دکتری مرندی وزیر اسبق بهداشت و درمان برای نخستین بار خاطراتی را از دو اتفاق متفاوت درباره ملاقات با صدام و ویزیت همسر رهبر انقلاب بازگو کرد.
به گزارش
عصر ایران ، دكتر عليرضا مرندي، در آخرين روزهاي وزارتش، بهدستور مسئولان كشور، نامهاي را از رييسجمهور وقت ايران براي صدام حسين برد؛ نامهاي كه صدام را براي شركت در اجلاس سران كشورهاي اسلامي به ايران دعوت ميكرد. البته رييسجمهور معدوم عراق، پايش به تهران باز نشد، اما خاطره آن ملاقات هرگز از ذهن عليرضا مرندي پاك نخواهد شد. خاطره روزي كه مجبور شد دستان آلوده به خون صدام را در دست بگيرد. اين خاطره تاريخي براي نخستين بار در گفتوگوي پنجره با دكتر مرندي مطرح شد؛ بهتر است داستان را به روايت خودش بخوانيد.
سفرهاي خاطرهانگيز به عتبات عاليات
در زمان وزارتم در دولت آقاي هاشمي، يك بار به ژنو رفته بوديم، در آن سفر به يكي از همراهانم گفتم: «ازهرچه مسافرت خارجي است، خسته شدم. ديگر دلم نميخواهد سفر بروم.» چند ثانيهاي تأمل كردم و گفتم البته غير از عتبات. فقط كمي با آن همكارم درد دل كردم.
هشت روز بعد تلكسي پيش من آوردند؛ نامهاي بود از وزير بهداشت عراق كه مرا به سفر به اين كشور دعوت كرده بود. خودم هم نميدانستم چرا مرا دعوت كردهاند؛ گفتم لطف امام حسين(ع) است، دعاي مرا پذيرفت. به مدير روابط عمومي وزارتخانه گفتم: «چرا جواب نميدهي؟ بنويس مرندي قبول كرده!» آنقدر ذوق و شوق ديدن عتبات را داشتم كه اصلا حواسم نبود بايد از دولت اجازه بگيرم، براي هر سفري بايد ابتدا اجازه ميگرفتيم، عراق كه به طريق اولي اجازه ميخواست.
فرداي آن روز يادم افتاد كه چه اشتباهي كردم. رفتم پيش دكتر ولايتي و گفتم چنين دعوتي براي من آمده، اما نگفتم پاسخ مثبت دادهام. ولايتي گفت عجب فرصت خوبي است، اما حتما با آقاي هاشمي مشورت كن. رفتم پيش آقاي هاشمي، ايشان هم گفت عجب فرصت خوبي است، اما بهتر است با حسن روحاني مشورت كني، زنگ زدم به حسن روحاني كه دبير شوراي امنيت ملي بود. او هم گفت عجب فرصت خوبي است، ولي بهتر است با آقا مشورت كني! قبل از آنكه با آقا صحبت كنم، آقاي هاشمي گفت اگر آقا موافقت كرد و رفتي، حتما درباره وضع 52 پاسداري كه در هويزه اسير شده بودند، صحبت كن. دوستان ديگر هم پيشنهادهايي دادند؛ خلاصه انگار قرار بود همه مسائل بعد از جنگ را من در اين سفر حل كنم!
رفتم خدمت آيتا... خامنهاي و گفتم چنين ماجرايي پيش آمده. ايشان گفتند: «ببين آقاي مرندي! هيچ كدام از اين حرفهايي كه آقاي هاشمي گفتهاند، عملي نميشود. اما اگر در اين چاه براي جمهوري اسلامي آبي نيست، براي تو نان هست. برو زيارت كن و برگرد. همسرت را هم ببر.» آقاي محمدي گلپايگاني به من گفت كه آقاي خامنهاي تو را خيلي دوست دارد، چون ايشان بهشدت مخالف هستند كه وزيران با خانواده سفر خارجي بروند، حالا خودشان ميگويند همسرت را هم ببر.
من با همسرم به عراق رفتم و همانروز با وزير بهداشت عراق ملاقات كردم؛ در آن ديدار، وزير بهداشت عراق، از من پرسيد: «ميداني چرا تو را دعوت كردهام؟» گفتم نه. گفت: «يادت ميآيد در فلان جلسه كه در مصر بوديم، همه وزراي كشورهاي منطقه نشسته بودند. آن روز وزير عراق از جامعه جهاني درخواست كمك كردند، بعد، مسئول جلسه گفت بايد ببينيم نظر آمريكا چيست؟ آن وقت تو اعتراض كردي و در نفي آمريكا از ما حمايت كردي.
