اهدای جایزه نوبل ادبیات 2010 به ماریو بارگاس یوسا وي را بهشدت شگفتزده کرد.
نویسنده پرویی قصد داشت برای یک فصل، به منظور برپایی یک دوره کلاس ادبی در دانشگاه پرینستون در منهتن مقیم شود، اما پس از دریافت خبر اعطای جایزه ادبی نوبل، درخواست کرد که اولین کنفرانس خبریاش در مؤسسه «سروانتس» که در حوالی محل اقامتش بود، برگزار شود؛ جاییکه 200 خبرنگار انتظار دیدارش را میکشیدند.
بارگاس یوسا در اولین سخنانش گفت: «خبر دریافت جایزه بهشدت شگفتزدهام کرد و بسیار برایم خوشایند بود. نوبل انگیزهای بیحد و حصر به من خواهد داد. حدسم این است که روزهای آینده، روال زندگیام بهشدت تغییر خواهد کرد، اما فکر نمیکنم در ساختار کاریام تغییری ایجاد کند.»
سئوال و جوابهاي زير از دو مصاحبه يوسا بعد از دريافت جايزه نوبل ادبيات، استخراج شده است.
پس از دریافت نوبل، اولین فکری که به ذهنتان آمد چه بود؟انتظارش را نداشتم. فکر کردم که واقعیت ندارد. گفتم، شاید یک شوخی باشد. مدتها بود که نامم در میان فینالیستها نبود.
یاد «آلبرتو موراویا» افتادم که با او تماس گرفتند و همین خبر را به او دادند و او هم باور کرد، اما شوخیای بیش نبود. از همه مهمتر آنکه نام من در فهرست نبود و این مرا آسوده کرده بود. درج نامم در لیست کاندیدای دریافت جایزه برایم به یک کابوس سالانه تبدیل شده بود. همه با من تماس میگرفتند و صحت ماجرا را جویا میشدند، اما دبیر آکادمی سوئد گفت که تا 15 دقیقه دیگر خبر علنی خواهد شد. وقتی از طریق رسانهها شنیدم، دیگر باورم شد.
ماریو بارگاس یوسا کسی بود که در این سالها خود را متقاعد کرده بود که نویسندهای نیست که جایزه نوبل از آن او شود. چرا؟ چرا؟ برای آنکه به این نتیجه رسیده بودم که من در نوبل میان چهرههای غیرنهایی جای داشتهام. من نویسندهای مخالفم؛ همانند مخالفین مزاحم. در نتیجه به غلط میپنداشتم که هرگز نوبل به من تعلق نخواهد داشت. همیشه درست چیزی را که از مسائل برداشت میکنم، بر زبان نمیآورم. در نهایت همه اینها به من فهماند که نوع نگاه من به ادبیات با نگاه داوران جایزه متفاوت است.
اما آکادمی ملی سوئد، درباره شما و آثارتان صحبت کرده است. میتوانم آن را برایتان بخوانم؟ در متن آمده که: «جایزه را به ماریو بارگاس یوسا اهدا میکنیم؛ بهخاطر تصویری که از ساختارهای قدرت ترسیم میکند و نگاه برنده و ریزبینانهاش به مقاومتهای فردی در مقابل قدرتها و همچنین انقلابها و شکستهاست.»
جدی میگویید؟ این بینظیر است! بسیار دلشادم میکند. اینها چیزهایی هستند که بر آثار من حاکمند. این جملات بهراستی گویای حقاند.
در این لحظات تکرار نشدنی، یاد کدام نویسندگان میافتید؟بورخس. چون این جایزه هیچگاه به او تعلق نگرفت. او کسی بود که بیش از هرکسی شایستگی دریافت آن را داشت. پس از آن به یاد تمام استادان و پیشکسوتانی افتادم که حضورشان و قلمشان لذت خواندن را به من چشاند.
در این لحظات حس میکنم که تمام کسانی که راه را برایم گشوده و به من جهت دادهاند، همراهیام میکنند. نویسندگانی همچون تولستوی، داستایفسکی، گونگورا، بورخس، مارتورل، فلوبر و توماس مان که همگی پیشوای من هستند. خصوصا فاکنر و سارتر به یادم میآیند.
