۲۴ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۰۹:۲۵
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۶۱۹۱۲
تعداد نظرات: ۸۷ نظر
تاریخ انتشار: ۰۸:۵۵ - ۲۱-۰۱-۱۳۹۰
کد ۱۶۱۹۱۲
انتشار: ۰۸:۵۵ - ۲۱-۰۱-۱۳۹۰

صیاد ؛ از کابین خلبان تا بال ملائک

خاطراتی از شهید بزرگ ارتش
زير شمشير غمش رقص كنان خواهم رفت  
كان كه شد كشته او نيك سرانجام افتاد
 
امروز ، سالروز بلندترین پرواز صیاد است ؛ خلبانی که سالیان سال ، برای حفظ دین و میهن و ناموس مردم ، بر بال های بالگردهای جنگی نشست و دشمن را زمینگیر کرد و سرانجام در چنین روزی ، بر بال های ملائک به سوی خود خدا پر کشید.

آنچه در زیر می خوانید ، بازروایت خاطراتی چند از این سردار بزرگ ایران و اسلام است: امیر سپهبد علی صیاد شیرازی .

راستی چه مردان بزرگی در این سرزمین زیسته اند! و کسانی که از رهگذر شهامت و شهادت صیاد و صیادها امروز ، بر مسندهای رنگارنگ این مملکت تکیه زده اند ، آیا اطمینان دارند که در پاسخ مناسبی در برابر این پرسش شهدا خواهند داشت که "بعد از ما چه کردید؟"

 نبرد با منافقین به روایت صیاد

به آخر جنگ که رسیده بودیم، چند روز قبل از عملیات مرصاد، دشمن سوءاستفاده کرد و در حالی که تازه قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت را پذیرفته بودیم، عراقی‌ها سوءاستفاده کردند و ریختند از ۱۴ محور در غرب کشور، آن‌هایی که با جغرافیا آشنا هستند از تنگ توشابه، بعد پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگ آب کهنه، تنگ آب نو، نفت شهر، خود سومار، سرنی بیاد به طرف مهران و تا خود مهران حدود ۱۴ محور دشمن آمد حمله کرد و رزمندگان ما را دور زد.

 ما ۴۰، ۵۰ هزار تا اسیر از آن‌ها داشتیم آنها اسیر از ما کم داشتند یک دفعه تعداد بسیار زیادی اسیر گرفت. خیلی وحشتناک بود. از سوی دیگر دل‌های ما را غم گرفته بود، امام هم فرموده بود نجنگید، دیگر تمام شد، من در خانه بودم که ساعت ۸:۳۰ شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند که دشمن از سرپل ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت جلو می‌آید، من گفتم خدایا کدام دشمن از یک محور سرش را انداخته پایین میاید! این چه جور دشمنی است؟! گفت: ما نمی‌دانیم، گفت رسیده‌اند به کرند و آنجا را هم گرفتند. بعد هم حرکت کرده به سمت اسلام آباد غرب، بعد هم کرمانشاه و همین طور دارد جلو می‌آید!

 این چه دشمنی است؟ ما همچنین دشمنی ندیده بودیم که اینطور از یک جاده سرش را بیندازد پایین و بیاید جلو! گفتند به هر صورت ما نمی‌رسیم. گفتم: خب حالا شما چه می‌خواهید؟ گفتند: شما بیایید برویم منطقه. حواسمان پرت شده بود که این دشمن چیست؟ گفتم: فقط به هواپیما بگویید آماده باشد که با هواپیما برویم به طرف کرمانشاه. هواپیما را آماده کردند. ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه به کرمانشاه رسیدیم. در کرمانشاه حالت فوق العاده‌ای بود، مردم از شدت وحشت بیرون از شهر ریخته بودند! جاده کرمانشاه- تاق بستان که تقریباً حالت بلوار دارد، پر از جمعیت بود. ساعت ۱:۳۰ شب پاسدارها آمدند وگفتند که ما در اسلام آباد بودیم که دیدیم منافقین آمدند. تازه فهمیدم که اینها منافقین هستند که کرند و اسلام آباد غرب را گرفتند. یک پادگانی در اسلام آباد بود که ارتشی‌ها آنجا نبودند. منافقین آمده بودند و پادگان ارتش را گرفتند. فرمانده پادگان که سرهنگ بود، مقاومت کرده بود، همانجا اعدامش کرده بودند. منافقین می‌خواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرما‌نشاه با هروسیله‌ای که داشتند از تراکتور و ماشین آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.

