عصرایران؛ احسان محمدی- تلخ است اما انگار ناف ما را با مصیبت بریده اند برای همین با درد بیشتر به هم گره می خوریم تا با شادی و لبخند. از دیروز که کارون بوی خون گرفت مثل آدم هایی شدیم که یک باره از خواب پریده ایم. دلار و سکه و احتکار و اختلاس یادمان رفت، تنگ همدیگر را بغل کردیم، قلب مان برای هم تند زد. برای هم وطن. برای وطن. برای سربازها. برای اهواز که هوا ندارد، آب ندارد اما زخم دارد.
تلخ است اما انگار باید پلاسکو بریزد، زلزله تن کرمانشاه را بلرزاند، سانچی غرق شود، اهواز گلوله بخورد تا یادمان بیاید تا چه اندازه به هم محتاجیم. تا چه اندازه برای هم عزیزیم. تا چه اندازه این سرزمین و مردمش را دوست داریم.
ماییم و این نقشه گربه شکل. دار و ندارمان همین است. حتماً نباید مصیبتی از راه برسد که یادمان بیاورد در این دنیا تنها هستیم و وقت مصیبت به شانه هم محتاجیم برای گریه کردند. به دست هم محتاجیم برای دوباره از زمین برخاستن.
دو، سه هفته پیش اول صبح اسنپ گرفتم. اسم راننده که افتاد روی گوشی لبخند زدم. اسمش اهواز قهرمان پور بود. چه ترکیب فوق العاده ای! اهواز، قهرمان ... آدم یک دفعه یاد جنگ و جهان آرا و همت و باکری می افتد. پر از حس خوب شدم. به عکس کوچک اش نگاه کردم. صورت لاغری دارد با موهای پرپشت. با پرایدش که رسید چشمم افتاد به شلوار کُردی اش.
چاق سلامتی که کردم لهجه اش تُرکی بود. گفتم: اسمت جنوبی، شلوارت کُردی، لهجه ات تُرکی... داری با من چکار می کنی قهرمان پور؟!
شیرین و دوست داشتنی است. لبخند می زند.
_ والا شلوار کُردی برای اینه که هوا گرمه. اسمم داستان داره.
_ اگه میشه برام بگو.
_ ما یه فامیل داشتیم سربازی افتاده بود اهواز. وقتی برگشت مرخصی من به دنیا اومدم. گفت اسمم رو بذارن اهواز. بعد برگشت جبهه، دیگه نیومد. یعنی اومد ولی شهید شد. دیگه بابای من به خاطر اون اسم من رو گذاشت اهواز. عوض نکرد.
چند لحظه سکوت... به نیم رخ استخوانی اش نگاه کردم، به موهای جوگندمی اش و لبخندی که بی هیچ تلاشی روی صورت داشت. انگار بوی کارون ریخت توی ماشین، بوی مورمورکننده باروت، شرجی ظهرهای خیابان نادری و صدای محسن چاووشی:
پدرم همیشه می گفت یادته بهت می گفتم
اگه بچه هاي اهواز که نه ابرن نه پرندن
تو بازی هم ببازن، توی عشق شون بَرَندن
گفتم:
_روحش شاد. ولی اسمت خیلی خوبه، هر کس یک بار بشنوه یادش نمیره.
دستپاچه تشکر می کند. انگار می خواهد بگوید: قابل شما رو نداره!
گابریل گارسیا مارکز وقتی نوبل ادبیات گرفت، سنت شکنی کرد و به جای فراگ، لباس بومی مردم کاراییب را پوشید و در مورد جادوی مردم آمریکای لاتین گفت که قصه گو هستند و با افسانه ها زندگی می کنند و او فقط خوش شانس بوده که از بین آنها مثل یک شماره برنده، جایزه نوبل را برده!
اینجا کسی از ما نوبل نمی برد اما هر روز یک افسانه بیخ گوش مان خلق می شود. حیف که عادت کرده ایم فقط آنها که مثل سکه و دلار و گرانی و دزدی و غارت تلخ اند ... را برای هم تعریف کنیم. اهواز قهرمان پور افسانه آن روز صبح من بود. درست مثل اهواز و سربازهای فداکار دیروزش...
خیلی باحال بود