عصرایران؛ احسان محمدی- خرداد 90 وقتی جمعیتی انبوه پیکر رنجور ناصر حجازی را درون تابوتی پیچیده در پرچم ایران بدرقه می کردند، شعار می دادند: ناصرخان بلند شو! ایرانی بی قراره! حالا شاید نیم قرن بعد از درگذشت سوزناک غلامرضا تختی در هتل آتلانتیک بشود همین شعار را داد: تختی بلند شو، ایرانی بی قراره!
بی قراریم. سال هاست که سر آرام به بالش نمی گذاریم. انگار از سینه بی قراری شیر خورده ایم که این همه پر آشوبیم. خانه می مانیم بی قراریم خیابانیم، به خیابان می رویم تشنه خانه ایم، پول دار می شویم آرامش درویش ها را آرزو می کنیم، فقیر می شویم آسایش پولدارها را حسرت می خوریم، مسافرت می رویم دلتنگ خانه ایم، از سفر برمی گردیم بی قرار جاده ایم، پیاده می رویم شتاب داریم، رانندگی می کنیم عجله داریم، بد می خوابیم، خسته بیدار می شویم و بی قراریم ...
گاهی فکر می کنم حق با بیژن نجدی است. نکند ما بیماری «طاهر» را گرفته ایم؟ او در داستان «گیاهی در قرنطینه» می نویسد:
دکتر کف دستش را از پیشانی طاهر برداشت و گفت: این سرخک نیست.
میرآقا گفت پس چیه؟
- پسوریازیس.
- یعنی چی؟
- داء الصدف.
میرآقا باز هم گفت: یعنی چی؟
- کهیره… یه جور مرضه، مرض ترس…
- ترسیده؟ طاهر من؟ از چی؟
- نمی دونم، همه ما می ترسیم، مگه تو نمی ترسی؟
- اگر طاهر یه طوری بشه… آره… می ترسم.
17 دی از راه رسید. مثل هر سال حرف از غلامرضا تختی است. نسل جوان ممکن است او را اینطور خلاصه کند:
قدیمی ترها احتمال دارد بگویند:
حاج قُلی، پدربزرگ غلامرضا تختی، در محله خانیآباد، از اربابان خانی آباد و یخچال دار شناخته شده تهران بود. در دکانش بر روی تخت بلندی مینشست و به همین سبب در میان اهالی خانیآباد به «حاج قلی تختی» شهرت یافته بود. همین نام بعدها به نام خانوادگی آنها تبدیل شد. ارباب رجب، پدر غلامرضا تختی، یخچال دار ورشکسته بود که زود درگذشت و او را با تنگدستی یتیم گذاشت.
این آغاز تراژیک در زندگی بزرگترین ورزشکار ایران پایانی اندوهناک هم داشت.هتل آتلانتیک. چند قرص و خداحافظ زندگی. اصلاً شاید همین مرگ در افکار عمومی او را رستگار کرد. مرگ در اوج شهرت و جوانی. شاید اگر غلامرضا تختی از خودکشی گذر می کرد و به کهن سالی می رسید، مربی می شد و نتایج اش مانند دوران کشتی گیری درخشان نبود آنوقت هر طفل نی سواری به خود حق می داد او را به مسلخ قضاوت های بی پایه بکشاند. ساعت را نمی شود به عقب برگرداند وگرنه میلیون ها ایرانی حاضر بودند دزدانه به اتاق شماره 23 هتل آتلانتیک تهران بروند و قرص هایی که گفته می شود تختی با خوردن آنها دست به خودکشی زد را بردارند تا روز 17 دی ماه در تقویم ورزش ایران زمین سیاه نشود.
بعد از تختی ورزشکارهای بسیاری به میدان آمدند. آستین بالا زدند، جوانمردی کردند، خروار خروار طلا گرفتند، جلوی مردم دولا راست شدند. دست پیرمردها را بوسیدند و گفتند خاک پای ملت هستند اما چرا تختی این همه یگانه است؟ در همین زلزله کرمانشاه «علی دایی» به تنهایی یک نهاد شد. وسط گرفتاری های لیگ برتر و مسابقات تیم سایپا مردانه به داد مردم رسید اما خودش هم می داند که تختی مثل سروی بالا بلند است که دست کسی به لمس تاجش نمی رسد.
دردناک است و تلخ. مردی که پشت و پناه هزاران نفر بود. میلیون ها ایرانی بدون اینکه او را بییند یا حتی نام یکی دو فن کُشتی را بلد باشند دل خوش بودند به آن قامت تراشیده و پهلوان گونه و اساطیری اش، قرار «بی قرارها» بود اما خودش آنقدر تنها شد و رنج کشید که تصمیم گرفت دست از دنیا بشوید. او هم بی قرار بود. شاید داءالصدف گرفته بود. این بیماری عجیب ایرانی که انگار درمان ندارد و نسل به نسل و خون به خون خودش را با ما به جلو می کشاند.
روحش در آرامش. پهلوانی که حتی با پایانی تلخ از مردان خوشنام تاریخ ایران زمین است. کافی است برای دانستن محبوبیت اش میان مردمان این سرزمین بدانید؛ با انتشار خبر مرگ غلامرضا تختی، هفت تن در شهرهای مختلف ایران خود را کشتند که از همه فجیعتر قصابی در کرمانشاه بود که خود را به قناره* آویخت و یادداشت بزرگی بر شیشه مغازهاش گذاشت که «جهان بی جهانپهلوان ماندنی نیست».
*قناره: چنگک قصابی
از چه اسمای قشنگی استفاده شده تو این داستان آقا میر طاهر
مرض ترس داره از خودش از زمین از زمان میترسه بنده خدا.