بعد از آن جلسه من به عراق برگشتم و به همكارانم گفتم وزير ايران مقابل آمريكا ايستاد و از ما حمايت كرد. واقعا براي همه عجيب بود. امروز تو را دعوت كرديم تا از جسارت آن روزت تشكر كنيم. رييس(صدام) هم با دعوت تو بهشدت موافقت كرده است.»من چند روزي عراق بودم و حسابي زيارت كردم و برگشتم. مدتي بعد، دكتر ولايتي به من گفت: «قرار است سران كشورهاي اسلامي به ايران بيايند، همه سران را من دعوت كردهام جز دو نفر؛ يكي شاه اردن و ديگر رييسجمهور عراق. اين دو نفر را آقا گفتهاند من نروم.» و ادامه داد: «قرار است نامه شاه اردن را آقاي نعمتزاده ببرد، نامه عراق را هم قرار است تو ببري، چون يكبار به عراق سفر كردهاي و با آنها آشنايي.»
من هم خيلي خوشحال شدم و بلافاصله قبول كردم. شب كه به منزل رفتم به همسرم گفتم آماده باش كه قرار است دوباره به عراق برویم.گفت چطور دوباره سفر عراق پيش آمده؟ گفتم داستان از اين قرار است. خانمم گفت: «يعني تو ميخواهي با صدام ديدار كني و دست بدهي؟» تمام كيفي كه كرده بودم، از بين رفت.
آنقدر از شوق زيارت خوشحال شده بودم كه اصلا به موضوع ملاقات با صدام فكر نكرده بودم. فرداي آن روز به دكتر ولايتي گفتم: «من نميروم. اصلا ديروز به فكر ديدار با صدام نبودم.» ولايتي گفت: «اين كه نميشود، تو قبول كردي، اگر نروي مشكل درست ميشود.» گفتم: «به من ربطي ندارد، خودتان ميدانيد، من براي صدام نامه نميبرم.» آقاي هاشمي مدتي بعد مرا صدا كرد و گفت فلاني برو، اما من پايم را توي يك كفش كردم كه نميروم.
چند روز بعد از دفتر آيتا... خامنهاي با من تماس گرفتند و وقت ملاقات دادند. ايشان به من گفت شنيدهام چنين اتفاقي افتاده. گفتم: «بله، ولي من قبول نكردم.» چند دقيقهاي با من صحبت كردند و در نهايت گفتند: «صلاح اين است كه شما بروي.» چارهاي جز اطاعت نداشتم، با اين حال ايشان گفتند: «اينبار هم همسرت را ببر، هم پسرت را!»
ما به عراق رفتيم. همراه با يكي دو نفر از معاونان. باز هم وزير بهداشت به استقبالمان آمد و ما را به يك كاخ بزرگ برد. كاخي كه براي استقبال از رؤسايجمهور بود. پذيرايي مفصلي كردند و گفتند بايد اينجا بمانيد تا هر وقت صدام صلاح دانست، شما را به حضور بپذيرد. اعتراض كرديم و گفتند: «صدام هرگز وقت قبلي براي كسي تعيين نميكند، هر وقت دلش خواست ميگويد تا ميهمانها ملاقاتش كنند.» اتفاقا دكتر ولايتي هم سالها قبل از اين ماجرا، به مناسبتي با صدام ملاقات كرده بود، در ايران براي من تعريف كرده بود كه چنين اتفاقي ميافتد. من رو به مسئولان عراقي گفتم شما در اين مدت اجازه دهيد ما به زيارت عتبات برويم، پنج شنبه و جمعه هم بود و واقعا فرصت را بايد قدر ميدانستم.
آنها هم قبول كردند كه ما در اين مدت به زيارت برويم؛ كربلا، نجف، كاظمين و سامرا را به اتفاق خانواده زيارت «به دلي» كرديم و برگشتيم. وقتي آمديم، دوباره وزير بهداشت عراق به استقبالمان آمد، هنوز سلام و عليك نكرده بوديم كه گفت بايد همين حالا به ديدار رييس بروي. به تيم همراهم گفتم: «آماده باشيد تا با صدام ديدار كنيم.» اما مسئولان عراقي گفتند: «نه! هيچ كس با تيم همراه با صدام ديدار نميكند، فقط خودت بايد بروي؛ تنها!» مخالفت كردم، كاردارمان گفت رسم اينجا همين است.
