۰۳ دی ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۴:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۲۰۲۶۴۰
تاریخ انتشار: ۰۲:۵۴ - ۰۵-۱۲-۱۳۹۰
کد ۲۰۲۶۴۰
انتشار: ۰۲:۵۴ - ۰۵-۱۲-۱۳۹۰

پس از تصرف رادیو نوار من پخش شد

پرویز خرسند
 
تاریخ ایرانی - دوره‌ای از زندگی او که در حسینیه ارشاد و به کار تنظیم و ویرایش سخنرانی‌های دکتر علی شریعتی گذشته، همواره بر دیگر ادوار زندگی‌اش سایه انداخته است. پرویز خرسند، ادبیات خوانده است و قلم شیوایی دارد. کتاب‌هایش جزو کتب پرطرفدار دهه ۵۰ بوده و نثر زیبایش به سخنرانی‌های شریعتی جان و جلای دیگری بخشیده است. صراحت کلام ویژگی بارز اوست. او که در صدایش لهجه مردمان زادگاهش مشهد مشهود و عیان است، ابایی ندارد که نقدش را درباره هر آن کس که در هفت دهه زندگی‌اش با او برخورد داشته فارغ از جایگاه و مقام آن شخص مطرح کند. گفت‌وگوی «تاریخ ایرانی» با پرویز خرسند اما درباره بخشی دیگر از زندگی اوست. خاطراتی که با ورود امام به ایران و پیروزی انقلاب گره خورده است. خرسند در این گفت‌وگو از سابقه فعالیت‌اش در رادیو تلویزیون در دوران انقلاب سخن می‌گوید و متنی حماسی که پیش از انقلاب نوشته بود و به عنوان اولین متن رسمی از تلویزیون انقلابیون پخش شد.

 ***

 شما چگونه وارد رادیو تلویزیون شدید؟

 همسرم در رادیو تهیه‌ ‌کننده بود. اما قبل از آنکه او نیز آنجا مشغول به کار شود من دوستانی داشتم از میان تئاتری‌ها، شاعران و نویسندگان مثل مرحوم رضا سیدحسینی و دیگرانی که در حوزه ادبیات فعال بودند. من با این گروه افراد همکاری داشتم. از من برنامه می‌خواستند، چیزهایی می‌نوشتم و می‌دادم که پخش می‌شد. از آن جمله یکسری برنامه بود با عنوان «زن در ایران باستان» که در سال‌های قبل از انقلاب از رادیو پخش می‌شد. یکی هم «بر برچین باغ‌های اندیشه» بود. برنامه‌ای بود که قطعاتی از سار‌تر، کامو، دکارت و از سیاستمدارانی مثال گاندی و نهرو خوانده می‌شد، یا از ادیبان و نویسندگان.

من می‌نوشتم و گوینده از آن‌ها صحبت می‌کرد و در کنار این‌ها مثلا اگر از گاندی حرف زده بودیم یک ترانه هندی هم پخش می‌کردیم. برنامه پرطرفداری بود که عصرهای پنج‌شنبه پخش می‌شد. بعد هم در دوران اعتصاب باز هم به رادیو می‌رفتم. حتی بعضی برنامه‌ها را هم ضبط کردیم. یک چیزهایی هم گفتیم علیه شاه و علیه حکومت. البته به‌‌ همان صورتی که امکان‌پذیر بود. نواری که اخیرا به صورت سی‌دی از اخوان درآمده و در رابطه با انقلاب مردم حرف زده، در‌‌ همان دوره ضبط شده است.

  شب دوازدهم بهمن ۵۷ که امام قرار بود بیاید شما در رادیو تلویزیون بودید؟

 در ساختمان سازمان خوابیدیم. من بودم، فردی به نام یا فامیلی مظفر بود. جهانگیری بود، احمد کسیلا بود که در همین سی‌دی اخوان که تازگی آمده هم صدایش هست و گروهی دیگر از افراد هم بودند. خلاصه در آنجا جمع بودیم، شب شام خوردیم. در سالنی که کنار اتاق تولید بود چمباتمه زدیم و هر کدام در گوشه‌ای از سالن شب را گذراندیم که اول وقت برای پخش زنده برنامه فرودگاه آنجا باشیم. از اعتصابیون هم اجازه گرفته بودیم یعنی خودشان از ما خواسته بودند که این کار را بکنیم. من به عنوان کسی که باید مطالب را بنویسد آنجا بودم و احمد کسیلا و همین بهروز رضوی به عنوان گوینده آنجا بودند که بخوانند.

