روزنامه اعتماد در صفحه جامعه خود، گزارشی از تجربه زندگی یکی از خبرنگاران با افراد کارتن خواب سطح شهر تهران را منتشر کرده است. پوریا عالمی در قسمت اول این گزارش تجربیات خود را این گونه بیان کرده است:
زندگياي موازي زندگي شهري وقتي شب از راه ميرسد، چون جادويي سياه لايههاي شهر را در بر ميگيرد؛ زندگي در خيابان و خوابيدن روي كارتن. جمعيت يازده ميليون نفري تهران در طول روز، شبها هشت ميليون نفر ميشود. در حالي كه بخشي از مردمي كه صرفا براي خواب به سطح شهرها برميگردند كارتنخوابها هستند. 400 هزار واحد از دو ميليون واحد مسكوني پايتخت خالي از سكنه است و تعداد گرمخانههاي شهرداري براي اسكان اين جمعيت بيپناه پايتختنشين، بيشتر به معماي جا دادن فيل در فنجان شبيه است. معمايي كه طرحهاي ضربتي پاكسازي اراذل و اوباش و همچنين برخورد با خيابانخوابها بيشتر به جارو كردن و از جلوي چشم دور كردن و پاك كردن صورت اين مساله كمك خواهد كرد، نه حل كردن آن.
با اينكه دوشب در خيابان سر كردن براي روايتي از اين زندگي موازي در پايتخت و گزارشي از زندگي در فقر مطلق، به نظر كافي نيست، با اين حال گزارش ناتمام ما به اين شرح است: (گفتني است بخشي از مشاهدات گزارشگر كه انتشار آن سياهنمايي تلقي خواهد شد در اين گزارش آورده نشده اما از طريق مديرمسوول به نهادهاي مرتبط و تصميمگير ارائه ميشود(.
هيچكس تنها نيست؟
توي جيبم نه پولي است نه كارت
عابربانكي. يك دفترچه كوچك و يك قلم و يك فندك تمام چيزي است كه همراهم است، بهعلاوه
كارت خبرنگاري كه محض احتياط برداشتهام. يك ماه است كه صورت نتراشيدهام. دو سه روز
است كه ذهنم درگير لباسي است كه براي خيابانگردي بايد بپوشم. به كفش هم فكر كردهام.
روز اول كه با گروهي كه يك روز در هفته به تعدادي از خيابانخوابها غذاي گرم ميدهند،
به كوچه پسكوچههاي جنوب شهر رفتيم، پيشفرضم براي نوع پوشش خيابانخوابها اصلاح
شد. تصوري كه از خيابانخوابي داشتم تصوري كليشهيي بود. لباسهاي پاره، ژنده، كثيف
و بدبو.
بيشتر كارتنخوابهايي كه در اين دو روز ديدم شلوار جين به پا داشتند. پيراهن يا تيشرتي درست و درمان تنشان بود. كفششان سوراخ نبود و نوك انگشت پايشان بيرون نزده بود. بويي هم كه ميدادند بوي آدمهايي بود كه مثلا يكي دوهفته حمام نرفته باشند. البته اين كارتنخوابهاي سطح شهر هستند كه به آب روان و سرويسهاي بهداشتي پاركها دسترسي راحتتري دارند. كارتنخوابهايي كه در تكهبيابانها و خرابههاي فراموششده پايتخت سكنا گزيدهاند، مدتهاست تني به آب نرساندهاند و سر و صورت را صفايي ندادهاند، ريش زبر و موهاي ژوليدهشان تفاوتي است كه با خيابانگردها دارند.
بيشتر خيابانخوابهايي كه در اين دوروز ديدم گوشي موبايل داشتند و بعضيهاشان هم هدفون توي گوششان بود. آن تصور كليشهيي از يك كارتنخواب خيلي سريع در ذهنم از بين ميرود.
