عصرایران؛ احسان محمدی
1- « دوران سربازی به ما میگفتند اگر میخواهی راحت فرار کنی، سعی کن
دژبان تو را نشناسد. من دوست ندارم دژبانها خیلی خوب محمد بنا را شناخته
باشند.». ( مصاحبه محمد بنا با قدس آنلاین- 1390)
2- این روزها کارمان شده سوگواره نوشتن. اینکه سرت را بالا بگیر قهرمان.
اینکه ما هنوز دوستت داریم. اشک هایت را پاک کن و لبخند بزن. برای مجتبی
عابدینی شمشیرباز. برای حمید سوریان کشتی گیر. برای زهرا نعمتی تیرانداز.
برای محمد بنای سرمربی ... در حالیکه اشک روی گونه هایمان است از دور
برایشان می نویسم گریه نکن. در تلگرام و اینستاگرام عکسشان را منتشر می
کنیم و به آنها می گوئیم قهرمان که گریه نمی کنه!
عکس محمد بنا که بیرون از سالن محل برگزاری کُشتی ها گریه می کند دردناک
است. مثل بهت سوریان و زل زدنش به سقف. مثل آب شدن آدم برفی در زیر آفتاب
تابستان. هر وقت کشتی گیری گریه می کرد، سر داورها داد می کشید، زانویش می
لرزید، محمد بنا بود که بلندش می کرد. ستون می شد تا او کمر خم نکند.
المپیک لندن وقتی سوریان طلا گرفت همین جا نوشتم: در ورزشی که انفرادی
خوانده می شود هیچوقت سوریان تنها روی تشک نمی رود. سوریان با حریفانش
همیشه دو نفره کشتی می گیرد.
کنار او محمد بنا هم روی تشک می آید، در سرزیر
بغل ها و باراندازها، این «بنا» است که دست و پای حریف را محکم می گیرد تا
سوریان راحت تر بارانداز بزند... بنا اما بعد از شکست حمید سوریان در ریو
نتوانست خودش را جمع کند. مثل رستم توی شاهنامه که پهلوی سهرابش شکافته شده
بود. دیگر رستم نشد. دیگر بنا نشد.
3- فصل و وقت خوبی برای شماتت بنا نیست. اهل فن به او ایراد می گیرند که
بعد از المپیک لندن قامتش از فدارسیون کشتی بزرگتر شد. با همه تلاشی که
برای حرفه ای گری کرد باز جاهایی نتوانست یا نخواست که بپذیرد ادامه دادن
این راه به تنهایی ممکن نیست. راندن یا رانده شدن جمشید خیرآبادی و ناصر
نوربخش که در لندن دوشادوشش بودند به پاشنه آشیلیش تبدیل شد. قهر کرد. آشتی
کرد. رفت. برگشت. تغییرات را نپذیرفت و وعده های بزرگ داد و سرانجام در
ریو با تیمی از نفس افتاده، بی جایگزین و کم رمق نشست و گریه کرد.
در این
سالها بنا به ما جاه طلبی یاد داد وگرنه ما مردمان کم توقعی بودیم. سالها
عادت کرده بودیم که فرنگی کارانی مثل «عبدالله چمن گلی» و «احد پازاج» و
چند کشتی گیر به زحمت در آسیا مدال بگیرند ولی حالا به کمتر از طلا در
المپیک رضایت نمی دهیم. یک برنز بعد از آن المپیک طلایی برای کُشتی فرنگی
یعنی شکست مطلق. یعنی تسلیم برای مردی که اصلاً اهل تسلیم شدن نبود.
4- «محمد بنا» اهل ادبیات است، صادق هدایت را دوست دارد، شریعتی خوانده
است، نصرت رحمانی را می شناسد، پاسدار و عضو کمیته های اول انقلاب بوده،
بین مردم کوپن پخش کرده، با دلخوری از ایران رفته است، به قول خودش 6 ماه
در آلمان توی چاه افتاده اما بعدها در این کشور زندگی کرده و به همه چیز
رسیده است، بخشی از غرور امروزمان را مدیون محمد رضا طالقانی هستیم که به
بنا اعتماد کرد. خودش می گوید:« طالقانی ریسک صد در صدی کرد.