گفتم حداقل بگذاريد يك نفر را با خودم ببرم، گفتند تنهاي تنها بايد بروي. گفتم اين كه نميشود! دست كم يك نفر بايد باشد تا مذاكرات ما را بنويسد يا نه؟ وزير عراقي گفت بايد از صدام اجازه بگيريم، پس از مدتي گفتند صدام قبول كرده. من و مدير كل امور خارجه سوار ماشين مخصوص شديم و حركت كرديم. وارد منطقه خضرا شديم كه كاخ صدام آنجا قرار داشت، واقعا جاي زيبايي بود.
هر چند متر، گشت مخصوص مقابل ماشين ميايستاد، بازرسي سادهاي ميكرد و اجازه حركت ميداد. پس از چند دقيقه ما را پياده كردند، ديديم يك ديوار بتني بسيار ضخيم و بلند مقابلمان است. گاردي بود براي آنكه موشكهاي ايراني به كاخ صدام نخورد. فاصله ديوار تا كاخ هم يك راهروي دراز بود كه سربازان عراقي در آن ايستاده بودند. سربازها اسلحههايشان را ضربدري به هم تكيه داده بودند، وقتي ما ميرسيديم، تفنگها را كنار ميكشيدند و پس از عبور ما دوباره اسلحهها را به هم ميچسباندند.
رفتيم و داخل اتاقي نشستيم. به همراهم گفتم پيام همراهت هست؟ گفت بله، گفتم نگاه كن مشكلي نداشته باشد. كيف مخصوص را باز كرد و نامه را به من داد. نگاه كردم، ديدم كه كپي نامه است. متوجه شدم هنگامي كه كيف را براي بازرسي به عراقيها داده بوديم، اصل نامه را برداشته و كپي جايش گذاشتهاند. به يكي از مسئولان عراقي كه آنجا بود موضوع را گفتم، پاسخ داد كه رسم ما همين است. گفتم اين بياحترامي است به رييسجمهورتان كه كپي نامه را بگيرد، گفت اين دستور خودش است، براي آنكه بتواند راحتتر نامه را بخواند كپي بزرگتري از آن را تهيه كردهايم.
دروغ ميگفت مردك! كپي نامه دقيقا اندازه اصل نامه بود. گفتم پس شما اصل نامه را هم ضميمه كنيد تا او اصل را بگيرد و كپي را بخواند. قبول نكردند، در نهايت فهميدم آنها از ترس آنكه مبادا نامه حاوي سم يا موارد تهديد كننده ديگري باشد، اصل را برداشته بودند! چند دقيقه بعد دختر و پسر جواني هم آمدند داخل اتاق. گفتند ما مترجم هستيم، يكي از ما حرف صدام را ترجمه ميكند و يكي ديگر حرف تو را. گفتم شما فارسي را از كجا يادگرفتهايد؟ گفتند در عراق آموزش ديدهايم. پس از مدت كوتاهي خبر دادند كه وارد اتاق صدام شويد. يك در بزرگ بود كه دو سرباز عراقي مقابلش ايستاده بودند و تفنگهايشان را مثل ورودي كاخ، ضربدري به هم چسبانده بودند. تفنگها را كنار زدند و ما وارد اتاق شديم. ديدم صدام با همان لباس نظامي هميشگياش وسط اتاق ايستاده و به ما نگاه ميكند. سلام كرديم و جواب داد.
با هم دست داديم و كنار هم روي صندلي نشستيم تا مذاكره كنيم. قبل از سفر، من از دكتر ولايتي پرسيده بودم كه آداب ديپلماسي دادن اين پيام چيست؟ ولايتي گفت: «تو و صدام كنار هم مينشينيد، تو ميگويي من پيامي از رييسجمهور ايران برايتان آوردهام. صدام بلند ميشود، تو هم بلند ميشوي، نامه را به او ميدهي، دست ميدهيد و مينشينيد؛ همين!» وقتي كنار صدام نشستم، طبق نسخهاي كه ولايتي پيچيده بود عمل كردم، اما صدام از جايش تكان نخورد. گفتم اين مردك خر است! حتما متوجه نشده، دوباره گفتم پيام برايت آوردم، باز هم بلند نشد. من هم نيمخيز شدم و نامه را به او دادم. آقاي هاشمي در نامه به صدام سلام نكرده بود، صدام كه نامه را گرفت و خواند، رو به من گفت: «چند سال پيش يكي از رييسجمهورها براي من نامهاي فرستاد كه در آن سلام نكرده بود، من هم نامه را برگرداندم و گفتم برو، سلام را اضافه كن و بياور!»