قرار بود گزارش آمدن آقای خمینی را به صورت زنده پخش کنیم. با مدیران تلویزیون مذاکره شده بود تا اجازه پخش مراسم فرودگاه را بگیرند. از طرف دولت بختیار هم فشارهایی وجود داشت تا اینکه نهایتا قبول کرده بودند با این استدلال که با پخش زنده مراسم یک عده‌ای از مردم را در خانه نگه می‌دارند. بچه‌های دیگر نبودند و فقط ما بودیم که اجازه داشتیم بدون اینکه اعتصاب را شکسته باشیم فقط و فقط آمدن آقای خمینی را روی آنتن ببریم.

 چه شد که برنامه زنده متوقف شد. آن زمان شایعات زیادی درباره دلیل توقف برنامه در میان مردم شایع شد. اینکه گاردی‌ها حمله کردند. روزنامه‌ها هم همین را نوشتند.

 بله. گاردی‌ها در اتاق پخش بودند. معمولا هنگام پخش برنامه‌ها سرود شاهنشاهی پخش می‌شد اما بچه‌ها سرود را عوض کردند و به جای آن سرود ای ایران را گذاشتند. من در یک اتاق نشسته بودم و مطالب تکه تکه می‌نوشتم، مثلا درباره بازگشت امام پس از ۱۵ سال. متن‌های احساسی و عاطفی می‌نوشتم و کنار می‌گذاشتم. هنوز احتیاج پیدا نکرده بودند به متن‌ها. قرار بود کمی از اول برنامه بگذرد و بعد این متن‌ها یک به یک خوانده شود.

من کم‌کم دلواپس شده بودم. نکند که من بی‌خود می‌نویسم. چون با خودم فکر می‌کردم خیلی از آمدن امام خمینی گذشته و این‌ها باید نیاز پیدا کرده باشند که این متن‌ها را ببرند، چرا نمی‌آیند. در همین فکر‌ها بودم که یک سرباز یا افسر وارد اتاق شد و با سرنیزه تفنگش چنان بر میز کوبید که کاغذ و میز را به هم دوخت. مرا با فحاشی از اتاق بیرون برد. گفتم ما خودمان اعتصابی هستیم و اینجا کاری نداریم. فقط آمده‌ایم این یک برنامه را پوشش بدهیم و دولت هم از ما خواسته است.

گفت دولت کسی نیست و اعلیحضرت هم که اینجا نیست و... آمدیم بیرون دیدم همه بچه‌ها را به صف کرده‌اند. انگار که می‌خواهند تیربارانشان کنند. یک طرف هم سرباز‌ها با اسلحه ایستاده بودند. من هم رفتم در‌‌ همان جمع ایستادم. من این مواقع شوخی می‌کنم. شاید ترسم را با شوخی پنهان می‌کنم. برگشتم رو به افسر‌ها به شوخی گفتم: اینجا اتاق پخش است یا جوخه اعدام؟ فرمانده گاردی‌ها فحاشی کرد اما معلوم بود که نمی‌توانستند کاری کنند.

چون نمی‌دانستند شرایط چطور بشود. می‌ترسیدند. بعد از اینکه موفق نشدیم مراسم فرودگاه را پخش کنیم از سربالایی جام جم پایین آمدیم. دیدیم مردم و بالانشین‌ها با لباس خانه به خیابان آمده‌اند. ناراحت بودند. گفتند که ما داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که یکباره قطع شد. بعضی‌ها چوب و چماق هم دستشان گرفته بودند. می‌گفتند می‌خواستیم به کمک بچه‌های تلویزیون برویم. گفتیم فقط ترساندنمان و بیرونمان کردند. خلاصه پخش که متوقف شد یک جمعیت عظیمی که در خانه مانده بودند که مراسم را از تلویزیون ببینند، از بالا سرازیر شدند به سمت مسیر استقبال.

 روز پیروزی انقلاب وقتی انقلابیون به صدا و سیما رفتند اولین متن‌هایی که از رادیو خوانده شد متن‌های شما بود. متن‌هایی که البته برداشت غالب این بود که متعلق به دکتر شریعتی هستند.

