو كه تاجر ثروتمندي اهل لندن بود، پس از نوشيدنِ چاي صبحانهاش ميميرد و با بررسي لباسهايش معلوم ميشود كه در جيبِ كتِ مقتول مقاديري چاودار يا گندمِ سياه وجود دارد.
در رمان، دليلي كه آنجا چاودار پيدا شده اين است كه «جيبِ پر از چاودار» قسمتي از يك شعر كودكانه است كه قاتل به آن اشاره ميكند... همين جريان ما را به اوكراين برميگرداند و شباهتِ غريبي دارد با ماجراي آفتابگرداني كه ماردر توصيف كرد، با اين تفاوت كه در اينجا به جاي چاودار با تخمههاي آفتابگردان سر و كار داريم.
در شهرِ بندري هنيچسك در كنار درياي آزوف، زنِ كهنسالِ اوكرايني با سرباز تماممسلحِ روسي مواجه ميشود و به او تخمه آفتابگردان ميدهد تا در جيبش بگذارد براي اينكه وقتي كه سرباز كشته شود اين دانه رشد ميكند و وقتي كه جسدش در زمين در حال پوسيدن است دستكم خاصيتي خواهد داشت و اين گياهِ درحالِ رشد را تغذيه ميكند...
تنها چيزي كه در اين تصوير مرا آزرده ميكند، اين است كه كسي با آن سربازان معمولي روسيه كه به عملياتي در اوكراين اعزام شدهاند همدردي نميكند، بسياري از آنها بدون تداركاتِ غذايي و آمادِ مناسب به حالِ خود رها شدهاند، برخي حتي نميدانند كجا هستند و چرا، بهطوري كه در مواردي گزارش شده كه اين اوكراينيها بودند كه براي برخي سربازان غذا آوردهاند.
اين موضوع خاطراتِ پراگِ ۱۹۶۸ را به يادم ميآورد. من يك روز قبل از تجاوزِ شوروي آنجا رسيدم، براي چند روز دور و برِ شهر سرگردان بودم تا وقتي كه تمهيداتي براي انتقالِ خارجيها فراهم شد. چيزي كه همان موقع هم بلافاصله توجهم را جلب كرد بينوايي و دستپاچگي سربازانِ معمولي درست برعكسِ افسرهاي رده بالاتر بود و ما تظاهراتكنندگانِ معترض كمتر از اين افسرها ميترسيديم تا سربازان از آنها.
حتي در اين دورانِ احمقانه كنوني، نبايد از عمل كردن به آخرين بقاياي اصولِ هنجاري و تشبث جستن به فرهنگِ عمومي شرمسار باشيم. پس اجازه بدهيد به يكي ديگر از داستانهاي كلاسيك آگاتا كريستي اشاره كنم، رمانِ قتل در تعطيلات كه در آن شخصيتي غيرمتعارف به نامِ لوسي آنگكاتِلبراي آخر هفته زوجِ كريستو (جان كريستو، پزشك معتبرِ خيابانِ هارلي و همسرش گِرِتا) را به همراه ديگر اعضاي فاميل به املاك خود دعوت ميكند. هركول پوآرو كه در خانه ييلاقي مجاور ساكن است، نيز براي شام دعوت است.
صبح روز بعد، پوآرو صحنهاي را مشاهده ميكند كه به طرزي عجيب ساختگي به نظر ميرسيد: گرتا كريستو همراه با يك هفتتير بالاي سر جسدِ همسرش، جان، ايستاده است؛ در حالي كه خون از جسد به سوي استخرِ شنا سرازير است. لوسي، هِنريتا (معشوقه جان) و ادوارد (پسردايي لوسي و نوه عموي هنريتا) همگي در صحنه حاضر بودند. جان در آخرين خواستهاي كه پيش از مرگ به زبان آورد، ميگويد: «هنريتا!» و جان ميدهد.
به نظر واضح است كه گرتا قاتل باشد. هنريتا جلوتر ميرود تا هفتتير را از دستِ گرتا بگيرد، اما ظاهرا بر اثر بيدقتياش اسلحه به داخلِ استخرِ شنا ميافتد و بدينترتيب مدركي باقي نميماند. پوآرو متوجه ميشود كه آن عبارتِ «هنريتا» از زبانِ مقتول ندايي بود خطاب به معشوقش تا زنش را از زندانيشدن بابت مرگِ خودش نجات دهد؛ كل فاميل بدون هيچ برنامه قبلي با اين نقشه هماهنگ ميشوند و سعي ميكنند تا عمدا پوآرو را به اشتباه بيندازند. اين در حالي است كه همه ميدانند كه گرتا قاتل است و تلاش ميكنند تا او را بيگناه جلوه دهند...