هرچند با گذر زمان از آنها فاصله گرفتم، اما هنگامی که حرفه نویسندگی را آغاز کردم، اندیشه سارتر درباره ادبیات، و داشتن تعهد سیاسی همزمان بسیار برایم مهم بودند. این نظریات او که ادبیات بر تاریخ اثر میگذارد و نویسندگی روشی برای عمل به تعهدات است، بهخصوص با شرایط آن روزهای آمریکای لاتین، همواره سرلوحه کار من بوده است.
کجا از نوشتن لذت بردید؟در اولین جایی که از نویسندگی لذت بردم Pantaleón y las Visitadoras بود؛ اثری که به اوضاع ناخوشایند پرو و فساد دولتی میپردازد. در این کتاب بود که اولینبار خوشخلقی را با ادبیات آمیختم. قبل از آن هیچگاه به شوخطبعی اعتماد نمیکردم و مقصر آن را سارتر میدانم.
حتی یک لبخند هم نمیتوانی در آثارش بیابی. معتقدم که این فکر غلط را که ادبیات با شوخطبعی سازگاری ندارد، او به من تزریق کرده است. اثری که بیش از همه آثارم مرا به کار گماشت، همین کتاب آخر است که به نام «رؤیاهای سلتا» به چاپ خواهد رسید.
چراکه کتابی است که مرا به سرزمینهایی برد که كم آنها را ميشناختم. مرا به مطالعه و بازدید از ایرلند و کنگو واداشت.
شخص اول داستان یک ایرلندی است که در مبارزه برای استقلال ایرلند گرفتار شده است و در بخش پرویی آمازون و کنگو زندگی میکند. اثر دیگری که به پایان رساندنش دشواریهای بسیاری برایم بههمراه داشت، کتاب «جنگ آخرالزمان» بود. برزیل را نمیشناختم و مجبور بودم آن کشور عظیم را شرح دهم. ماجرای پیچیده و دشواری بود و همزمان، به شکل باورنکردنیای مهیج!
روش کار شما برای نویسندگی چیست؟کار زیاد، تصحیح زیاد، بازخوانی زیاد. کار کردن از دوشنبه تا شنبه روی کتابی که در حال نوشتن آن هستم. مقالات را هم یکشنبهها مینویسم. واقعیت این است که لحظهای از نوشتن دست برنمیدارم؛ چه در مسافرت و چه در تعطیلات، اما این ارزش خاصی به کارم نمیدهد.
انجامش میدهم، چون به آن عشق میورزم و نیازمند آن هستم. بزرگترین فاجعه برایم ننوشتن و مطالعه نکردن است.
این مصیبت بزرگی خواهد بود. با ذوق و علاقه خاصی مینویسم، هرچند گاهی باعث سردرد برايم ميشود. نوشتن هرگز کار آسانی نیست. بهواقع سخت است، اما در عوض میدانم و باور دارم که در درازمدت به بار خواهد نشست. میخواهم تا روز مرگم بنویسم و هیچچیز این را تغییر نخواهد داد؛ حتی جایزه نوبل.
در میان ادبیات آسان و عامهپسند و ادبیات پیچیده و دشوار، نویسنده باید خود را کجای این خط سیر قرار دهد؟ فرم و روش نویسندگی باید در مسیر پیشبرد داستانی باشد که نویسنده قصد نقل آن را دارد، اما دشواری اثر نباید بیدلیل و بیهدف باشد. اگر اثری اینگونه خلق شود، هرچند دشوار و پیچیده باشد، خوانندگان را آموزش میدهد. کتابهایی که خواندنشان در ابتدا غیرممکن بهنظر میرسید، وقتی نوشته شدند و به چاپ رسیدند، با استقبال روبهرو شدند.
چراکه به نسلی از خوانندگان کتاب، درسها میآموختند. مانند «اولیس» اثر جیمز جویس که از نظر ساختار و زبان، کتابی بسیار پیچیده است و با آنکه بعد از انتشار با مخالفتهایی روبهرو شد، یکی از پایههای ادبیات بهشمار میرود و هر خوانندهای که کمی تجربه و دانش داشته باشد، میتواند از پس خواندن آن برآید. کتابها باید به خوانندگانشان آموزش و درس بدهند.