 خلبان‌ها فکر کردند منافقین خودی‌اند

 آقای شمخانی آن موقع معاون عملیات ستاد کل بود و من وقتی به کرمانشاه رسیدم، آقای شمخانی آنجا بود. اول کار به من گفت: ما که کسی را نداریم که روی زمین دفاع کنیم، نیروهایمان همه توی جبهه‌های جنوب هستند. اینجا کسی را نداریم. به هوانیروز که پایگاهش همین نزدیکی است، زنگ بزن بگو ساعت ۵ صبح آماده باشند که من بروم توجیهشان ‌کنم. با خلبان‌ها می‌رویم و حمله می‌کنیم؛ چون الآن روی زمین کسی را نداریم و با خلبان حمله می‌کنیم. آقای شمخانی زنگ زد به فرمانده هوانیروز و گفت که من شمخانی هستم.

آن فرمانده هم جواب داد: من ارادت دارم به آقای شمخانی ولی از کجا بفهمم که شما شمخانی هستی و از منافقین نباشی؟ آقای شمخانی هر چه می‌گفت، آن فرمانده گوش نمی‌کرد. تلفن را داد به من، چون من با خلبان‌های هلیکوپترها مأموریت‌های زیادی رفته بودم، با اکثر آنها آشنا بودم. همین که زنگ زدم، آن فرمانده اسمش انصاری بود، گفتم: آقای انصاری صدای من را می‌شناسی؟ تا گفتم صدای من را می‌شناسی گفت سلام علیکم و احوالپرسی کرد. ساعت ۵ صبح رفتیم. همه خلبان‌ها در پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردم که اوضاع در چه مرحله‌ای هست.

صیاد
 
دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین طور از روی جاده می‌رفتیم نگاه می‌کردیم، مردم سرگردان را می‌دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد».

من یک دفعه دیدم، وضعیت غیرعادی است، با خاکریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع می‌کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت می‌رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاکریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‌آورند تا از این خاک ریز رد بشوند.

 به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را می‌زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می‌توانستم صحبت کنم: به خلبان گفتم: اینها را می‌بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند.

 خلبان‌های دو تا کبری‌ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفت: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چی چی بزنیم اینهارا؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهراً مثل خودی‌ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین.

 دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته‌ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر این‌که درجه‌هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‌ام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه. گفت: به خدا من می‌ترسم؛ من اگربزنم، اینها خودی اند، ما را می‌برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید!

 منافقین ناشی بودند
 
منافقین مثل این‌که متوجه بودند که ما داریم بحث می‌کنیم راجع به این‌که می‌خواهیم آنها را بزنیم، سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. من خودم توپچی بودم. اگر من می‌خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی کوپتر را می‌زدم. چون با توپ خیلی راحت می‌شود زد. فاصله با برد ۲۰ کیلومتر می‌زنیم، حالا که فاصله ۵۰۰ متری، خیلی راحت می‌شود زد. اینها مثل این‌که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند.
 

صیاد
گفتم: دیدی خودی‌ها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الآن حسابش را می‌رسیم. سوار هلی کوپتر شدند و رفتند. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهمات شان خود ماشین منفجر شد. بعدهم این گلوله‌ها که داخل بود، مثل آتشفشان می‌رفت بالا.

بعد هم اینها را هر چه می‌زدند، از این طرف، جایشان سبز می‌شدند، باز می‌آمدند. من دیگه به هلی کوپتر کبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید؛ ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر می‌آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی کردیم؛ یک عده در سه راهی روانسر، یک عده در بیستون و فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلی کوپتر سوار می‌کردیم، دور اینها می‌چیدیم. مثل کسی که با چکش می‌خواهد روی سندان بزند اول آزمایش می‌کند بعد می‌زند که درست بخورد. ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم؛ نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از ۲۴ ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه "چهار زبر" تا گردنه حسن آباد، پنج کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری می‌شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار می‌کشیدیم، نمی‌آمدند.