همان روزها
خیلیها حرف میزدند و پچ پچ میکردند که بنا این همه سال کجا بوده؟ چه
غلطی میکرده؟ رفته و بعد از 15 سال برگشته که بخورد و بچاپد و ببرد؟».
بنا بود که خودش را برای قهرمان شدن حمید سوریان سپر کرد. سوریان می داند
که در این سالها روی شانه های او ایستاد که این همه بلند قامت دیده شد.
درست مثل قاسم رضایی، مثل امید نوروزی، مثل همه کشتی گیرهایی که محمد بنا
اعتبارش را برایشان خرج کرد.
5- زندگی محمد بنا شگفت انگیز است. اگر کسی آستین بالا بزند و گرفتار قیچی
سانسور نشود، زندگی اش می تواند یک درام پرفروش شود. یک فیلم سینمایی حیرت
انگیز. یک کتاب که با خواندن هر فصلش کف دست هایت عرق کند. پسر یک کارخانه
دار ورشکسته. یک انقلابی پرتردید. عاشق مادر. مردی که در اروپا در رستوران
کار کرد. جدا شده از همسر اسپانیایی اش ماریا پرز و دور افتاده از مریم
دختری که حالا جوان است.
بنا چند سال پیش درباره دخترش گفت: «تلفنی با او
حرف زدم. برای اینکه ببینم پولی که برایش حواله کردم به او رسیده یا نه ؟
او هم که حواله را گرفته بود، گفت پاپا دوستت دارم، منم گفتم می دانم برای
چی دوستم داری دخترم!»... چه جمله تلخی است این بند آخر. تلخ مثل سرنوشت
شاگردانش. مثل طالب نعمت پور با آن قامت رشید که دوپینگش مثبت شد و برای
همیشه محروم شد. مثل امیر علی اکبری که مدال طلایش را گرفتند و حالا در قفس
های توری مشت می زند و می خورد. مثل بابک قربانی که با قرص آهن به غصه
هایش در زندان دیزل آباد کرمانشاه خودکشی کرد. مثل طعم شور خون زیر چشم
حمید سوریان ...
6- بنا حالا دیگر نمی تواند راحت فرار کند. ما دژبان نیستیم اما او را می
شناسیم. حتی یادمان نرفته که خبرگزاری فارس چند روز پیش از قول او نوشت
«اگر کنار الهه احمدی بودم حتماً طلا می گرفتیم». اظهارنظری شوکه کننده و
غیرمنتظره از مردی که انگار خبر از تغییر فصل می داد. از پوست اندازی اش.
معمولی شدنش.
با این همه حتی اگر گله مند باشیم که در ریو با شاگردانش قلب
مان را شکست اما دوستش داریم. مگر می شود این جاه طلبِ باهوشِ جان سخت را
دوست نداشت؟ او سال گذشته مادرش را از دست داد. مادری که ماه های آخر قادر
به تکلم نبود. برای پسری که عاشقانه دوستش داشت روی کاغذ می نوشت.
شاید
امشب بنا گوشه ای می نشیند و روی کاغذی می نویسد: کجاست مادر؟ کجاست گهواره
من؟! و دلش می خواهد وقتی به ایران برمی گردد، برود پیش مادری که مثل همه
مادرها قضاوتش نمی کرد. سیاه و سفیدش را دوست داشت. آغوشش را باز می کرد و
می گفت فدای سرت!... سرزمین مادری پسران عاشقش را دوست دارد. محمد بنا را
دوست دارد.
در عشق و محبت، گله کردن جایی ندارد.
عاشقتم آقای بنای عزیز.
در عشق و محبت، گله کردن جایی ندارد.
عاشقتم آقای بنای عزیز.
و دیگر هیچ
مرد سرت و بالا بگیر تو ثابت شده ایی
بنا بخدا عاشقتیم
ممنون ساحل
رقابت هم برد و باخت دارد.
بنظر من هم شاید، باید درباره قوانین حاکم در کشتی فرنگی و چگونگی اخطار دادن داوران و ... بیشتر روی کشتی گیرها کار می شد. همه چیز جنبه فنی و قدرت بدنی نیست.