براي همين با همان لباسها كه هميشه تن ميكنم، منهاي ساعت و موبايل روشن و پول، از خانه خارج شدهام. ريش نتراشيده و حمام نرفتگي هم باعث نميشود حس كنم فرقي با ديگران دارم و خيابانخواب شدهام. من هنوز پوست صورت و دستم روشن است. آفتابسوختگي يكي از مشخصههاي خيابانخوابهاست. برخلاف صداي زنگ موبايل خيابانخوابها كه راحت به گوش ميرسد، تصميم ميگيرم موبايل را بيصدا كنم تا توجهي جلب نكنم.
نگاه توريستي بالاشهري - پايينشهري
از سر پل تجريش راه ميافتم به سمت پايين. از كنار آش رشته و حليم نيكوصفت رد ميشوم. ميدانم پولي ندارم و ميدانم هنوز زود است كه گرسنگي بهم فشار بياورد. خيابان وليعصر مسير جديدي براي پيادهرويام نيست اما اينبار هيچ عجلهيي ندارم. به جايي نبايد برسم. كسي را نبايد توي راه ببينم. آرام راه ميروم. ميدانم اين مسير را بيشتر براي خالي نبودن عريضه انتخاب كردهام. از بوي قهوه فرانسه كافه روبهروي باغ فردوس رد ميشوم. ميآيم و بوي چلوي ايراني رستوران قديمي پايين زعفرانيه هم برايم دردسرساز نيست.
اصولا نگاه ما به هر چيز غريبهيي نگاهي توريستي است. حتي وقتي من ميخواهم خيابانخوابي كنم هر چقدر سعي كنم به اين نوع زندگي نزديك شوم فاصلهيي هست. لابد پيش خودم فرض ميكنم حالا يك شب شام نميخوري چيزي نميشود كه. براي رهايي از اين نگاه توريستي و فكر و خيالات كه نگاه من را به كارتنخوابي نگاهي دست بالايي به دست پاييني نكند، سعي كردهام گرسنه از خانه خارج شوم و بيپول تا امكان غذا خوردن حتي براي يك شب برايم مهيا نباشد.
تا ونك هم راحت راه ميآيم. گاهي كوچه پسكوچه مياندازم تا دست كم به پيادهروي سبكانگارانه نزديك نشود خيابانگرديام. روي پلهها، سر پرچينها، لب جدول مينشينم. نشستن روي جدول خيابان به خودي خود كار عجيبي نيست. ولي وقتي براي اولينبار براي خستگي در كردن راهي جز نشستن لب جدول جوي خيابان نداشته باشي، گمان ميكني همه نگاهها خيره تو است. مسيري را طي ميكني تا جايي پيدا كني كه كمتر توي چشم باشد. وقتي هم كه مينشيني خيال ميكني همه دارند تو را ميپايند. چيزي به اين سادگي ميتواند لحظات ناخوشايندي را فراهم كند.
ظاهرسازي ظاهري
هنوز غروب است. غروب روز دوم. يكي دوساعت ميپلكم. تا اينجا چند خيابانخواب در خيابانهاي اصلي ديدهام كه توي لاك خودشان بودند و اجازه نزديكي بيشتر ندادند. مطمئن ميشوم هر چقدر هم سعي كرده باشم نه ظاهرم و نه حتي نگاهم شبيه يك خيابانخواب نشده و هنوز آدم شهرياي هستم كه جز براي دادن پول خردي به عنوان صدقه نزديك كارتنخوابي نميشود.
زبالهجوها
زبالهجو، خيابانخواب نيست. او زندگي آبرومندي دارد كه براي حفظش ميداند نبايد اميدوار به بخشنامه و اضافهحقوق و پاداش و طرحهاي بلااستفاده بازنشستگان بماند. زبالهجو ميآيد تا ظرف غذايي را كه همراه آورده پر كند. ميآيد تا شايد كفش و لباسي دورانداخته و قابل استفاده براي زن و بچهاش پيدا كند.