 متن مال من بود و مربوط به دوران حضور در حسینیه (ارشاد) بود. متنی بود به نام «شهید همه اعصار» که با متن دیگری که باز خودم نوشته بودم به نام «هابیل و قابیل» آن روز‌ها در رادیو پخش شد. این متن را‌‌ همان زمانی که نوشتم یکبار در حسینیه خوانده بودم و شریعتی به خاطر آن تعریف و تمجیدم را کرده بود. بعضی فکر می‌کردند این متن را شریعتی نوشته اما نوشته من بود. پیش از انقلاب این متن را ضبط کردم و برادرم احمد روی آن موسیقی گذاشت.

این کار ما مثل معجزه بود. نواری که این متن را خوانده بودم بعد‌ها منتشر شد. وقتی ساواک متوجه شد ما چنین نواری تهیه کردیم تحت تعقیب قرار گرفتیم و همراه برادرم دستگیر شدیم. هابیل و قابیل خیلی معروف شد. وقتی انقلاب پیروز و رادیو تصرف شد اولین چیزی که پخش کردند همین نواری بود که ما ضبط کرده بودیم.

 دولت بازرگان که بر سر کار آمد، صادق قطب‌زاده به عنوان مدیر رادیو تلویزیون منصوب شد. چه شد که شما بعد از این انتصاب به رادیو تلویزیون رفتید؟

 قطب‌زاده که رییس رادیو تلویزیون شد من به قضایای سازمان بی‌توجه بودم. یادم هست روزنامه چلنگر هم درمی‌آمد و مرتب می‌نوشت مثلث «بیق» بر ما حاکم شده است. علیه قطب‌زاده، یزدی و بنی‌صدر مطلب می‌نوشت.‌‌ همان زمان‌ها بود که من یک روز به کانون توحید رفتم. آنجا دفتر موقت جمهوری اسلامی بود. رفتم که غیر از حسن آیت باقی بچه‌ها را ببینم. چون از آیت خوشم نمی‌آمد. هاشمی را دیدم که از داوطلبان گرفتن شغل در نهادهای انقلاب نام‌نویسی می‌کرد. اسم و فامیل و تخصص افراد را می‌پرسید. افرادی که می‌خواستند در نظام تازه کار کنند.

من نرفته بودم که عضو حزب جمهوری اسلامی یا استخدام دولت جدید بشوم، رفته بودم بچه‌های قدیمی را ببینم، یعنی آقای بهشتی، باهنر و خامنه‌ای. اول رفسنجانی را دیدم. رفتم نشستم دیدم خیلی سرد برخورد کرد. دور تا دور اتاق صندلی گذاشته بودند. هر کس نوبتش می‌شد می‌رفت روی صندلی کنار میز هاشمی می‌نشست. سوال‌هایی می‌کرد، مثلا نام و فامیلتان چیست. چه کارهایی می‌توانید بکنید. تلفن و آدرس را می‌گرفت و نفر بعد... به من که رسید همان طور که از باقی می‌پرسید از من هم شروع کرد به پرسیدن که اسم، فامیل، شغلتان چیه؟ با خودم گفتم رفسنجانی جان نمی‌‌شناسی، بگو می‌روم.

من آمدم خودت را ببینم. من فکر کردم منتظر است که کار‌هایش را بکند و با هم حرف بزنیم. خیلی هم عصبانی شدم از اینکه از من سوال می‌پرسد که تو چه کاری بلدی اما باز با خودم گفتم بگذار ببینم آخرش چه می‌شود. اسم و فامیلم را گفتم. پرسید چه کاری بلدی، گفتم نویسنده هستم.

بعد از اینکه گفت ما با شما تماس می‌گیریم، بلند شدم و با عصبانیت از اتاق بیرون آمدم. آمد در راه‌پله صدایم کرد کجا می‌روی؟ گفتم مگر اسم مرا می‌دانی. گفت مگر می‌توانم ندانم. گفتم پس آن ادا‌ها چه بود درآوردی. گفت جلوی دیگران نمی‌خواستم جوری رفتار کنم که فکر کنند از همین اول پارتی‌بازی شروع شده است. گفتم چه پارتی‌بازی‌ای؟ رفیقم هستی و برای دیدنت آمده‌ام. من برای کار نیامده‌ام. به هر حال دیدار با هاشمی این طور شد. بهشتی را نتوانستم ببینم، باهنر را هم پرسیدم، گفتند می‌آید و باید منتظر بمانی. آمدم پایین در پاگرد پله‌ها آقای خامنه‌ای را دیدم. با هم حرف زدیم. گفتم که هاشمی را دیدم و ماجرای سوال و جواب اعصابم را به هم ریخته. شما را که الان دیدم. باهنر را هم می‌خواستم ببینم که گفتند باید منتظر بمانم.

