فریدون صدیقی ـ استاد روزنامهنگاری
من خود خودش هستم با این ماسک و دستکش؟ چون مثل درخت گردوی باغ بیبرگی پیرم و هنگام راه رفتن، پیادهرو میگوید؛ پای جوانی را از دست دادهام! من سیمای پیدای آن صدای پنهان هستم که آن دو خرام لولیوش تا مرا در خیابان نازک حوالی خانهمان به وقت عصر دیدند ناگهان راه کج کردند و از پیادهرو در حسرت رهگذران همیشگی گذشتند و به آنسو رفتند؟ پسر نازک و عینکی و موپریشان شبیه نوازندهای بود که کوک کمانچهاش را گم کرده باشد.
برخلاف دختر که با گونههای گلانداخته مطمئن بود از خط پایان میگذرد. در همین لحظه اتومبیلی آمد، بوقکی زد تا خیابان ذوق کند از بیکسی در روزگار کرونا و همین بوق باعث شد آقای جوان برگردد و نگاهی از سر دلجویی یا لطف به من کند.
لابد به این خیال که من متوجه شدهام که با دیدن من راهشان را کج کردهاند! راست این است حق با آنان بود صدای تکسرفه من جای نگرانی داشت! مگر نگفتهاند ریشه همه بیماریها سرفه است؟ همانطوری که ریشه بیشتر دعواها شوخی است.
با خودم میگویم جان است، بادمجان که نیست! کاش این را بلند بلند میگفتم تا پسر دلبند دود سیگار به هوا تعارف نمیکرد. لابد نمیدانست کرونا دربهدر دنبال ریههای خسته و سیگاری است. این را پرندهها و پروانهها و پرستارها هم میدانند.
بیشترین عشق جهان را
به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها
چرا که هیچچیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبت
سالهای دور و دیر که من نادانتر از امروز بودم، یادم نمیآید بیماری در سنندج مجالی برای تاختوتاز پیدا کرده باشد که ما و همسایهها در را به روی خودمان ببندیم و سلام و علیک از دور و با دادوقال همراه بوده باشد. نه، یادم نمیآید یکبار سرخک یا سرخجهای آمد که برادرم بیژن را خالکوبی کرد و رفت اما دو روز بعد خواهرم پروانه گرفت. باید 6 سالم بوده باشد. قرار بود من هم بگیرم اما نگرفتم از بس که نازک و بیعرضه بودم. ته پاییز بود. سوزی میآمد که گرما از ترس ترک برمیداشت. اما یادم میآید کلاس چهارم دبستان بودم که در مدرسه آبلهکوبی شدم که جایش روی دست راستم به اندازه یک بند انگشت مانده است. جزیرهای قهوهایرنگ که دیدنش حالم را کودک میکند! راست این است هزارسال پیش حبس و حصر خانگی فقط برای آقای مصدق بود و به جز او آنچه در قرنطینه بود شمعدانیهای دور حوض و تکدرخت انار یا انجیر گوشه حیاط ما یا شما بود که دلشان به جیکجیک گنجشکها و سارهای رهگذر خوش بود و به ملاطفت بارانی همه زنان خانه.
ای زنی که صبحانه خورشید
در پیراهن توست
پیروزی عشق نصیب تو باد
حالا و اکنون که همه در حبس خانگی هستیم، آنکه در بیرون آسودهخاطر جولان میدهد، کروناست. هر جایی که ما را ببیند عاشقانه در آغوش میگیرد و بدون دعوت از این شهر به آن شهر میرود؛ یعنی برخی از ما که با تعطیلی ناخواسته روبهرو هستیم، شال و کلاه میکنیم که مثلا پا به فرار بگذاریم از تعقیب پنهان کرونا یا به موطن خویش میرویم تا با بستگان دیدار تازه کنیم؛ غافل از اینکه ممکن است تعدادی از ما بیخبران حامل آن ناجوانمرد باشیم. نتیجه، خوش و خندان خود را در آغوش دوستان و بستگان میاندازیم و شهرها را یکییکی به تسخیر آن جانگیر درمیآوریم، چرا؟ چون غافلیم که برخی از زیباییها، زیبایی سطحی و پوستی است و زشتی تا اعماق استخوانشان پییش رفته است؟ دوستی که این روزها حالش ترک خوردهتر از کویر است من و دوستان هزارساله را دلداری میدهد و میگوید یادمان باشد جوان ممکن است بمیرد اما پیر باید بمیرد. حرف تلخی است اما حقیقت دارد. این گفته البته به معنی تسلیم داوطلبانه آقایان و خانمهای پاییز به کرونا نیست. نه، ما هم به شیوه خودمان سراپا مبارزه هستیم و بچهها و نوهها هم با اهدای ماسک و دستکش و لیموترش ما را در این جنگ حمایت میکنند. باری میدانم که با سال مزخرفی دست به گریبان بودهایم. از آن سالهایی که همه فصلهایش خزان بود اما ما همچنان امیدواریم بهاری که در راه است اجازه دهد یکدیگر را بیواهمه عاشقانه بغل کنیم و بگوییم چقدر دلمان برایتان تنگ شده است آقای خشکشویی، خانم شیرینیفروش، آقای رهگذر، بابای مدرسه، آقای معلم و خانم دبیر، آقای کفاش سرکوچه، جناب مستطاب کتابفروش عزیزم، آقای دکتر و خانم پرستارجاننثار. اما رسیدن به چنین لحظههای شیرین و عزیزی نیازمند مشارکت جمعی ما در کنترل و مدیریت و مبارزه با هیولای بیشاخ و دم کروناست. پس تو را به جان زندگی مقاومت کنیم. فردا منتظر ماست تا پنجرهها را بگشاییم، تا ببینیم سیب شکوفه زده است و سارها و پروانهها در جستوجوی عشق در پروازند.
...چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است
پارههایی از شعر بلند(شبانه ١٠) احمد شاملو