عصر ایران؛ هومان دوراندیش- یکی از دوستانم که در آلمان زندگی میکند، اخیرا برایم تعریف میکرد که در آنجا یک مرد افغانستانی جوان را میشناسد که با دو خواهر کوچکترش از دست طالبان به آلمان گریخته، ولی اجازه نمیدهد خواهرانش به مدرسه بروند و در دبیرستان درس بخوانند.
این ممانعت برای مقامات محلی عجیب بوده و وقتی که از جوان افغانی دلیل ممانعتش را پرسیدهاند، گفته است: غیرت من اجازه نمیدهد خواهرانم با جوان نامحرم در یک کلاس بنشینند و درس بخوانند.
در واقع، اگر نیک بنگریم، این جوان افغانی دست کمی از طالبان ندارد. و یا حداقلش اشتراک فرهنگی قابل توجهی با طالبان دارد. اما در عین حال از زندگی در محیطی که تحت حاکمیت طالبان باشد، گریزان است و زندگی در غرب لیبرالدموکراتیک را به زندگی در "افغانستان خودشان" ترجیح میدهد.
اما مشکل اینجاست که او وقتی به آلمان میرود، افغانستان و طالبان را هم با خودش به آلمان میبرد. به یک معنا، چنین فردی از خودش به اروپای غربی گریخته است و در آنجا دیگران باید بیایند او را از دست خودش نجات دهند!
اینکه مدارس مختلط باشد یا مشمول تفکیک جنسیتی شود، بحثی درازدامن است. هر دو وضع، احتمالا عوارضی دارند و باید با آنها ساخت. اما کسی که به کشور دیگری پناهنده میشود، طبیعتا نمیتواند بنیادهای فرهنگی آن کشور را تغییر دهد. او رفته آنجا زندگی کند. نرفته است آنجا انقلاب کند!
اما اگر از این جوان افعانستانی بگذریم، باید گفت بسیاری از مارکسیستهای ایرانی و غیر ایرانی هم به کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی پناهنده شدهاند یا با هزار مکافات به چنین جاهایی مهاجرت کردهاند، در حالی که در آرزوی فروپاشی نظام سیاسی و اجتماعی همین کشورها به سر میبرند!
این البته یک سنت یا عادت مارکسیستی بوده که مارکسیستها از شوروی و بلوک شرق و ایران و یونان و کجا به اروپای غربی و آمریکای شمالی میگریختند و پس از کسب پناهندگی و اقامت و چه، سازشان را در نقد سرمایهداریهای لیبرالدموکراتیک کوک میکردند.
این افراد حتی سوسیالدموکراسیهای شمال اروپا را هم خوش نداشتند چراکه آن سیستمهای سیاسی و اجتماعی را نیز نظام سوسیالیستی راستین نمیدانستند و بین جامعه سوئد و جامعه کمونیستی ترسیم شده در "مانیفست کمونیست" فرسنگها فاصله میدیدند.
چنین روحیهای در بسیاری از مهاجران و پناهندگان ایرانی غیر مارکسیست نیز آشکارا به چشم میخورد. اگرچه رویای "زندگی در غرب" آنها را به کشورهای غربی کشانده، ولی خوی انقلابیشان که آبشخورهای فرهنگی گوناگونی دارد، موجب میشود در آنجا هم طالب فروپاشی سیاسی و اجتماعی باشند.
در واقع قصه از این قرار است که آقای الف در ایران در پی فروپاشی سیاسی بوده و بعد از اینکه به هدفش نرسیده، تصمیم گرفته به یکی از کشورهای لیبرالدموکراتیک پناهنده شود یا مهاجرت کند؛ اما در آنجا نیز همچنان از فروپاشی نظام سیاسی استقبال میکند!
همه ما احتمالا دوستان و خویشاوندانی در غرب داریم که اگر با آنها گپ و گفت سیاسی داشته باشیم، متوجه میشویم که میل به براندازی، یک میل نهادینه شده در وجود دست کم برخی از آنهاست و برایشان فرق چندانی ندارد که در کدام کشور زندگی میکنند. مقیم هر جا که باشند، در عمق وجودشان طالب سرنگونی سیستم سیاسی آنجا هستند.
این تمایل، آبشخورهای گوناگونی دارد. یکی از خاستگاههای بنیادینش، قطعا گرایش زرتشتی ما ایرانیان به سیاه و سفید دیدن عالم است. اینکه فیالفور یا از سر عادت مایلیم عدهای را مصداق نور و عدهای دیگر را مصداق تاریکی بدانیم.
آبشخور دیگر، قطعا فرهنگ سیاسی مارکسیستی راهیافته به زندگی ما ایرانیان طی حداقل ۱۳۰ سال اخیر است. انقلابیگری در مارکسیسم اساسا امر مثبتی است و انقلاب هم نباید سیاسی بلکه باید اجتماعی باشد. یعنی به تغییر هیات حاکمه اکتفا نکند، بلکه طبقه حاکم را تغییر دهد و اساس جامعه را دگرگون سازد.
در فرهنگ سیاسی مارکسیسم، چیزی به نام "جامعه مطلوب" وجود دارد که همان جامعه کمونیستی است. ارابه تاریخ به وادی کمونیسم که برسد، انسان میتواند زیستن در جامعه مطلوب را تجربه کند. به اندازه توانش کار کند و به اندازه نیازش برداشت کند.