: "يه كيف سامسونت پيدا كردم نو. رمزش سه تا صفر بود. توش بوي كاغذ و كاربن ميداد. بردمش برا پسرم، گفتم شركت داده.”
او ميداند براي يافتن غذا بهتر است سطل جلوي شركتها و ادارات را بگردد.
: "اين دولتيها دورريزشون بيشتره. شكر خدا ظرف غذاي دستنخورده تك و توك پيدا ميشه توي دورريز ناهارشون.”
در به كار بردن كلمه دورريز براي غذايي كه دور انداخته شده تاكيد ميكند.
هر چيز كه خوار آيد...
جلوي مغازهها نميايستم. جلوي كيوسك نميايستم. جلوي كافه يا رستوران نميايستم. سعي ميكنم خودم را از زندگي روزمره دور كنم و به خيابان نزديك شوم. كمكم متوجه ميشوم مدتهاست به آشغالهاي كنار خيابان ريخته شده و سطلهاي زباله توجه ميكنم. يكي دوتا آشغال را هم با پا جابهجا ميكنم. نميدانم زيرش بايد چه چيزي پيدا كرد اما با پا جعبه پاره را ميزنم كناري و بعد ميبينم زيرش چيزي نيست و بعد به راهم ادامه ميدهم. انگار ماهيگيري كه قلابش را چك ميكند. نه طعمه دست خورده نه خبري از ماهي است.
سرعت و سكون
كوچه پسكوچه ميكنم تا ميرسم به زرتشت و بعد كريمخان. از ايرانشهر ميروم پايين تا فردوسي. بعد از نوفل لوشاتو سيتير را ميروم پايين. موبايل را اينجا چك ميكنم. دو تماس و دو نامه. دكمه را فشار نميدهم تا ببينم تماس و نامه از طرف چه كسي است. آسمان ديگر تاريك شده است. گوشهيي ميايستم و موبايل را در جورابم ميگذارم.
نرسيده به بهارستان روي صندلي ايستگاه اتوبوسي مينشينم و به عجله آدمها براي گرفتن تاكسي و سبقتها و بوقزدنها توجه ميكنم. شايد ساعت 9 يا 9 و نيم باشد.
وقت زياد مصائب
چيزي كه خيابانخواب بيش از ديگران دارد وقت است. او ميتواند بنشيند و هر چقدر دلش ميخواهد فكر كند. فكر و خيال كند و رويا ببافد. خيالبافي و رويابافي البته ذهن را درگير و انرژي را زايل ميكند. براي فرار از اين افكار و براي سر هم آوردن ساعتهاي بيشمار چقدر بايد تاب آورد تا گرفتار بنگ و افيون نشد؟ اگر پيش از آنكه آواره شده باشي مصرفكننده نباشي.
انفرادي
تماشاي تفريح و خريد و گشت و گذار و رستوران و تاكسي سوار شدن و ماشين عروسي و مجلس ختم در مسجد و دسته گل شادي و عزا و كيك تولد و كلاچ ترمز گرفتن در ترافيك ساعات اداري و دستي كشيدن در ساعات آخر شب و هر چيز ناچيز ديگري كه به ذهن بيايد، همه روياي دست نيافتني خيابانخواب است كه به جاي آنكه به آن فكر كند آن را جلوي چشمش ميبيند، اما نميتواند به آن دست بزند.
كارتنخوابي زندگي انفرادي است، در زنداني بزرگتر. معاشرت جمعي يا براي خريد و فروش مواد است يا براي تاخت زدن خردهريز با غذا يا مايحتاج زندگي. دور همي بيشتر به سكوت ميگذرد. تاثير اين نوع انفرادي زيستن بين ديگران، تهنشينشدن سكوت و سكوتي ممتد در حالات مختلف زندگي فردي است. كرختي كه حتما به نشئگي و خماري برنميگردد. هيچ چيز اين زندگي واقعي نيست، انگار خواب شيريني است كه بيموقع آمده باشد و كابوس زندگي را سراسر روز به آدم يادآوري كند.
