این نوشته روایتی است واقعی از ۲۰ سال پیش؛ از هشت آذر؛ از هشتم آذر ۱۳۷۶. این نوشته را با ترانه «نشدیم» سینا حجازی به عنوان موسیقی متن بخوانید!
بعدازظهری بودم. چهارم دبیرستان. دانشآموز نظامی آموزشی رو به انقراض موسوم به «نظام قدیم». دایناسوروار با ما رفتار میشد. سربار بودیم. سربار سیستم آموزشی. باید زورکی در نظام آموزشی جا میشدیم. همین بود که تبعید شدیم و چپانده شدیم در شیفت ظهر و عصر. اصلا نسل ما ناخوانده بود؛ سربار بود؛ اضافی و زیادی بود؛ وصله ناجور زمین و زمان بودیم. چرایش را هم کسی نمیداند. کی و کجا و چرا به که بد کرده بودیم، خودمان هم نمیدانیم.
آماده میشدم که راهی دبیرستان شوم. شنبه هشتم آذر ۱۳۷۶ بود. چند ماهی از دوم خرداد میگذشت. درست شش ماه بعد از توفانی که این نسل سربار در میدان سیاست این سرزمین به راه انداخته بود و سیدمحمد خاتمی رئیسجمهوری این نسل سربار شده بود.
بیست سالی هم از آخرین حضور ایران در جام جهانی فوتبال میگذشت و تیم ملی ایران در تلاشی دوباره که با محمد مایلیکهنِ جوششی و انقلابی شروع کرده بود، میرفت تا همچنان به سالهای انتظارش برای راهیابی به بزرگترین جشنواره فوتبالی جهان بیفزاید.
والدیر ویرای برزیلی که تنها یکی دو بازی آخر به عنوان سرمربی روی نیمکت تیم ملی نشسته بود، شاگردانش را به ملبورن استرالیا برد تا بلکه معجزهای برای ما از استرالیا به فرانسه پل بزند و فوتبال ایران دوباره از استرالیا راهی جام جهانی فوتبال بشود.
بازی رفت در تهران با تساوی یک بر یک تمام شده بود و ۹۰ دقیقه ملبورن تیم سی و دوم جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه را تعیین میکرد.
نسل سربار منتظر معجزه بود. انتظار با سرنوشت این نسل گره خورده است. ما همیشه منتظریم؛ که یکی بیاید؛ که طوری بشود؛ که یکی نیاید؛ که یکی نرود؛ که ... نسل سربار منتظر بود که احمدرضاعابدزاده، کریم باقری، خداداد عزیزی و علی دایی را در واپسین سالهای فوتبالشان در جام جهانی ببیند؛ نسلی که دوست نداشت حیف شدن نسلی دیگر را ببیند ...
۲۰ دقیقه اول بازی، قد تمام جامهای جهانی تاریخ طول کشید و نمیگذشت. توپ فقط در محوطه جریمه و نیمه زمین ایران بود. اصلا بازی نبود؛ تمرین دو تیم ملی بود. انگار ساندرو پل، داور مجارستانی با مردان تری ونبلز بسته بود توپ از خط نیمه عبور نکند و نمیکرد. با هر جمله روی دروازه ایران بلند میشدم که به سمت تهران راه بیفتم. از وحیدیه شهریار تا سه راه آذری تهران دست کم یک ساعت راه بود. باید زودتر میرفتم که دیر نکنم و پشت در بسته نمانم و تاخیر نخورم. تا از درس و مدرسه جا نمانم. جا ماندن و دیر رسیدن کابوس همیشه نسل من بود. جا ماندن؛ تمام شدن؛ دیر رسیدن؛ نرسیدن.
دروازه بازناشدنی احمدرضای عقاب آسیا دو بار باز شده بود و فرانسه از همیشه خدا برای ایران و ایرانی دورتر و دستنیافتنیتر به نظر میرسید.
صدای گِلام درونِ نسل ما بلند و بلندتر میشد که «من میدونم، کارمون تمومه، این تیم به جام جهانی نمیره!...» بغض بیست ساله آماده ترکیدن بود. این بار از همیشه تلختر به جام جهانی نمیرفتیم. در یک قدمی جام جهانی بودیم و نمیشد مسافر جام باشیم.
ولی شد.
این را همان زمانی فهمیدیم که سیدابراهیم تهامی که در تمام عمرش ندانست کجا باید باشد و بایستد، در شلوغی جلوی دروازه مارک بوسنیچ ایستاد تا تصادفی توپ به کریم باقری برسد و ...
باز هم شد.
علی دایی که در تمام سالهای فوتبالش فقط و فقط گل میزد و تمام میکرد و انگشتشمار پاس داده بود، خداداد را پشت دفاع استرالیا با مارک بوسنیچ لیگ برتری تک به تک کرد و تمام.
تمام؟ مگر تمام میشد؟ تازه شروع شده بود. زمان در استرالیا نمیگذشت اما در شهریار به سرعت برق و باد میگذشت. دیرم شده بود و هی دیرتر هم میشد. آماده بودم تا پل، سوت پایان بازی را بزند و تیم ملی به جام جهانی برود و من هم به دبیرستان بروم ولی لعنتی نمیزد که نمیزد. در آن هشت دقیقه وقتِ اضافیِ لعنتی که به خاطر پاره کردن تور دروازه عابدزاده به دست یک تماشاگرِ هولیگانِ استرالیایی گرفته شده بود، هر چه فحش بلد بودم و نبودم نثار داور مجار کردم. فکر میکنم همه ما همین کار را میکردیم. دیرم شده بود؛ خیلی دیر و داور دلش نمیخواست تمامش کند. اصلا دلش نمیخواست.
سوت را که زد، پریدم بیرون و راهی شدم. تیم ملی به فرانسه میرفت و من به دبیرستان میرفتم. هر دو دیر کرده بودیم. دیرمان شده بود. در راه، نسلی را دیدم که در ابرها سیر میکرد؛ مردمی که همدل و همراه بودند و شاد و سرخوش. شاد بودند و شادمانی میکردند. با بوق ماشین و چراغهای روشن در روشنترین ساعت روز. خیابانها بند آمده بودند. همه در خیابان بودند. برای هر اتفاقی در مدرسه خودم را آماده میکردم. خیلی طول کشید تا رسیدم. بیشتر از همیشه.
شاید معادل همان بیست سالی که صبر کرده بودیم تا تیم ملی دوباره به جام برسد، من هم از شهریار تا سه راه آذری در راه بودم. از سه راه آذری تا دبیرستان را دویده بودم. عبدالرحمان، ناظم بداخلاق و جیغ جیغوی دبیرستان (صدای زیری داشت و در هنگام خشم و عصبانیت به جای داد، جیغ میزد و جملههایی میگفت که هیچ بویی از دستور زبان فارسی نبرده بودند) را جلوی در دیدم؛ در حلقهای از بچههای دبیرستان. با خودم گفتم پس تنها نیستم. چه بهتر! نفس راحتی کشیدم. جلوتر رفتم. تماشاگر شادی مردم در خیابان بود. دبیرستان هم تعطیل اعلام شده بود. عبدالرحمان آرام و با لبخند شاهد رقص و پایکوبی مردم در خیابان بود. آرامش و لبخند او هم شاید هر بیست سال یک بار دیده میشد. جملهای را گفت که بعدتر از زبان مادر و خیلیهای دیگر هم شنیدم: «مثل سالهای انقلاب. مثل سوم خرداد که خرمشهر آزاد شد.»