 می‌رفتیم دنبال آنها، می‌دیدیم مرده‌اند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی می‌کردند. از بیسیم‌ها شنیده می‌شد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...

 معجزه شد
 
بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلی کوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلی کوپتر ۲۱۴، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد می‌شدم، جاده را نگاه می‌کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می‌کنند. دیدیم یک وانتی با سرعت دارد می‌رود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود؛ به خلبان کبری گفتم: از بغل با اون توپت -توپ ۲۰میلی متری خوبی دارند از دو سه کیلومتری خوب می‌زند- یک رگباری بزن، ترتیبش را بده.

صیاد

گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی کوپتر رفته بالای سرش، مثل این‌که می‌خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می‌زنندت.» یک دفعه هلی کوپتر را زدند، دیدم هلی کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل این‌که دود از کله ما بلند شد که‌ای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می‌زدند؛ آنجا پر منافق بود به هرصورت، خلبان‌ها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم می‌توانیم خلبان را نجات بدهیم.

دیدیم هلی کوپتر دومی گفت: من توپم کار نمی‌کند، نمی‌توانم پشتیبانی کنم؛ برویم آنجا، می‌زنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت ۸ بود که من توی تاق بستان بودم.
 
یک دفعه، تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند!
گفت: آنها آمدند.

 بعد، خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند؛ سیستم‌های فرمان هلی کوپتر، قفل شد. یعنی دیگه کنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش می‌گیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابین‌ها باز می‌شد. لکن کابین دیگری باز نمی‌شد، قفل شده بود. شیشه‌اش را شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم.

صیاد

بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه می‌رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسلحه‌ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‌گفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری اصلاً چه جوری شد که یک دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند.

حالا اینها از این طرف فرار می‌کنند، ما از اون طرف فرار می‌کنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم؛ ما خلبانیم.

گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید می‌زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی و پذیرایی گرم.

 صبح هم هلی کوپتر کبری آنجا پیدا شده بود. هلی کوپتر کمیته، ساعت ۸ آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هرحال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه می‌فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب می‌کنم و دل‌های مؤمن را شفا می‌دهم و به شما پیروزی می‌دهم.» (توبه-۱۴) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.

روزهای آخر / روایت همسر شهید


«هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم.آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی [شهید صیاد] آمده و من را صدا کرده بود که : "حاج خانم، من دارم می روم"، ولی من نشنیده بودم.

سرگرم کار خودم بودم که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند.»

تا برسم جلوی در، دو بار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش. انگار خواب باشد، سرو صورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم، ولی صدایم در نیامد.

صحنه ترور

دویدم در خانه همسایه طبقه بالایمان. آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلاً نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر کجا که میشناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را بر نمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی.

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟"

آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم."

انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید." ساکت بودم. گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید."

ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟" یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد.من راضی ام."

یک هفته بعد علی شهید شد.»

 صیاد شیرازی به روایت دختر شهید


یک روز صدایم کرد و رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم.
گفت "بیا بنشین. " نشستم. گفت "مریم جان، از فردا بعداز نماز صبح می‌نشینیم و با هم چهل و پنج دقیقه حرف می‌زنیم. " این برنامه گذاشتن و این که دقیقاً چهل و پنج دقیقه با هم حرف بزنیم، برایم عجیب نبود.