ديدم شروع بدي است براي گفتوگو، خودم را به نفهمي زدم، گفتم آقاي رييسجمهور چه گفت؟ مترجم دوباره ترجمه كرد. باز هم گفتم نفهميدم. مذاكره را ادامه داديم، من گفتم به هر حال ما خيلي خوشحاليم كه با كشورهاي اسلامي ارتباط خوبي ميخواهيم برقرار كنيم، هنوز جملهام تمام نشده بود كه صدام صدايش را بالا برد و با تحكم گفت: «اينجا عراق است يا كشورهاي اسلامي؟ ما داريم درباره عراق صحبت ميكنيم.» من باز هم خودم را به نفهمي زدم و گفتم متوجه نميشوم رييسجمهور چه ميگويد! مترجمها دوباره جمله صدام را ترجمه كردند، گفتم من كه نميفهمم يعني چه! صدام فكر كرد مترجمها كارشان را بلد نيستند، با پرخاش به آنها گفت هر چه من ميگويم كلمه كلمه ترجمه كنيد.
آن دو جوان بدبخت هم ناگهان از شدت ترس به لرز افتادند و كلا تمركزشان را از دست دادند، صدام وسط حرفش بود كه آنها ترجمه ميكردند، صدام هم با عصبانيت علامت نشان ميداد كه ترجمه نكن تا جملهام تمام شود. يكجورهايي رييسجمهور عراق بازي خورد. همان لحظهها، صحاف، وزير خارجه عراق، جمله صدام را به انگليسي برايم ترجمه كرد.
گفتم اينجوري بهتر است، منظورتان را خوبتر متوجه ميشويم. خلاصه مترجمها كه حسابي ترسيده بودند، ديگر حرفي نميزدند. من هم در پايان گفتم كه فكر ميكنم ديدار خوبي بود، هر چند كه خيلي از حرفهاي شما را نفهميدم! دست داديم و بيرون آمدم. هنوز چند قدمي دور نشده بوديم كه ناگهان ديدم عراقيها از كاخ ريختند بيرون و گفتند:« آقاي صحاف با تو كار دارد و ميخواهد يك قرار ملاقاتي با هم بگذاريد.» فرداي آن روز با صحاف ملاقات كردم و او در كمال ناباوري گفت: «همه چيزهايي كه ديروز به تو گفته شد، اشتباهي ترجمه شد.» مثلا درباره آن نامه توضيح داد كه ما (يعني عراق) نامه بدون سلام فرستاديم و برگشت خورد. خلاصه اينكه صدام با قلدرمآبي خود حرفي زد كه در مذاكره با وزير امور خارجه كشورش از گفتن آنها پشيمان شده بود. ترس مترجمها هم مزيد بر علت شد و خلاصه افتضاحي شد براي دولت عراق. البته كاردار ما در عراق بعدها گفت كه صدام آن دو مترجم بدبخت را پس از آن ديدار كشت. صدام با كوچكترين بهانه افراد را به قتل ميرساند، حتي يكي از شوهرخواهرهايش كه وزير بهداري عراق بود را هم خودش كشت. خدا كمك كرد و ما توانستيم از آن ديدار سربلند و البته زنده بيرون بياييم. وقتي به ايران آمدم، به آقاي هاشمي گفتم كه صدام ابتدا چنين حرفي زد و بعد پس گرفت.
روزهاي آخري كه عراق بوديم، من بيماري سختي گرفتم و اصلا نميتوانستم از جا بلند شوم. در همين زمان، وزير بهداشت عراق و همسرش براي خداحافظي با ما آمدند؛ من كه اصلا نيمه بيهوش بودم و همسرم با آنها صحبت كرد. در آن ملاقات همسر وزير بهداشت عراق، هديهاي را به همسر من داد. وقتي از مرز عراق گذشتيم و وارد ايران شديم، همسرم گفت اينها يك هديه هم به من دادند كه هنوز بازش نكردم.