[در داستانهاي پليسي] نوعي فرمولِ استاندارد داريم بدين قرار: قتلي به وقوع پيوسته. گروهي از مظنونين وجود دارند كه انگيزه كافي و موقعيت مناسبي براي ارتكاب قتل داشتهاند و در چنين شرايطي حتي اگر روشن باشد كه قاتل كدام است، كارآگاه سرنخهايي پيدا ميكند كه نشان ميدهد در حقيقت قاتلِ اصلي صحنه را چنان چيده و ردِ خود را چنان پنهان كرده كه كارآگاه فريب بخورد. اما در اين داستان اين فرمول كاملا برعكس ميشود: در اينجا گروهِ مظنونين سرنخهايي عليه خودشان جعل ميكنند تا اتفاقا بر اين واقعيت سرپوش بگذارند كه قاتلِ حقيقي همان كسي است كه از ابتدا به نظر ميرسيد. همان كسي كه دقيقا سر صحنه قتل با اسلحهاي در دست گرفتار شده بود.
خب، در واقع اينجا هم باز صحنه جرم ساختگي است، ولي به طريقي انعكاسي: در اينجا فريب در خودِ همان واقعيتي است كه به نظر ميرسيد بهطور مصنوعي دستكاري شده باشد، يعني، حقيقت خودش را در قالبِ ظاهري مصنوعي پنهان ميكند، براي اينكه دروغهاي واقعي خودِ همان «سرنخها» هستند؛ يا همانطوركه خانمِ مارپل در داستانِ كلاسيك ديگري از آگاتا كريستي با نامِ رازِ آيينهها (They Do It With Mirrors) تذكر ميدهد: «هرگز قدرتِ واضحات را دستكم نگير.»
آيا معمولا ايدئولوژي همينطوري كار نميكند؟ مخصوصا امروز؟ ايدئولوژي ابتدا خودش را به عنوان چيزي رازآميز ارايه ميدهد كه دارد به لايههاي پنهاني و عميق اشاره ميكند، تا [در همان زمان]به سادگي روي جرمي كه علنا در حال وقوع است سرپوش بگذارد. آن عبارتِ محبوبي كه در چنين مواقعي براي ابرازِ چنين پيچيدگي مضاعفي به كار ميرود، اين است: «وضعيت پيچيدهتر از اين حرفهاست.»
حقيقتي واضح -كه بگذاريد اينجا بگوييم تجاوزِ وحشيانه نظامي- قرار است با توسل به اينكه «وضعيتي بسيار پيچيدهتر در پسِ اين حوادث در جريان است» نسبي بشود تا همانطور كه از پيش انتظار ميرفت اين تجاوز را به عملياتي دفاعي بدل كند! به همين دليل است كه از جايي به بعد، بايد اين «پيچيدگي» وضعيت را ناديده بگيريم و به آمار و ارقام اعتماد كنيم.
آيا الان دقيقا همين موضوع در موردِ اوكراين صادق نيست؟ روسيه به آنجا حمله كرده، ولي بسياري در جستوجوي «پيچيدگي» موجود در پس آن هستند. بله، يقينا، پيچيدگي هم وجود دارد، ولي با همه اين اوصاف اين واقعيت اساسي پابرجاست: روسيه مرتكب اين جنايت شد. اشتباهِ ما اين نبود كه تهديدهاي پوتين را به معناي واقعي كلمه جدي نگرفتيم. همگي تصور ميكرديم او واقعا جدي نميگويد و اينها همه بخشي از زد و بندهاي استراتژيك است.
اتفاقِ طعنهآميز آنجاست كه در اين شرايط آدم نميتواند آن جوك مشهورِ يهودي را كه فرويد نقل ميكرد به خاطر نياورد: «چرا داري به من ميگي كه به لِويو ميري اونهم درست وقتي كه داري واقعا به لويو ميري؟» اين همان جايي است كه يك دروغ فرمِ حقيقتِ راستين به خود ميگيرد.
ماجراي جوك از اين قرار است: دو دوست بدون به اينكه چيزي به زبان بياورند نوعي رمز براي ارتباط با يكديگر وضع ميكنند كه وقتي تو به لويو ميروي، در واقع داري به كراكوف ميروي و بالعكس، اينطور كه در اين فضا، اگر به معني واقعي كلمه حقيقت را بگويي يعني داري دروغ ميگويي.