صیاد

به اخلاقش وارد بودم و می دانستم که همه کارهایش همین طور دقیق است، ولی چیزی که عجیب بود این بود که هر روز باید بنشینیم و حرف بزنیم، ولی درباره چه. همین را پرسیدم. گفت "درباره هرچه خودت بخواهی. " فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش.
اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولی آن قدر از او خجالت می‌کشیدم که نمی‌توانستم سرم را بلند کنم. دید ساکت مانده‌ام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا یک مدت خودش موضوع را انتخاب می‌کرد و درباره‌اش حرف می زد. اوایل فقط گوش می‌دادم، ولی کم کم من هم شروع کردم به حرف زدن.

درسم که تمام شد، رفتم و رانندگی یاد گرفتم، ولی بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشینم و گفت: "درست است که گواهینامه داری، ولی باید دستت راه بیفتد تا بگذارم تنهایی رانندگی کنی. " مدت‌ها صبح‌ها نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه می‌رفتیم بیرون و گشت می‌زدیم.
من پشت فرمان می‌نشستم و بابا کنارم می‌نشست و راهنمایی می‌کرد. دور می‌زدیم. می‌رفتیم نان می‌خریدیم و برمی‌گشتیم.

آن قدر صبح‌ها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چقدر شیرین بود و چقدر لذت‌بخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس می‌گرفتم.

دو ماه قبل از شهادتش برایم مشکلی پیش آمد. لازم بود به کسی بگویم که هم محرم باشد هم فهمیده و دانا که بتواند مشکلم را حل کند. فکر کردم چطور است به بابا بگویم.
دیده بودم که فامیل برای بابا احترام عجیبی قائلند و به او به چشم یک راهنما و یک بزرگ‌تر نگاه می‌کنند و مشکلاتشان را به او می‌گویند.

من چون تا قبل از آن با بابا رودربایستی داشتم، نمی‌دانستم که اگر مشکلاتم را برایش بگویم چطور می‌شود، ولی آن روز تصمیم گرفتم بگویم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشکل مرا فهمید و راهنمائیم کرد که افسوس خوردم که چرا زودتر حرف‌هایم را به پدرم نگفته‌ام.

یک دوست خوب و یک معلم دلسوز در زندگی‌ام بود و من ندیده بودمش. آن روز که بابا جواب سئوالم را آن قدر زیبا، واضح و عمیق داد و راهنمائیم کرد، انگار تازه پیدایش کرده باشم. افسوس خوردم که چرا زودتر از این به سراغش نرفته‌ام. دو ماه بعد بابا شهید شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.
 
محقق عراقی: درباره او به صدام گزارش دادند

دكتر الجنابي از محققان عراقی ، درباره صیاد شیرازی چنین می گوید: نام صياد شيرازي براي اولين‌بار توسط عوامل مزدور بعثي كه در كردستان ايران مشغول آشوب و بلوا بودند به ضداطلاعات و استخبارات ارتش عراق وارد شد و همان زمان بود كه با دستور تصفيه اين افسر جوان و انقلابي ايران، رژيم عراق به كشتن او دستور داد. اين دستور توسط نماينده بعثي‌ها در تشكيلات ضدانقلابي كومله به همراه اسامي 27 پاسدار، ارتشي و حزب‌اللهي ايران دراستان كردستان صادر شد.

 نام صياد شيرازي بيش از هر افسر ارتش ايران در سرويس‌هاي امنيتي و جاسوسي رژيم صدام ديده مي‌شد كه اطلاعات آن عمدتا از سوي منافقين و مزدوران صدام در كردستان ايران تهيه و تنظيم شده بود.

  فرماندهي صياد شيرازي در نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران بار ديگر نام و شخصيت اين افسر را بر روي ميز سرويس‌هاي استخباراتي ارتش صدام آورد. در ابتدا آنها نسبت به عملكرد وي و ارتقا به سطح فرماندهي‌اش ابراز ترديد مي‌كردند اما تشكيل قرارگاه‌هاي مشترك سپاه و ارتش ايران براي باز پس‌گيري اراضي اشغال شده كه شوك آن با شكست محاصره آبادان به رژيم بعث وارد شد آنها را وادار به كنكاش بيشتر در عملكرد اين فرمانده ايراني كرد.

