هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید
که خاموشی به هزار زبان در سخن است
بر مردههای خویش نظر میافکنیم
با طرح خندهای
و نوبت خویش را انتظار میکشیم
بیهیچ خندهای.
احمد شاملو
به گزارش شرق، گفته بود که این کار را میکند و آخرش هم کسی جلودارش نشد؛ شب بوده که به خانه رسیده، سردرد امانش را بریده.
شام نخورده است، حتی به نشیمن هم نرفته. به مادرش گفته، استراحت میکند و زود میآید پیششان اما هیچوقت نیامده دیگر. روی تخت پیدایش کردهاند درحالیکه آب دهانش آویزان بوده و ملافهها را بوی استفراغ گرفته است.
مرگ با قرص برنج، یکی از دردناکترین مرگهای دنیاست چراکه آدمیزاد همیشه مأمور بیحقوقِ مراقبت از دستگاه گوارش خود بوده و آنهایی که خودکشی با قرص برنج را انتخاب میکنند، خودخواسته به این تکه از تنشان حملهور میشوند تا از پا درآیند.
این داستان هزاربارشنیده را اینبار در بیمارستان لقمان میشنویم، مادرش در همین چندروز چند موی دیگر هم سفید کرده. «بُهت»، تنها حسی است که او دارد؛ برگهبهدست دنبال انجام مراحل قانونی است اما حتی یکآن هم نمیتواند باور کند که دختر زنده و سرحالش، حالا دیگر نهتنها نیست، بلکه با مرگش، باری شده است بر دوش خانواده: «اولش به کسی نگفتیم که چه شده.
گفتیم مشکل قلبی پیدا کرده، استرس داشته و لابد غذایی اذیتش کرده اما کمکم همه خبردار شدند». با اینکه مریم به مادرش گفته بوده که یک روز خودش را راحت میکند اما چه کسی میتوانسته باور کند تندیِ یک دختر ٣٣ ساله را که تازه از نامزدش خیانت دیده؟
سهراهی مرگ
مادر مریم و خانوادههایی که شبیه به او در بیمارستان لقمان مشغول تکمیل پروندهای هستند که براساس آن پزشکیقانونی مجوز دفن را صادر کند، مشکلاتشان یکی، دوتا نیست. آنها باید بیایند اینجا تا پزشک مربوطه پرونده متوفی را تکمیل و آن را به پزشکیقانونی ارجاع دهد.
در اینجاست که مرگ به یک سهراهی بدل میشود: «مرگهای طبیعی»، «مرگهای غیرطبیعی» و «مرگهای مشکوک». جز مرگهای طبیعی که پزشک میتواند جواز دفن آن را پر کند، در دو مورد دیگر، این پزشکیقانونی است که نظر آخر را میدهد.
آنهایی که با خودکشی رفتهاند، زحمت بزرگتری برای خانوادههایشان رقم زدهاند؛ پیگیری مراحل قانونی دفن، از مجوز دفن گرفته تا دفنکردن، از برگزاری مراسم سوگواری گرفته و توجیه مرگ آنها میان فامیل تا راضیکردن وجدان خودشان.
مادر مریم از اعتقادات مذهبی فامیلش نگران است، نمیداند که چطور به آنها بگوید دختر ٣٣ سالهاش بهخاطر خیانت نامزدش دست به چنین کاری زده: «یکی از بزرگان فامیل که روحانی هستند اگر این موضوع را بفهمند قطعا با ما قطعرابطه خواهند کرد. خیلی از فامیل هم همینطور.
اینجا یک خانمی با من صحبت کرد و گفت تقیه کن، نگو که اصل ماجرا چه بوده. اینطوری، نه دروغ گفتهای و نه حقی را ناحق کردهای، اما چطور. دخترم تازه سال قبل وسط ابرویش را برداشته بود. نماز نمیخواند اما حلال و حرام سرش میشد، کی باور میکرد اینطور خودش را به کشتن بدهد؟»
نگرانیهای پس از زندهماندن
چند شب پیش «س»، همسرش را در حالی در خانه یافت که یکساعتی بود نه به تلفنهای مکررش جواب میداد و نه میتوانست به سؤالات هراسان او پاسخ دهد.
مرد با خودش فکر میکند که لابد همسرش دچار یک حمله عصبی پس از دعوا شده و به همین خاطر است که او را سریعا به بیمارستان امامخمینی میبرد. در حین این انتقال، «س» متوجه بستههای خالی قرص سبزرنگی میشود که همسرش در طول یکسال مشاجره آنها، بهعنوان قرص اعصاب میخورده و این موضوع را با پزشک کشیک بیمارستان در میان میگذارد.