وقتي پوتين دستورِ مداخله نظامي را صادر كرد، هيچكس از اين اعلانِ جنگ صراحتا اين نتيجه را نگرفت كه پوتين به معناي واقعي كلمه ميخواهد صلح بياورد يا اوكراين را از نازيها خالي كند. خب حالا اين استراتژيستهاي «عميق» اعتراض دارند كه «چرا به من ميگفتي قرار است لويو را اشغال كني آن هم وقتي كه واقعا ميخواستي لويو را اشغال كني؟»
خب پس دارد چه اتفاقي ميافتد؟ به خاطر داريد كه تا همين يكي، دو ماه پيش اخبار اصلي رسانههاي جمعي ما هنوز درباره پاندمي كرونا بود؟ حالا ديگر انگار خبري از پاندمي نيست و اوكراين سرتيتر خبرهاست و چه بسا ترسِ امروز بيشتر هم باشد؛ حتي گويي براي اين دو سالِ خوب و خوشي كه با پاندمي كرونا ميجنگيديم نوعي نوستالژي وجود دارد.
اين تغييرِ فضاي ناگهاني از محدوديتِ آزادي ما خبر ميدهد: هيچكسي اين تغيير را انتخاب نكرده، بلكه ناگهان اتفاق افتاده است (به استثناي كساني كه معتقد به تئوري توطئه هستند و هنوز هم فكر ميكنند بحرانِ اوكراين نقشه ديگري است كه صاحبانِ نفوذ تدارك ديدهاند تا بتوانند به وضعيتِ اضطراري و حفظِ كنترلشان روي ما ادامه دهند.)
براي اينكه بتوانيم تفاوتِ بحرانِ پاندمي و اوكراين را درك كنيم، بايد بينِ دو گونه از آزادي تمايز قائل شويم: «آزادي» (freedom) و «رهايي» (liberty) بگذاريد جرات كنم و اين تقابل را مشابه در نظر بگيرم با آن تمايزي كه هگل ميانِ آزادي انتزاعي و آزادي انضمامي برقرار ميكرد.
آزادي انتزاعي يعني توانايي انجامِ هر كاري كه شخص ميخواهد مستقل از رسوم و قواعدِ اجتماعي مرتكب شود، يعني توانايي نقضِ اين رسوم و قواعد، همانطور كه در «سلبيتِ راديكال» خودش را بروز ميدهد و نمونهاش را در يك شورش يا وضعيتِ انقلابي مشاهده ميكنيم.
آزادي انضمامي اما همان آزادياي است كه با مجموعهاي از رسوم و قوانين حفظ شده باشد. مثلا در مورد مخالفانِ واكسن (آنتيواكسها)، آزادي اينكه واكسينه شوند يا نه يقينا نوعي آزادي صوري است؛ با اين حال، امتناع از واكسيناسيونِ [آنها] مستلزمِ محدود شدنِ آزادي بالفعلِ من و ديگران است.
آزادي من فقط وقتي به عنوانِ آزادي بالفعل خواهد بود كه درونِ فضاي اجتماعي معيني و تحتِ قواعد و ممنوعيتهاي مشخصي سامان يابد. من فقط وقتي ميتوانم آزادانه در خياباني شلوغ قدم بزنم كه بتوانم نسبتا مطمئن باشم كه ديگران نيز در خيابان با من رفتاري مدني خواهند داشت و اگر به من حملهور شوند يا فحاشي كنند يا غيره مجازات خواهند شد.
من فقط وقتي ميتوانم از آزادي خودم براي صحبت كردن و برقراري ارتباط با ديگران استفاده كنم كه از قواعدِ رايج و تثيبتشده زبان با ملاحظه همه ابهاماتش اطاعت كنم، البته كه اين موضوع شامل بسياري از قواعد نانوشته پيامها در ميانِ خطوط نيز ميشود.
زباني كه با آن تكلم ميكنيم، يقينا از نظر ايدئولوژيك خنثي نيست: اين زبان شامل بسياري از پيشداوريهاست و محال است كه بعضي انديشههاي نامتعارف را به روشني فرمولبندي كنيم.
انديشيدن همواره در زبان روي ميدهد و با خودش ايدههاي متافيزيكي معرفتِ عمومي (commonsense) كه به عنوان نظرگاهِ واقعيت معرفي ميشود را ميآورد. اما اگر بخواهيم حقيقتا بينديشيم، ميبايست در زبان و عليه خودِ همين زبان بينديشيم.
