در مهرماه 1373 وقتی با گذرنامه سیاسی عازم نخستین ماموریت ثابت
دیپلماتیک خود در فرانسه بودم، در هواپیمای ایران ایر به مقصد پاریس، در آن ارتفاع،
خیلی چیزها از نظرم گذشت... روستا زاده ای
از دوردست های کردستان که وقتی به کلاس اول دبستان می رفت حتی یک کلمه هم فارسی بلد
نبود... سوم راهنمایی که پدر را از دست داد، نهایت آرزویش این بود که زودتر معلم شود و به خانواده به یادگار مانده از پدرش سر و سامانی بدهد... لیکن به همت مادری
فداکار اینک با مدرک دانشگاهی فوق لیسانس علوم سیاسی و مسلط به دو زبان خارجی (
علاوه بر کردی و ترکی و فارسی خودمان) در کسوت یک دیپلمات عازم سرزمینی است که یک
قرن قبل از او، همشهری اش امیرنظام گروسی در کسوت دیپلمات عالیرتبه در آنجا خدمت کرده
بود... مهم ترین چیز دیگری که از نظر و خاطرم گذشت، یاد و خاطره همکلاسی های شهیدم
در دبیرستان طالقانی بیجار و همکلاسی های شهیدم در دانشگاه امام صادق در تهران بود که
تصویر و چهره یک یک آنان از جلوی چشمانم رژه می رفتند و من این موفقیت شخصی را
مدیون و مرهون تک تک آنان و همه شهیدان و جانبازان گرانقدر کشورم دانستم که اگر
جانفشانی های آنان نبود واقعا معلوم نبود ایرانی باقی بماند که من دیپلماتش باشم... .
اول دبیرستان بودم (سال 1361) که تصمیم گرفتم
با 13 نفر از همکلاسی ها و هم مدرسه ای هایم عازم جبهه شوم. شهر ما چون در استان
غربی کشور بود داوطلبانش را بیشتر به جبهه
های غرب می فرستاند تا جنوب. بچه های دبیرستان ما را به خاطر سن و سال کم، مسؤولین
سپاه و بسیج شهر حاضر نبودند بپذیرند لذا با هماهنگی یکی از مسؤولین جهاد شهر که
یزدی بود قرار شد همراه سپاه و بسیج یزد بروند جبهه و لذا قسمتشان جبهه های جنوب
شد. من اصرار کردم که بروم ولی مادرم به بهانه فرزند ذکور و ارشد خانواده بودن ، اجازه
نداد و از آن قافله عقلب ماندم.
چند ماه بعد متاسفانه از گروه سیزده نفره هم مدرسه
ای هایم که 4 نفرشان هم کلاسی من و حتی یکی، هم نیمکتی من بود، بجز یک نفر که زخمی
شده و به عقب برگردانده شد، همه شهید و اسیر و مفقود شدند. (فیلم سینمایی شیار 143
با اقتباس از زندگی مادر شهید محمد جعفر رضایی، هم کلاسی شهید من در دبیرستان
طالقانی بیجار و یکی از آن گروه 13 نفره ساخته شده است.)
... امروز وقتی در آخرین طبقه برج ایفل از آسانسور
پیاده شدم و از آن بالا بر فراز شهر پاریس و چهارگوشه آن نظاره می کردم بار دیگر
خاطره حضور و چهره پاک و معصومانه همکلاسیهای شهید دبیرستانیم و شهدای همکلاسی
دانشگاهم همه در ذهنم به خط شدند و مرا شرمنده ایثار و جهاد و شهادت خود کردند.
آخرین طبقه برج ایفل که بازدید کنندگان می توانند تردد کنند خیلی بزرگ نیست. چند
نفری از گردشگران با کنجکاوی متوجه اشکهایم شدند ولی کسی به خودش جرات نداد سوالی
مطرح کند... آری رفقا و همکلاسی هایم آگاهانه
و داوطلبانه رفتند تا من و ما بمانیم.... و تا دین و میهن بماند.
به عنوان یک ایرانی، با هر عقیده و مرامی که
داریم، و در هرکجای این کره خاکی که هستیم، یادمان نرود که هرچه داریم مدیون شهدا
هستیم...امنیت و بقای کشور را مرهون آنانیم، یادمان نرود که در دویست، سیصد سال
گذشته این تنها جنگی بود که علیرغم حمایت همه دنیا از صدام ( همین فرانسه آن سالها به صدام هواپیماهای پیشرفته سوپر
اتاندارد را قرض داد! ) حتی یک وجب از خاک ایران عزیز از وطن جدا نشد...و یادمان
نرود خیلی چیزهای دیگر... اینها را به فرزندانمان نیز گوشزد کنیم.
واقعا با ایشان هم عقیده ام و فکر میکنم ما هیچگاه نباید رشادتها و جانفشانیهای آنها را فراموش کنیم و مهمتر از همه اینکه آنها را خرج چیزهای بی ارزشی مانند منافع حزبی،جناحی و فردی و .. نکنیم.
درود بر همه کسانی که به خاطر دین و وطنشان تلاش می کنند.