صیاد

 برابر سندي كه زمان آن به نبرد‌هاي سنگين چزابه برمي‌گردد، از صياد شيرازي به‌ عنوان احيا‌گر ماشين جنگي ارتش جمهوري اسلامي ايران نام برده شده است. سرويس‌هاي امنيتي عراق در خصوص اين فرمانده ايراني از چند تن از اسيران ايراني بازجويي مي‌كنند و بالاخره در گزارش روزانه خود به ستاد عالي ارتش صدام كه ديكتاتور عراق آن را مطالعه مي‌كرد در خصوص شهيد صياد شيرازي مي‌نويسند: اين فرمانده ايراني وحدت عملياتي بين نيروهاي سپاه و ارتش را به ‌شدت پشتيباني مي‌كند و از افسران مورد اعتماد رهبري ايران است. وي با انتقال تجربيات و آموزش نظامي به پاسداران و بسيجيان موافقت نموده و جاده صاف‌كن بن‌بست‌هايي شده است كه در زمان بني‌صدر رييس‌جمهوري مغرول شده ايران بين ارتش و سپاه به‌وجود آمده بود.

عمليات فتح‌المبين خشم ارتش بعثي عراق را از صياد دوچندان كرد و قابليت‌هاي او در كنار ساير فرماندهان سپاه و ارتش در عمليات آزاد‌سازي خرمشهر منجر به آن شد پرونده عملكرد صياد شيرازي در استخبارات عراق قطورتر شود تا اين‌كه با تماس‌هاي عميق‌تر منافقين با رژيم صدام در سال 1363 فهرستي از اسامي فرماندهان و مسوولين جنگ در ايران توسط رژيم صدام به منافقين داده شد كه از آنهاخواسته شده بود به ترور و كشتن اين افراد اقدام كنند كه نام صياد شيرازي نيز در بين اين فهرست ديده مي‌شود.

منافقين نيز كه از عملكرد صياد شيرازي به‌شدت به خشم آمده بودند مسير اين ترور را در پرونده مخوف و تروريستي خويش باز گذاشتند.

در سال 1366 در جلسه‌اي كه در منطقه الرشيد بغداد و در يك مجموعه تفريحي برپا شد مسوولين امنيتي عراق به‌خاطر عدم توفيق منافقين در ترور صياد شيرازي از تروريست‌هاي منافق انتقاد كردند. حضور صياد شيرازي در سركوب منافقين در عمليات مرصاد نيز بار ديگر ضربه‌اي كاري از سوي اين افسر انقلابي ارتش ايران بر پيكر رژيم بعث و منافقين وارد كرد. سران منافقين با اين خشم سال‌ها انتظار كشيدند تا از اين مرد جنگي ايران انتقام بگيرند.

صیاد
صیاد

منابع: ساجد ، ایران ، رمز عبور ، آوینی ، ایسنا ، شاهد یاران ، قربانیان ترور ، مرکز اسناد

 