قواعدِ زبان ميتوانند دگرگون شوند و آزاديهاي نويني به بار بياورند، ولي گرفتاري الگوي مصلحتِ سياسي (Politically Correct) در نيوزسپيك [newspeak؛ يعني زباني كه سياستمداران و گويندگان خبر به كار ميبرند و اغلب چندپهلو، مبهم و پر از نعلِ وارونه است] آشكارا نشان ميدهد كه سوءاستفاده از اين قواعدِ جديد ميتواند منجر به چه نتايجِ مبهمي شود كه در نهايت اشكالِ پنهانيتري از نژادپرستي و تبعيضِ جنسي به بار بياورد. (1)
گيلبرت كيت چسترتون يكبار نوشت: «از شر ماوراالطبيعه (2) خلاص شويد و چيزي كه برايتان باقي ميماند مصنوعي و غيرطبيعي خواهد بود.» ما هم بايد اين جمله را تاييد كنيم، اما دقيقا در معنايي متضاد با منظورِ چسترتون: اتفاقا بايد بگوييم درست است اين طبيعت است كه «غيرطبيعي»ست، طبيعيت نمايشي عجيب است از آشفتگيهاي پيشامدي و بدون هيچ نظمِ دروني.
در پايان ژوئن 2021، يك «گنبد گرما» -پديدهاي آب و هوايي كه در آن هواي گرم را پشتهاي پر فشار به دام مياندازد و فشرده ميكند، دما را بالا ميبرد و منطقه را بسيار گرم ميكند- در شمال غربي ايالات متحده و جنوب غربي كانادا باعث شد تا دما تا نزديك به 50 درجه سانتيگراد بالا برود، بهطوري كه ونكوور گرمتر از خاورميانه بود.
درست است كه «گنبد حرارتي» يك پديده محلي است، اما نتيجه يك اختلال جهاني در الگوهاي آب و هوايي است و به وضوح وابسته است به دخالت انسان در چرخههاي طبيعي؛ بنابراين ما هم در سطح جهاني تلاش ميكنيم با آن مقابله كنيم.
به خاطر بياوريد كه چطور پوتين، يك يا دو روز پس از شروع جنگ، در تلويزيون از ارتش اوكراين خواست تا دولت زلنسكي را سرنگون كنند و قدرت را خودشان در دست بگيرند.
او همچنين ادعا كرد كه مذاكره صلح با آنها خيلي هم آسانتر است. شايد بد نباشد كه چنين اتفاقي در خود روسيه رخ بدهد، جايي كه در سال 1953، مارشال ژوكوف به خروشچف كمك كرد تا بِريا را سرنگون كند.
بنابراين آيا معنايش اين است كه بايد پوتين را خيلي ساده به عنوانِ يك شيطان جلوه دهيم؟ خير. براي مقابله واقعي با پوتين، اتفاقا بايد شجاعتش را داشته باشيم تا پيكانِ انتقاد را متوجه خودمان كنيم.
بياييد، ببينيم غرب ليبرال در دهههاي گذشته به چه بازيهايي با روسيه دست زده است؟ چگونه بهطور موثر روسيه را به سمت فاشيسم سوق داده؟ فقط «توصيههاي» اقتصادي فاجعهباري كه در دورانِ يلتسين به روسيه ارايه شد را به ياد بياوريد... بله، پوتين آشكارا سالها براي اين جنگ آماده ميشد، اما غرب هم از اين جنگ باخبر بود و جنگ مطلقا برايش يك شوك غيرمنتظره نيست.
دلايل خوبي براي اين باور وجود دارد كه غرب آگاهانه روسيه را به گوشهاي از رينگ ميراند. ترس روسيه از محاصره شدن توسط ناتو اصلا تصوري پارانويايي نيست. در گفته ويكتور اوربان دقيقهاي از حقيقت نهفته است وقتي كه گفت: «جنگ چطور شروع شد؟
ما در آتش متقابلِ منازعاتِ اصلي ژئوپليتيك گرفتار شدهايم: ناتو به سمت شرق در حال گسترش است و روسيه ديگر نميتواند با اين موضوع به هيچوجه كنار بيايد. روسها دو خواسته داشتند: اينكه اوكراين بيطرفي خود را اعلام كند و ناتو اوكراين را نپذيرد. اين ضمانتهاي امنيتي به روسها داده نشد، بنابراين آنها تصميم گرفتند اين خواستهها را با زور اسلحه به دست بياورند.