پزشک از او میخواهد که اسم قرصها را بگوید و او ورقهای خالی دارو را نشان میدهد. حالا میگوید که اگر آن ورقها را با خود نبرده بود، امکان داشت، خودکشی زنش نتیجهبخش شود: «وقتی که دکتر اسم قرص را دید، دستور داد که از همسرم نوار مغزی بگیرند.
گفت اگر دیرتر میآمد، احتمال کما وجود داشت. بعد از گرفتن نوار مغزی و سیتیاسکن، چند آمپول به او تزریق کردند و یکساعتی بعد دکتر بالای سر همسرم آمد ولی هنوز بههوش نیامده بود. چندبار اسمش را صدا کرد و چند سیلی محکم در گوشش خواباند تا چشمهایش کمی باز شد و از مرگ جست».
«س» میگوید که پزشک کشیک بیمارستان به او گفته که اگر وضع همسرش وخیمتر شود، باید بهعنوان مسموم دارویی به بیمارستان لقمان منتقل شود و اگر این اتفاق برایش بیفتد، قطعا پای مسائل حقوقی هم در میان خواهد بود: «آقای دکتر به من گفت که به پلیس اطلاع میدهند و میگویند که خودکشی کرده و آنوقت برایش پرونده درست میکنند.
نمیخواستم این اتفاق بیفتد، او آدم موجهی بود و در محل کارش به ثبات شخصیتی شناخته میشد». پایانبندیای که همسر «س» برای آن دعوای خانوادگی رقم زده بود، هیچگاه به بدی مرگ نبود اما خوردن آنهمه قرص عواقبی خواهد داشت که به مرور دستگاه گوارش و سیستم عصبیاش را تحت فشار قرار میدهد.
باوجوداین، نگرانی همیشگی «س» از تکرار این اتفاق، موضوعی است که شاید تا ابد بر سر زندگی آنها و زندگی تمام خانوادههایی که کسی را بهخاطر خودکشی راهی بیمارستان میکنند، سایه بیندازد. «س» میگوید حالا از هر ورق قرصی در خانه میترسد؛ او در اینترنت خوانده که اگر کسی تعداد زیادی از هر قرص را مصرف کند، ممکن است به کما رفته و دیگر بههوش نیاید: «فکر میکنم آنهایی که یکبار با چنین مشکلی مواجه شدهاند تا آخر عمر استرس داشته باشند، اگر همسرم یکبار جواب تلفنم را ندهد، اگر عصر بخوابد و صدای زنگ تلفن را نشنود، اگر بیدلیل سردرد داشته باشد یا بهخاطر جروبحث قهر کند، آن خاطره شوم یادم میآید و تنم میلرزد».
کودکی که مادرش را دوباره پیدا میکند
خانواده پرستو، در حال انتقال او به خانه هستند. هفته گذشته، سه ورق متادون را با هم خورده و یکدرهزار شانس آورده که زود او را به بیمارستان آوردهاند. خودش حرف نمیزند، لبهایش بیرنگ و ترکخوردهاند و چند تار موی پریشانش از پشت شالی که مادرش بهسختی به سرش کشیده پیداست.
برادر همسرش خیلی آرام و کوتاه توضیح میدهد که ورشکستگی همسر پرستو، زن را به جنون کشانده و یک روز بعد از اینکه دختر کوچکش را به مهد سپرده، در خانه خودکشی کرده است: «همیشه میگفت که میترسد، میترسد که بلندپروازیهای شوهرش کار دستش بدهد و بالاخره داد.
شوهرش که برادر خودم است، تمام داروندار خانواده را جمع کرد تا ساختمانسازی کند اما وقت ساخت، مصالح گران شد و حالا کسی نیست آپارتمانهای آمادهشده را بخرد. زنش بیگناه است، هر کسی جای او بود هم همین کار را میکرد وقتی که شب و روز، طلبکارها پشت در خانه باشند و مرد فرار کرده باشد».
پرستو به خانوادهاش و بعد هم در اظهاراتی به پلیس توضیح داده که متادونها را از یک عطاری خریده، اول به قصد تسکین و بعد به قصد خودکشی. شدت عارضه وارده بر او بهقدری زیاد بوده که خانوادهاش از او قطعامید کردهاند و حتی به دختر چهارسالهاش گفتهاند که مادرش به سفر دوری رفته اما گویی دختربچه بو برده باشد ماجرا چیست، پاپیچ خانواده شده تا اینکه حالا، چفتبهچفت ویلچر مادرش در حال خروج از بیمارستان است.
او درست در کودکی مادرش را دوباره پیدا کرده است انگار. مادری که گرد سردی به صورتش نشسته و معلوم نیست که چطور میخواهد با عوارض ٣٠ قرص متادون کنار بیاید.