گفتم خوشحالم که می‌بینمتان، جلوی در می‌ایستم اگر باهنر آمد که ببینمش اگر نیامد بروم. آقای خامنه‌ای گفت بایست کمی با هم گپ بزنیم بعد برو. در پاگرد پله‌ها ایستادیم، سیگار کشیدیم و حرف زدیم. همین طور که حرف می‌زدیم، می‌آمدند، می‌رفتند. ما گرم صحبت بودیم. یک مرتبه دیدیم که بعد از نصف شب است.

  در همین گفت‌وگو بود که پیشنهاد رفتن به صدا و سیما داده شد؟

 بله. نیمه شب شده بود. آقای خامنه‌ای گفت باهنر هم که نیامد. بیا برویم. فقط در جریان باش که من فردا در شورای انقلاب مطرح می‌کنم که تو بعد از ظهر بروی پیش قطب‌زاده، رییس رادیو تلویزیون شده اما چیزی از این حوزه نمی‌داند. تو که اطلاع داری و خانمت هم آنجا کار می‌کند، برو سوراخ سمبه‌های رادیو تلویزیون را به قطب‌زاده نشان بده. قطب‌زاده قبل از اینکه من به رادیو تلویزیون بروم مرا می‌شناخت. بعد‌ها عباس فرحبخش برایم گفت، هر وقت در پاریس سوار ماشین قطب‌زاده می‌شدیم، نوار «شهید همه اعصار» تو را پخش می‌کرد. خیلی تو را دوست دارد. احساس نکن او رییس توست. درباره تو همیشه با احترام یاد می‌کند.

  خوب پس شما فردای آن روز به رادیو تلویزیون رفتید؟

 بله. فردا حدود عصر بود که به ساختمان رادیو تلویزیون رفتم. قطب‌زاده در دفترش نبود. رفته بود به بخش‌های مختلف سرکشی کند. دو نفر آنجا بودند، خانم خرمی همسر بهروز رضوی به همراه یک خانم دیگری بود. گفتند همین‌جا منتظر بمان. گفتم نه، می‌روم در راهرو سیگار می‌کشم تا بیاید، اگر هم نیامد می‌روم یک هفته دیگر می‌آیم. منتظر بودم که دیدم یک جمعیتی آمدند، یک نفر از همه قد بلندتر است. خود قطب‌زاده بود. وقتی نزدیک شدند، آمد طرفم و گفت من اگر تو را همین طور در خیابان هم می‌دیدم می‌شناختم. در به در دنبالت می‌گشتم. رفتیم به اتاق و پرسید می‌خواهی چه کنی؟ گفتم من در رادیو رفت و آمد داشتم و چندین برنامه هم داشتم و با فضای کار آشنایی دارم.

  در ‌‌نهایت قرار شد که شما چه مسئولیتی را به عهده بگیرید؟

 قطب‌زاده پرسید در چه بخشی می‌خواهی همکاری کنی؟ گفتم من هر کاری که احتیاج داشته باشید و کمکی از دستم بربیاید انجام می‌دهم. نمی‌دانم دور و برت چه کسانی هستند. اگر احتیاج بود من هم کمک می‌کنم. اما قطب‌زاده گفت نه، تو بگو چه کاری را علاقه داری انجام دهی. گفتم تو تماشا را می‌‌شناسی؟ سروش را می‌‌شناسی؟ گفت نه خیلی نمی‌شناسم. گفتم اگر امکانش هست من را به سروش بفرست. دوست دارم سردبیر مجله سروش باشم. این‌چنین شد که من به موسسه سروش رفتم و اردیبهشت سال بعد اولین شماره مجله سروش را منتشر کردم که از پرفروش‌ترین مجلات زمان خود بود.

ارسال به دوستان