اهميت ژئوپليتيكي اين جنگ همينجاست.» البته كه اين حقيقت كوچك دارد دروغي بزرگ را هم ميپوشاند: يعني اينكه روسيه دارد در اين بازي ژئوپليتيك خارج از قواعد بازي ميكند.
نبايد هيچ تابويي را در مورد وضعيت فعلي نگه داريم. بديهي است كه به طرف اوكرايني نيز نميتوان كاملا اعتماد كرد و وضعيتِ مناطقي مثلِ دونباس كاملا روشن نيست. علاوه بر اين، موج محروميت هنرمندان روسي دارد شبيه به جنون ميشود.
دانشگاه بيكوكا در ميلان ايتاليا، مجموعهاي از سخنرانيهاي پائولو نوري درباره رمانهاي داستايوفسكي را با توجيهاتي كه بسيار پوتيني است به حالت تعليق درآورد: البته اين فقط يك ژستي پيشگيرانه براي كنترل اوضاع بود... (تعليق چند روز بعد لغو شد.)
امروز بيش از هر زمان ديگري به رابطه فرهنگي با روسيه نياز داريم. همه اينها در كنار آن رسوايي ابدي است كه فقط به اوكراينيها اجازه دادند از اوكراين به اروپا بروند و نه دانشجويان و كارگران جهان سومي كه در حال حاضر در اوكراين هستند و سعي ميكنند از جنگ فرار كنند. در موردنژادپرستي رو به گسترش در غرب چه ميتوان گفت؟
چارلي داگاتا، خبرنگار سيبياس نيوز، هفته گذشته گفت كه «اوكراين، با تمام احترام، مانند عراق يا افغانستان، جايي نيست كه دههها شاهد درگيريها بوده باشد. اين شهري متمدن و نسبتا اروپايي است - البته بايد آن كلمات را با دقت انتخاب كنم - شهري است كه انتظار چنين حوادثي را در آن نداريد.»
معاون سابق دادستان كل اوكراين هم به بيبيسي گفت: «اين براي من بسيار شوكهكننده است زيرا ميبينم اروپاييها با چشمهاي آبي و موهاي بلوند... هر روز دارند كشته ميشوند.» فيليپ كوربه، روزنامهنگار فرانسوي هم اضافه كرد: «ما در اينجا درباره سوريهايي كه از بمباران رژيم سوريهاي تحت حمايت پوتين فرار ميكنند صحبت نميكنيم. ما در مورد اروپاييهايي صحبت ميكنيم كه براي نجات جانشان با ماشينهايي كه شبيه ماشين ما هستند شهرها را ترك ميكنند.»
درست است، عراق و افغانستان چندين دهه است كه شاهد درگيريهايي بودهاند. اما همدستي ما [اروپاييها] در اين درگيريها چطور؟ امروز كه افغانستان واقعا يك كشور بنيادگراست، چه كسي هنوز به ياد دارد كه سي سال پيش، كشوري با سنت عرفي قوي، از جمله يك حزب كمونيست قدرتمند بود كه مستقل از اتحاد جماهير شوروي قدرت را به دست گرفت؟ اما پس از آن چه شد؟ ابتدا اتحاد جماهير شوروي و سپس ايالات متحده در افغانستان مداخله كردند و ما امروز همين جايي هستيم كه ميبينيد...
وحشت خبرنگاران و مفسران از آنچه در اوكراين ميگذرد هرچند قابل درك است اما عميقا دوپهلوست. ميتوان آن را چنين معنا كرد: اكنون ميبينيم كه ترس و وحشت تنها به جهان سوم محدود نميشود، آنها فقط سوژههايي نيستند كه با آسودگي خاطر در صفحه نمايش خودمان تماشا ميكنيم، بلكه ممكن است آن حوادث در اينجا هم اتفاق بيفتند، بنابراين اگر ميخواهيم در امنيت زندگي كنيم، بايد همه جا با آنها مبارزه كنيم.
