گرایش جوان های ایران به مد روز و مارک های معروف دنیا باعث شده فروشگاه ها و مزون های عجیب و غریبی در تهران متولد شوند که شاید نمونه های آن در کشورهای دیگر دنیا هم به این اندازه زیاد نباشد.
تا چند ماه پیش در تبلیغ هایی که پشت جلد یکی از مجله های جوان پسند و پرطرفدار تهران چاپ می کردند، حد اقل شماره تلفنی از خودشان به جا می گذاشتند که بتوان ردشان را گرفت اما حالا همان را هم حذف کرده اند چون می دانند که مشتری هایی که طالب جنس های ناب آنها باشند پیدایشان می کنند. در ضمن بعد از یک یدو سالی که کارشان را شروع کرده اند حالا دیگر آنقدر شماره تلفن از مشتری هایشان جمع کردند که به محض ورود اولین لباس جدید به خاک ایران و با یک تلفن حاضر باشند هر چه لازم باشد بپردازند تا آن را در اولین فرصت جلوی دوستان و آشنایان و رقبا بپوشند.
شنیده بودم که پالتو های هجده میلیون تومانی هایی که از پوست طبیعی وارد کرده اند مشتری های خوبی داشته و خیلی از آن استقبال کرده اند. آرزو می کردم که حد اقل یکی از آنها مانده باشد که بتوانم آن را از نزدیک زیارت کنم. تلفنی وقت خرید گرفتم در جواب سئوالات آقایی که ملاقات ها را ترتیب می داد گفتم: "دو نفریم... کفش و لباس شاید هم پالتو اگر از زمستان چیزی مانده باشد...نه لباس شب نمی خواهیم...فکر می کنم که دو سه ساعته کارمان تمام شود"
آدرس را گرفتیم یکی از خیابان های خلوت شمال شهر، از ویترین و فروشگاه خبری نیست. یک ساختمان معمولی و شیک البته که بعد از ورود متوجه شدم هر طبقه اش ه فروش یک چیز اختصاص دارد. دو طبقه کفش، یک طبقه کیف، یک طبقه لباس مردانه، و یک طبقه زنانه.
آقایی که در را باز می کند کت و شلواری بسیار شیک با کراوات، سنجاق کراوات و دکمه های سردست ست با سنجاق پوشیده. در دلم خدا را شکر می کنم که بهترین لباس هایم را پوشیدم.
سالنی ساده با ویترین ها و کمد های شیشه ای که دور تا دور سالن را گرفته اند. اینجا نمونه هایی از کفش و کیف و لباس های جدید فروشگاه جمع شده. مادر و دختری روی مبل نشسته اند و دارند عکس جدید ترین مدل لباس ها "escada" را نگاه می کنند. فروشنده می گوید اگر سفارش بدهید تا هفته آینده فرستاده می شود. نگران نباشید به میهمانی هفته آینده می رسد.
دختر رو به مادرش می گوید جوراب شلواری ای که در عکس با دامن پوشیده شده را هم می خواهد مادرش از فروشنده قیمت را می پرسد: قابل شما را ندارد. حدود هفتاد یورو یعنی هشتاد هزار تومان. با دامنی که دخترتان پسندیده نزدیک هفتصد هزار تومان می شود. مادر و دختر باز در سکوت عکس ها را نگاه می کنند.
آن طرف تر هم یک خانم و آقای جوان و بسیار شیک پوش که یک نوزاد کوچک در کالسکه هم با خودشان دارند بر سر انتخاب انتخاب رنگ طلایی یا مشکی لباسی بحث می کنند.
بیشتر از همه می خواهم پالتو های پوست هیجده میلیونی را ببینم از فروشنده می پرسم که چیزی مانده یا نه؟ می گوید آنها را تمام کرده اند اما یک کیف بسیار زیبا از پوست بچه سوسمار دارد که اگر ببینم حتما آن را می خرم. در دلم افسوس می خورم که بالاخره نتوانستم پالتویی را که هم قیمت یک وام خانه بانک مسکن قیمت دارد ببینم.
با کنجکاوی به دنبالش می روم. کیفی را به دستم می دهد. دم سوسماری که بیچاره حتی فرصت پیدا نکرده بود به اندازه کافی رشد کند را در دستم می گیرم و روی دوشم می گذارم. دمش بند کیف است. روی کیف هم چنگال های سوسمار و قسمتی از سرو چشمانش به عنوان تزئین وجود دارد. از نگاه های فروشنده متوجه می شوم که زیبایی کیف را می ستاید اما من از اینکه به یک سوسمار مردم دست می زنم احساس خوبی ندارم. خوشبختانه قیمت این یکی رویش نوشته شده1800 یورو.
مادر و دختر پول دامن و جوراب را می پردازند و به دنبال یک کیف و کفش به همراه یک فروشنده به طبقه دیگری می روند. سر صحبت را با فروشنده جوان باز می کنم و او بعد از چند دقیقه ای به کن اعتماد می کند: "یعنی تا چند سال پیش در جای دیگری بودیم و مشتری های بسیار محدودی داشتیم. خیلی از آنها از خانواده های مسئولان تراز اول و سرشناس جامعه هستند. هنوز هم به اینجا می آیند. گاهی هم ما اجناس را برای خرید به خانه هایشان می بریم. یکی از آقازاده ها دیروز اینجا بود و برای یک دست کت و شلوار، پیراهن، کراوات و سنجاق و دکمه سردست هایش پانزده میلیون تومان پول داد."
سعی می کردم خودم را بیش از بیش متعجب نشان بدهم تا بیشتر تحریک شود و حقایق بیشتری را برایم بگوید: چند مشتری هم داریم که از شهر های دیگر می آیند و اینجا خرید می کنند. چند ماه پیش یکی از مشتری هایمان برای خرید یک دست کامل لباس زمستانی برای دوست دخترش که پیشنهاد ازدواجش را پذیرفته بود، به اینجا آمد. یک BMW برای نامزدش خریده بود و می خواست که هم رنگ اتومبیلش و مطابق آخرین مد اروپا برایش لباس ست کنیم.
به نظر می آید که زن و مرد جوان هم در انتخاب موفق شده اند. لباس طلایی که تزئینات خیره کننده ای هم دارد انتخاب کرده اند. یک جعبه کوچک عطر و کمربند هم پسندیده اند. آقا یک چک می نویسد و با کالسکه به دنبال خانمش از در خارج می شود.
فروشنده که حالا متوجه شده ات من خریدار نیستم و دیگر به آنجا پا نمی گذارم به خانم و آقا اشاره می کند و می گوید: "این آقا دو تا زن دارد. همین هفته پیش آمده بود تا برای آن یکی که در دبی زندگی می کند هدیه بخرد. هر وقت این خانمش را می آورد اینجا یعنی می خواهد یکی دو ماهی برود دبی و برای راضی کردن خانمش حیابی برایش خرید می کند."
در حالی که وانمود می کنم موفق نشدم چیزی جالب توجه پیدا کنم، شماره تلفنم را به فروشنده می دهم تا به محض ورود جنس های تازه با من هم تماس بگیرد. بالاخره در لیست مشتری هایش قرار گرفتم. به خیابان که می آیم حرف های فروشنده و لباس ها دور سرم می چرخد. اما اینجا در خیابان های تهران از آن لباس ها و مارک ها خبری نیست. انگار زیر پوست شهر پنهان شده اند.
منبع: بي بي سي