یک شب نینو بالهای کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا میخواهم پرواز یاد بگیرم.»
شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»
شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشستهاند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «اینقدر پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «میخواهیم پرواز یاد بگیریم.»
پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّهها!»
نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»
آن روز شاهینهای کوچولو تمرینِ پرواز کردند.
شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا میخواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»
مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همینجا پرواز میکنند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم.!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز میخواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»
پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»
مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»
شاهینهای کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.
شب بعد نینو گفت: «فردا میخواهم بروم پشت کوه را ببینم.»
پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم میرویم پشت کوه را ببینیم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»
نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچپچ نکرد.
نویسنده کلر ژوبرت