معناي ديگر هم ميتواند اين باشد: بگذار وحشتها آنجا بمانند، دور، فقط خودمان را از آنها محافظت كنيم. پوتين جنايتكار جنگي است - اما آيا اين را امروز كشف كردهايم؟ آيا همين چند سال پيش نبود كه هواپيماهاي روسي حلب، يعني بزرگترين شهر سوريه را بمباران ميكردند، آن هم به شيوهاي بسيار وحشيانهتر از آنچه اكنون در كييف انجام ميدهد، آيا آن موقع جنايتكار جنگي نبود؟
ما همان موقع هم از اين جنايات باخبر بوديم، ولي عصبانيتمان صرفا اخلاقي و كلامي بود. اين احساس همدردي بسيار عميقتر با اوكراينيهايي «شبيه به ما» نشان ميدهد كه تلاشهاي فردريك لوردون (4) براي پايهگذاري نوعي سياستِ رهاييبخش در معناي «تعلق داشتن» چه محدوديتهايي دارد و اتفاقا با موانعي مثلِ آنچه اسپينوزا «تقليد عواطفِ» فرافردي ميناميد مواجه ميشود.
اتفاقا بايد سياستِ رهاييبخشِ ما اين باشد كه با كساني همبستگي داشته باشيم كه با آنها هيچ تعلق عاطفي مشتركي نداريم.
وقتي رييسجمهور زلنسكي مقاومت اوكراين را دفاع از جهان متمدن ناميد، آيا اين بدان معنا بود كه او غيرمتمدنها را كنار ميگذارد؟ آن هزاران نفري كه در روسيه به دليل اعتراض به مداخله نظامي دستگير شدند چطور؟ آيا اين واقعيت را فراموش كردهايم كه نازيسم در آلمان يعني كشوري به قدرت رسيد كه مظهر بالاترين فرهنگ اروپايي به حساب ميآمد؟
اتفاقا آنجا بود كه «اروپاييهايي با چشمان آبي و موهاي بلوند» اين همه قتلِ عام را سازماندهي ميكردند. اگر تنها بخواهيم «از اروپا دفاع كنيم»، از قبل به زبان كساني مثلِ دوگين و پوتين صحبت كردهايم: اين بازي به جدالِ حقيقت اروپايي در مقابل حقيقت روسي بدل ميشود. اما ميدانيم كه مرزِ تمدن و بربريت در درونِ خودِ تمدنهاست، به همين دليل است كه مبارزه ما جهاني است. امروز يگانه جهانشمولي حقيقي، جهاني بودن مبارزه است.
ميدانيم اوكراين فقيرترين كشور در بين تمام كشورهاي پس از فروپاشي شوروي بود. حتي اگر آنها پيروز شوند- اميدواريم چنين شود- دفاع پيروزمندانه آنها همان دقيقه حقيقتشان خواهد بود. آنها بايد اين درس را بياموزند كه نزديكي به غرب برايشان كافي نيست، چراكه ليبرال دموكراسي غربي خود در يك بحران عميق است.
غمانگيزترين چيز در مورد جنگ جاري در اوكراين اين است كه در حالي كه نظم ليبرال- سرمايهداري جهاني آشكارا در سطوح مختلف به يك بحران نزديك ميشود، وضعيت امروز دوباره به خطا به دوگانه كشورهاي وحشي- توتاليتر در مقابل غرب متمدن تبديل شده است... با اين بحرانهايي كه مثلِ گرمايشِ زمين در پيش رو داريم، چنين مسيري به ناكجا ره ميبرد.
دقيقه كنوني، دقيقه حقيقت نيست كه همهچيز در آن روشن باشد، يعني زماني كه تضاد اساسي به وضوح ديده ميشود. اكنون در قلبِ دقيقهاي از ژرفترين دروغها به سر ميبريم.
اگر اروپايي برنده شود كه ميخواهد «غير متمدنها» را حذف كند، پس ديگر براي نابودي خودمان محتاجِ روسيه نخواهيم بود. خودِ ما اروپايي ميتوانيم از پس اين كار بر بياييم و [با جنگهاي قومي و مذهبي در اروپا] كلك خودمان را بكنيم.
منابع:
https: //thephilosophicalsalon.com/what-will-grow-out-of-a-pocket-full-of-sunflower-seeds/
1- در اینجا ژیژک درباره دو موضوع «انواعِ آزادی نزدِ هگل» و «بحثِ دوگین و پستمدرنیسم» نکاتی را میگوید که چون در یادداشتهای دیگر (به زبان فرانسه و با ترجمه همین مترجم) مطرح شدهاند اینجا از متن کنار گذاشته میشود. (ن.گ.)
2- Supernatural
3- unnatural
4- Frederic Lordon در ایران او را با کتابِ «بندگانِ مشتاقِ سرمایه» میشناسند.
* مترجم: نويد گرگين