اسم مستعار مسمومیت دارویی
اینترنت به خیلیها یاد داده که چطور کلک خودشان را بکنند. کافیست در گوگل کلمه «خودکشی» را سرچ کنید؛ کلی اطلاعات راجع به آن هست، از تجربهها گرفته تا مطالب ترجمهای درباره تعداد قرص، زمان خوردنش و روشهایی برای نفهمیدن دیگران! بنابراین بعید نیست که سن آنهایی که مرگ خودخواسته را به زندگی ترجیح میدهند هم کمتر شده باشد.
در سایر بیمارستانها، این موضوع راحتتر قابلفهم است تا در بیمارستان لقمان که بخش عمدهای از مراجعان آن بهخاطر «مسمومیت دارویی» بستری شده یا دار فانی را وداع گفتهاند. نزدیکشدن به بیماران این بیمارستان و خانوادههایشان، فقط به بدترشدن حالشان ختم میشود؛ هیچکدام از آنها نمیخواهند به رو بیاورند که چرا اینجایند.
هیچکدامشان نمیخواهند علت بستریشدن مریضشان را باور کنند. شاید دراینمیان چند کلمهای با مشاوران یا پرستاران حرف بزنند اما ترجیح میدهند جلو هر غریبهای به همان واژه «مسمومیت دارویی» اکتفا کنند و بگویند، فلان قرص را اشتباهی خورده! اما هم آنها و هم سؤالکننده میدانند که آن جوان ٢٠ ساله که به حال نزار روی تخت افتاده، یا آن دختری که پشتش را به همه کرده و پس از بههوشآمدن یک شبانهروز کامل گریه کرده چرا اینجاست و چرا اشک میریزد!
آنهایی که اینجا دراز کشیدهاند و به قطرههای آرام و غمگین سرم خیره شدهاند و نه روی نگاهکردن به چشمهای مضطرب خانواده را دارند و نه میتوانند به سؤالات یکخطدرمیان آنها جواب بدهند، هرکدام بیگفتوگو، راویان پله آخر زندگی هستند؛ آنجایی که مشکلات و گرهها کور میشوند و دندان جایگزین دست میشود برای بازکردنش.
حالا اما با لبهای سیاه از زغال فعال، روی تختها نشستهاند و نگرانند؛ هم از بازگشت به زندگی و هم وحشتزدهاند بهخاطر مرگ.
اما تکوتوک بین همینها هم کسانی پیدا میشوند که بگویند از کرده خود پشیمان هستند؛ از برزخی بگویند که در حالت بیهوشی تجربهاش کردهاند، از راهرفتن روی موی باریکی حرف بزنند که در آن لحظههای جانسوز تجربه کردهاند و آینده را نگرانکننده ببینند، مثل میثم که پدرش میگوید قطعا از این بهبعد هزارویک مشکل کلیوی و گوارشی خواهد داشت: «دکتر پس از ویزیتش گفت که بهتر شده و پس از تکمیل پرونده میتواند برود خانه اما از این بهبعد حتما درد معده خواهد داشت.
کسی که صد قرص ژلوفن خورده باشد، قطعا نمیمیرد اما عصبهای معدهاش از بین خواهد رفت. این بچه سه روز مداوم هرچه خورده است را بالا آورده. کاش این کار را نمیکرد، کاش با یکی حرف میزد، حرف دلش را میگفت و سبک میشد، این که نشد کار؟!»
پایان بستری، شروع زندگی
درِ جنوبی بیمارستان لقمان در خیابان مخصوص، محل بدرقه آنهایی است که از مرگ نجات یافتهاند. خانوادهها ماشین را بهسختی وارد این کوچه بنبست و پر از ماشین میکنند و مریضهایشان، لنگلنگان به سمتشان راه میافتند؛ بدرقه درست در لحظه دیدن ساختمان بیمارستان اتفاق میافتد؛ بیمارستانی که چند روز پر از کابوس و درد را در آن گذراندهاند و حالا از بیرون میبینند که پنجرههایش چه حفاظ محکمی دارد و گویی راه برای تکرار آن «اشتباه» برای همیشه با همین حفاظها بسته میشود.
اگر خودکشیشان موفق میشد، هزار درد داشتند و حالا فقط دو درد؛ دردِ زندهماندن، آنهم درست وقتی که تصمیم داشتند دیگر نمانند و دردِ پاسخدادن به سؤالاتی که مایل به جوابگوییشان نیستند.
آنها اینروزها فقط کمی آرامش میخواهند، خوابیدنهای طولانی و غذاخوردن در رختخواب. نمیخواهند با کسی حرف بزنند یا توضیح بدهند که در آن ساعتهای شوم چه اتفاقی افتاده و چهچیزی آنها را ترغیب کرده است که کار را یکسره کنند، آنها فقط میخواهند که بخوابند؛ یک خواب خیلی طولانی که شاید بازگشتشان را به زندگی راحتتر کند.