اگر پیچیدگی کتاب با دلیل و هدف باشد، خواننده برای درک آن انگیزه دارد تا خود را به زحمت بیندازد، اما در حالتی که این دشواری و پیچیدگی کلام بر اساس منطق خاصی شکل گرفته باشد، تجربه نشان میدهد که موردتوجه قرار خواهد گرفت. کاری که فاکنر، پروست و جویس انجام میدهند، این است که هر روز خوانندگان بیشتری را جذب میکنند و بیش از زمانیکه میزیستند، آثارشان مورد مطالعه قرار میگیرد. اگر ادبیات پیشرفت نکرده بود و شناخته نشده بود، همچنان همانند قرنها پیش بودیم.
در این زمان، قدردانی خاص شما به چه کسی یا کسانی تعلق دارد؟وظیفه خود میدانم که از سرزمین اسپانیا تشکر کنم که بدون آن هرگز یک نویسنده نمیشدم و پس از آن من میخواهم یادی از «کارلوس باررال» ویراستار اولین کتابم بکنم. راستش در خواب هم نمیدیدم که کتابهایم تا این اندازه خواننده پیدا کنند و به زبانهای دیگر ترجمه شوند. بنابراین، عامل اصلی این امر را باررال میدانم.
بهنظرتان ادبیات و سیاست جداییپذیرند؟سیاست و ادبیات، ارتباطی محکم با یکدیگر دارند، چراکه هر دو بهشدت مخاطب خود را مجذوب میکنند. سیاست، ادبیات را قدرتمند خواهد ساخت. از سوی دیگر، معتقدم که رابطه ادبیات با سیاست، آنقدر در زندگی شهروندان و نوع بشر اساسی است که نمیتوان نادیدهاش گرفت. در ادبیات غنی تاریخ، همواره شرایط مردم تحلیل شده است.
ایجاد رابطه بین ادبیات و سیاست، کاری است که بزرگان ادبیات به آن پرداختهاند. مگر سروانتس، تولستوی یا فلوبر اینگونه نبودند؟
به اعتقاد خودتان چرا جایزه نوبل به شما تعلق گرفت؟باید این را از اعضای آکادمی ملی سوئد پرسید. علاقهمندم فکر کنم که آن را بهخاطر آثار ادبیام به من اهدا کردهاند. فکر نمیکنم بهخاطر چشم و ابرویم آن را به من بخشیده باشند. بیش از هرچیز مایلم بهخاطر اندیشههایم شایستگی دریافت آن را پیدا کرده باشم. بهراستی جز آثار ادبی مگر چیز دیگری هم دارم؟
در پایان، وقت آن است که جمعبندی و نتیجهگیری کنیم. نوشتههای شما تاکنون چه بودهاند و بعد از این چه خواهند بود؟ نوشتههایم زندگی من هستند. خود من هستند. من خود همان ادبیاتی هستم که به کمک آن، قلم بر کاغذ میرانم. روزنامهنگاری هم برایم همین است. در مورد آینده باید بگویم که تمام عزم خود را جزم خواهم کرد که تغییری در آن حاصل نشود.
نوبل یک دنیا انگیزه است، اما آینده را تغییر نخواهد داد. همچنان خلاقيتها، علایق و آزادیهایم در اولویت قرار خواهند داشت و همچنان مانند یک نویسنده، روزنامهنگار و شهروند آزاد زندگی خواهم کرد. تعهداتم مانند گذشته خواهد بود که با افزایش مسئولیتهایی که این جایزه با خود برایم بههمراه آورده، عجین خواهد شد و همچنان بر مرکب نویسندگی خواهم راند.
من مانند فلوبر معتقدم که ادبیات، سیره من است و چیز دیگری جز آن ندارم. با همه پستیها و بلندیهایش خوشبختی را برایم به ارمغان میآورد. ادبیات، بهترینهای زندگیام را به من بخشیده است؛ دوستانم و تجربیاتم را. قلب کار من چیزی غیر از ادبیات نیست و هر آنچه از من میجوشد، حاصل آنست. بهترین چیزی است که بر زندگی من فرود آمده است
هفته نامه پنجره