 
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۸۷
در انتظار بررسی: ۶
غیر قابل انتشار: ۱۳
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۱۹ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
3
110
درقبال اين همه خدمت كسي پاسخگو نشد كه مسئول رها نمودن و محافظت نكردن اين آقا در طول زندگيش چه كسي بود ؟
علی
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۳۶ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
77
ازخداوند رحمان خواستارم که وی را باسرداران شهید صدر اسلام محشور گرداند
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۳۷ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
84
کجایند مردان بی ادعا ؟
GSM
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۴۷ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
40
روحش شاد و يادش هميشه در دل ما زنده است .
آفرين به همه شهدا و جانبازان و اسرا و خانوادهايشان كه غرور ايراني را به ايراني باز گرداندن .
اينقدر ميدانم كه زنده نگهداشتن ياد اين شهدا و راهشان هميشه ترس بر دل دشمنان اين انقلاب مياندازد چرا كه ضربات سختي دشمنان از انها خورده بودند . باميد روزي كه بتوانيم چنين استورهايي را مجددا در دامن پاك مادراني چون مادران شهدا و جانبازان پرورش دهيم تا دشمنانمان هميشه از اسم ايران و ايراني هراس داشته باشند . زنده باد ايران اسلامي . انشا... ظهور آقايمان مهدي(عج)
محمدرضا
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۴۹ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
46
ياد او او و خلوص نيت او هميشه انسان را خجالت زده مي كند كه او كه بود و ما چه هستيم.او چه كرد و ما چه مي كنيم.
ساسان غرقی
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۵۱ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
36
افتخار میکنم در دوران جنگ ، سرباز این فرمانده لایق ارتش اسلام و ایران بودم .
روحش شاد - یادش همیشه گرامی باد
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۰۰ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
3
32
يادش هميشه گرامي
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۴۳ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
33
در تاکسی نشسته بودم که گوینده رادیو خبر شهادتش را داد دیگر هیچ نفهمیدم از شدت بغض و کینه منافقین دلم به درد امد که چگونه خوبان روی زمین را گلچین می کنند
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
35
در کردستان با او آشنا شدم. به عنوان یک کرد می گویم که صیاد نظر مرا نسبت به انقلاب اسلامی مساعد کرد . مرد بزرگی بود . خدا رحمتش کند
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۳۲ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
33
خوشا آنان که با عزت ز گیتی ... بساط خویش برچیدند و رفتند ... زکالاهای این آشفته بازار .... محبت را پسندیدند و رفتند
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۳۳ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
37
من واقعا با خواندن این مقاله ناراحت شدم که چقدر راحت نابغه های ما یا می کشند یا می برند
احسان
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۰۱ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
18
وَسِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَرًا ۖ حَتَّىٰ إِذَا جَاءُوهَا وَفُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا سَلَامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِينَآنان را كه از پروردگارشان ترسيده‌اند گروه‌گروه به بهشت مى‌برند. چون به بهشت برسند درهايش گشوده شود. و خازنان بهشت گويندشان: سلام بر شما، بهشتتان خوش باد، به درون بياييد، همواره در اينجا خواهيد بود
امير نعيمي
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۳۰ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
12
حيف بود اين انسان بزرگ در بستر بيماري بميرد.يادش گرامي...
بچه محل امام رضا (ع)
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۴۸ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
2
11
دوستش دارم و هر بار كه اسمش را مي شنوم سرشاراز غرور ميشوم ..شيرمردي از خاك خراسان زاده عشق و ايثار بود مردي كه تمام قامت عشق بود و عشق .......
كاش صياد نمي رفت به اين زودي ها .....
ناشناس
Kazakhstan
۱۳:۵۴ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
3
16
من خيلي صياد را دوست دارم و قابل نوشتن و گفتن نيست فقط اين را بنويسم كه صياد دلها خودش دوست نداشت كه محافظ داشته باشد و اهل اين مسائل نبود، مثل كاري كه خيلي از سرداران ما انجام ميدهند مانند سردار حاج علي فضلي عزيز و خيلي هاي ديگر از سرداران بزرگ ما، من دوازده سال است كه تمامي خاطرات و دست نوشته هاي صياد عزيز و خانواده محترمش را مي خوانم و دنبال مي كنم و هميشه منتظر چنين روزي هستم تا به ياد اين سردار عزيز بنشينم و ياد او را گرامي بدارم ، اين سردار بزرگ مايه افتخار ماست و اونقدر عزيز بود كه رهبر فرزانه بر روي تابوتش بوسه عشق زد ، خداوند روح پاك صياد را با شهداي دشت كربلا محشور بگرداند . ياد و خاطره همه شهداي جمهوري اسلامي ايران و همه سرداران غيور اين مرز و بوم از رييس علي گرفته تا سردار جنگل و تمامي سرداران هشت سال جنگ تحميلي گرامي باد. سيد علي علوي . بندر امام خميني (ره)
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۰۵ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
18
روحش شاد . خيلي مرد بود.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۴۵ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
8
مرحبا به عشق شما
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۲۰ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
7
درود برروان پاک همه شهیدان بخصوص شهیدان جنگ تحمیلی و شیرمرد جبهه ها شهید صیاد شیرازی . التماس شفاعت داریم بر شهیدانمان
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۵۲ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
48
مرگ بر منافقین
لعنت خدا بر وطن فروش های خائن
روحش شاد و یادش گرامی باد
افراسياب
Australia
۱۵:۵۹ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
13
جانم فداي راه شهدا
خاطرات او و خانواده اش مانند شهادت صياد بهشت آتش بجانم زد. حيف و صد حيف كه رفتند!
احمد -ی
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۴۲ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
14
رحمت خدا بر او باد،مبتکر عمليات مشترک ارتش وسپاه بود تا زمانی که ايشان فرمانده نيروی زمينی ارتش بود بعلت نفوذ اخلاقی که بين پرسنل ارتش به و يژ افسران عامل هماهنگی بزرگی بين دو نيروی ارتش و سپاه ايجاد کرد و عمليات های بزرگ موفقيت آميز
نصيب ملت ايران کرد، راد مردی بزرگ و درست کردار بود حرکات و رفتار ايشان الگو برای نظاميان بود. در طول 24 ساعت شبانه روز 18 ساعت تلاش بیوقفه داشت ...
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۵۶ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
22
روحش شاد
رضا
Iran (Islamic Republic of)
۱۷:۵۹ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
65
روحش شاد و یادش گرامی باد
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۹:۰۷ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
10
علی آقا عارف بود و شاگرد استاد ایت الله مجتی تهرانی روحش در جوار محبوب قرین رحمت واسعه الهی باد.
سرباز اسلام
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۵۹ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
1
16
او صیاد وسرباز اسلام ویار ودوست چمران بود
او همدل رهبر بود
الگو جنگی او حضرت علی (ع) بود
محمود
Iran (Islamic Republic of)
۲۱:۳۵ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
19
كجائيد اي شهيدان خدايي...
فرهان
Iran (Islamic Republic of)
۲۱:۴۷ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
20
صیادها رفتند اما
بیاید تا قدر صیادهایی که هستند و بی ادعا زندگی می کنند بدونیم...