سطل زباله: بنگاه كوچك زودبازده
از بهارستان به سمت بازار ميروم. چراغهاي مغازهها و حجرهها و پاساژها و انبارها و بازارها خاموش است. از چراغهاي شهري هم كاري براي روشن كردن اين تاريكي برنميآيد. كمكم بر تعداد خيابانخوابها اضافه ميشود. كيسههاي پلاستيكي در دست، آهسته از دل تاريكي بيرون ميخزند و به سطلهاي زباله نزديك ميشوند. مردي كه سراپا سفيد پوشيده با حوصله سطلي را برگردانده و مشغول كند و كاو است. گاهي تكه پلاستيك و كاغذي را پيدا ميكند و در كيسهاش ميتپاند.
اگر سطلهاي زباله را بنگاههاي كوچك زودبازده فرض كنيم كه نان و روزي در كشور را تامين ميكنند بايد به آمارهاي رسمي كه نشان از موفقيت طرحهاي زودبازده دارد به چشم تاييد نگاه كنيم. بنگاههاي زودبازدهيي كه مشمول قانون پرداخت ماليات نميشود و لابد خيابانخوابها و زبالهجوها بايد بابت چنين مزيتي به ديگر شهروندان غره شوند.
دو مرد مسن روي نيمكتي نشستهاند و محتويات كيسه گوجه سبزي را كه از سطل روبهرويشان پيدا كردهاند بين خود تقسيم ميكنند.
: "بيا اين رو ببر واسه بچهت.”
"خرابه كه.”
: "خراباش واسه من. برندار.”
چراغ بانك، خيابان را روشن نميكند
پيرمردي كه اگر صبح در يكي از ميدانهاي شهري ببينياش حتما تو را ياد تصويرهاي درويشهاي توي كتابهاي قديمي مياندازد، ظرف يك بار مصرف غذايي را روي پا گذاشته، سه چهار كيسه و گوني را كنار دستش چيده، و تند و تند با دست مشغول لقمه گرفتن از پلوكباب است. به اين شيوه غذا خوردن شصت و چهاري ميگويند. چهارانگشت تبديل به قاشق و شصت كار چنگال را ميكند.
زمان كش ميآيد. هر چه بيشتر در دل شب پيش ميروم زمان طولانيتر و طولانيتر ميشود. اين را وقتي ميفهمم كه كسي ساعتش را نگاه ميكند و به ديگري ميگويد ساعت ده، ربع كم است. اگر از من پرسيده بود ميگفتم: "يازده و نيم، دوازده.”
در تاريكي مسير بازار تهران، تنها نوري كه به چشم ميخورد نور پرزور شعبههاي بانك است كه با تمام برقي كه مصرف ميكنند جلوي پاي هيچ خيابانخوابي را روشن نميكنند.
عملا خیلی چیز جدیدی نداشت و مطالب عنوان شده کاملا قابل تصور بود
سیاه نمایی مال وقتیه که شما بخای عیبهای کوچک جامعه رو بزرگ جلوه بدی، ولی وقتی همه جای جامعه سیاه باشه دیگه سیاه نمایی معنی نداره!!
" نهادهاي مرتبط و تصميمگير!!! " چه خیال باطلی!
دو شب کافی نیست تا روایتی برآمده از تجربه لمس شده کارتون خوابها، معتادان و ....که چه روایتی زمینه کارتون خوابی شان را موجب شده و تصورات آن ها از خودشان و اطرافشان چیست. مردم شناس ها غالبا برای نیل به عمق شناخته زیسته افراد مشاهده مشارکتی دارند. و این در یک یا دو روز امکان پذیر نمی باشد. اگر چه جرات می خواهد که چنین تجربه ای داشته باشید.
اما وقت و هزینه بگذارید برای حداقل 1 ماه چنین تجربه را با مشاهده و مشارکت در زندگی شان کسب کنید و بعد روایتی از کارتون خوابی ارائه دهید.