سومین آبشخور این روحیه براندازانه یا میل مدام ما ایرانیان به براندازی قدرتهای حاکم، فرهنگ سیاسی شیعی ماست. در فرهنگ سیاسی شیعی، فرد حاکم و هیات حاکمه علیالاصول غاصباند. شیعیان در طول تاریخ از هیچ حکومتی رضایت نداشتهاند. چه اهل قیام و انقلاب بوده باشند چه اهل قعود و انفعال.
این نارضایتی مزمن، به کار براندازی رژیم شاه آمد اما اکنون متوجه حکومت شیعی مستقر در ایران شده است. از آنجایی که هیچ لامذهبی نیست تحت تاثیر دین و مذهب نباشد، کم نیستند ایرانیانی که دیندار نیستند ولی تحت تاثیر فرهنگ سیاسی شیعی، حاکم را علیالاصول شایسته سرنگونی میدانند.
علاوه بر این، وقتی که جلیقهزردها در پاریس اعتراض میکنند یا مردم آمریکا در اعتراض به قتل جرج فلوید به خیابانها میریزند، تمایل ریشهدار ما ایرانیها به براندازی سیاسی، متوجه حکومتهای لیبرالدموکراتیک جهان غرب هم میشود.
با کمی دقت میتوانیم ایرانیانی را در داخل و خارج کشور ببینیم که در براندازی رژیم شاه نقش داشتند و الان خواهان براندازی جمهوری اسلامیاند و از برافتادن لیبرالدموکراسیهای جهان غرب هم استقبال میکنند!
در واقع مسئله این نیست که در این میان، کدام یک از این سیستمهای سیاسی مستحق براندازیاند؛ مسئله این است که فرهنگ سیاسی بسیاری از ما ایرانیان به گونهای شکل گرفته که اساسا براندازی را به استقرار و نهادینگی ترجیح میدهیم. چنین فرهنگی مبتنی بر "لذت نفی و تخریب" است.
این خوی انقلابی و براندازانه، از فرهنگ سیاسیای نشات میگیرد که عناصر زرتشتی-شیعی-مارکسیستی دارد. یعنی امتزاجی از جهانبینی زرتشتی و پارههایی از فرهنگهای سیاسی شیعی و مارکسیستی.
وقتی فرح پهلوی در نقد جمهوری اسلامی میگوید "عاقبت نور بر تاریکی پیروز میشود"، دقیقا پارهی زرتشتی این فرهنگ سیاسی براندازانه را آشکار میسازد. در حالی که در سال ۵۷ خاندان پهلوی مصداق "تاریکی" و غاصب و نماینده منافع سرمایهداری بودند و به دست شیعیان و مارکسیستها از تخت بخت فرو افتادند.
وقتی میگوییم نور بر تاریکی پیروز میشود، یعنی نمایندگان تاریکی حق حکومت کردن ندارند و "غاصب"اند؛ و لاجرم باید علیه آنها "انقلاب" کرد. در این جمله و مفروضات و نتایج آن، انگارههای فرهنگ سیاسی زرتشتی-شیعی-مارکسیستی آشکارا به چشم میخورند.
فارغ از درستی یا نادرستی این انگارهها و روایی یا ناروایی ترکیب آنها با یکدیگر، فرهنگ سیاسی برآمده از این معجون تاریخی، ذاتا براندازانه است و حاملان خودش را در هر جامعهای که باشند، از ایران گرفته تا فرانسه و آمریکا، به افرادی بدل میکند که انقلاب و براندازی و فروپاشی سیاسی را خوش دارند.
دقیقا به همین دلیل است که بسیاری از ما ایرانیان، چه بیدین چه دیندار، همانند همان جوان افغانی هستیم که در افغانستان طالبان را نفی میکرد و در آلمان غرب را.
چنین فرهنگ و روحیهای، ما ایرانیان را در مجموع به ملتی متبحر در براندازی حاکمان سیاسی بدل کرده است اما بعید است که به دموکراسی ختم شود.
اینکه جهان سیاست را عرصهی تقابل نور و تاریکی ببینیم و در آرزوی زیستن در بهشتی زمینی، هر گونه کاستی را مجوزی برای دفاع از انقلابیگری بدانیم و از این حیث در ذهن خودمان تفاوتی هم بین محمدعلی شاه و امانوئل مکرون قائل نباشیم، ما را در در عالم سیاست در چرخهی باطل پایین کشیدن و بالا بردن زید و عمرو نگه میدارد.
با این فرهنگ سیاسی، هر چند وقت یکبار جای نور و تاریکی را عوض میکنیم و با تغییر مصادیق دیو و فرشته در ذهن خودمان، انرژیمان را هدر میدهیم که مثلا قدرت را از دیو بگیریم و تحویل فرشته دهیم.
این فرهنگ سیاسی بوی مرگ میدهد و دقیقا به همین دلیل است که سیاستورزی در جامعه ایران همیشه هزینهی بالایی داشته است و اکثر مردم رغبتی به فعالیت سیاسی ندارند و فقط گاهی برای انقلاب کردن از خانه خارج میشوند!
در واقع، اگر ته آب را ببینیم، هزینهی بالای سیاستورزی در ایران، محصول عملکرد هیات حاکمهی خاصی نبوده است بلکه محصول فرهنگ سیاسی ماست و تقریبا اکثریت ما ایرانیان در بازتولید و تداوم این فرهنگ سیاسی نقش داریم. چه "با قدرت" باشیم چه "بر قدرت".