ای کاش ما هم صیاد بشیم...!!
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۲:۰۴ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
17
امیر دلها تا به ابد امیر دل ها باقی خواهد ماند و قاتلین او همان گونه که در این دنیا دچار لعن و نفرین گشته اند در ان دنیا نیز باید تاوان سنگینی پس بدهند . لعنه الله علی قوم الظالمین
فرزين
Iran (Islamic Republic of)
۲۲:۲۵ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۱
0
25
حقيقتاً جوانان ما بايد به جاي آشنايي با افسانه هاي خيالي مانند جومونگ و... با اين اسطوره هاي عشق و ايمان و ايثار آشنا شوند و بدانند كه فرزندان ولايت با عشق به ولايت زيستند و پر كشيدند. وظيفه رسانه ها بس سنگين است كه اين مفاخر اسلامي ايراني را به جوانان بشناسانند....
ناشناس
France
۰۰:۳۴ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
7
rohash shad bad marg bar monafeghin
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۴۷ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
4
قهرمان بي ادعايي بود. بايدالگوي جوانان ما افرادي مانند او باشند نه دلقكهاي سياسي دروغگو
علیزاده
Iran (Islamic Republic of)
۰۱:۲۷ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
4
ایرانیان همیشه قدرشناس فداکاریها ورشادتهای سرداران بزرگی چون شهید صیاد شیرازی هستند روحش شاد
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۱:۴۹ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
5
من لبخندهاش را که میبینم آرامش به دلم میشینه
طالبی
Iran (Islamic Republic of)
۰۷:۴۹ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
3
جوان امروز -سعی کنید این فداکاریها را فراموش نکنید
یک ارتشی
Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۰۷ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
6
او در ارتش ایران به عنوان یک اسطوره باقی خواهد ماند. یاد لبخندهایش بخیر...
نادر
Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۳۰ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
5
روحش شاد یادش گرامی باد- انشااله باشهدای کربلا محشورباد
یکی از نیروهای صیاد در جبهه
Iran (Islamic Republic of)
۰۹:۰۲ - ۱۳۹۰/۰۱/۲۲
0
6
او صیاد دل ها بود و همه نیروهایش او را دوست داشتند ، مانند برادری مهربان و دلسوز. خوشا به سعادتش که با شهادت رفت.