گفتم باز كن ببینيم داخلش چيست؟ باز كرد و ديديم يك دستبند طلا هست و يك كارت كه رويش نوشته بود«هديه از طرف رييس صدام حسين.» همسرم فكرش را هم نميكرد كه اين هديه را صدام داده، عصباني شد و خواست دستبند را از پنجره بيرون بيندازد. گفتم اموال دولتي است، اين كار را نكن. وقتي آمديم ايران موضوع اين هديه را به آقاي حبيبي و آقاي هاشمي گفتم و قرار شد كه دستبند را بفروشيم و پولش را در بودجه وزارتخانه هزينه كنيم.
مدتي پس از بازگشت ما از عراق، يك شب با همسرم در حال رفتن به خانه بوديم كه خانمی چادري، نيمه شب جلوي ما را گرفت.گفت: «شما با چه حقي رفتي عراق؟» گفتم: «بايد پيامي ميبردم، دستور آقاي هاشمي بود.» آن خانم گفت: «ميدادند به يك نفر ديگر ميبرد، چرا به تو دادند؟» گفتم: «براي تو چه فرقي ميكند؟» گفت: «من وزيرهاي ديگر را نميشناسم، فقط تو را ميشناسم! اما از اينكه عكس تو و صدام را كنار هم ديدهام، خيلي ناراحتم.» فهميدم همسر شهيد است. چارهاي جز عذرخواهي نداشتم.
فرداي آن روز، اين داستان را براي مسئول دفترم تعريف كردم، او هم گفت: «من خجالت كشيدم بگويم، در اين مدت چندين نفر از خانواده شهدا تماس گرفتهاند و از تو گلايه كردهاند.» به هر حال خودم هم راضي به اين كار نبودم، اما چون دستور نظام بود بايد مثل يك سرباز اطاعت ميكردم. چند عكس از آن ديدار داشتم كه پسرم با ماژيك، عكس صدامش را پاك كرد!
همسر رييسجمهور وقت ويزيت ميخواهد
هر چند دكتر مرندي، پس از انقلاب بيشتر به كارهايي اجرايي مشغول بوده، اما طبابت هميشه علاقه اول هر پزشكي است و او هم از اين قاعده مستثنی نيست. اتفاقا خاطرههاي شنيدني بسياري هم از برخي بيمارانش دارد. يكي از جالبترين اين خاطرهها را به روايت خودش بخوانيد:
«در سالهاي پايان وزارتم، هر روز در بيمارستان مصطفي خميني(ره) به طبابت ميپرداختم و اطفال را معاينه ميكردم.
در طول اين سالها، بسياري از بيماران من، فرزندان مسئولان ارشد نظام بودند كه ترجيح ميدادند از توانايي من بهره ببرند. هميشه شرمنده مسئولان ميشدم، چون مجبور بودند چندين ساعت در نوبت بنشينند تا نوبتشان شود. البته هنوز هم هنگام طبابت با چنين مشكلي درگيرم.
يك روز خانمي وارد اتاقم شد و گفت: «آقاي مرندي! وقت گرفتن از شما واقعا دشوار است. منشيتان ميگويد از ساعت يك تا دو براي وقت گرفتن تلفن كنيد، تا ساعت 12 و 59 دقيقه كه زنگ ميزنيم، كسي گوشي را جواب نميدهد، از ساعت یک هم تلفن دفترتان اشغال ميشود تا سه دقيقه بعد كه تلفن آزاد ميشود، آن موقع هم منشي ميگويد كه ظرفيت تكميل شد و نميتوانيم وقت بدهيم. بايد منتظر بمانيم تا ساعت يك فردا.» عذرخواهي كردم و گفتم من واقعا بيتقصيرم. متأسفانه سكته قلبي كردهام و نميتوانم زياد در مطب بمانم. فرزند آن خانم را معاينه كردم و نوبت به نفر بعد رسيد كه يكي از مسئولان كشور بود. وارد اتاق كه شد به من گفت: «آقاي مرندي! همسر رييسجمهور هم مشتري شما بود و ما خبر نداشتيم؟» تعجب كردم و گفتم نه! گفت: «همين خانمي كه الان بيرون رفت، همسر آيتا... خامنهاي بود.» گفتم در پرونده ايشان نوشته خانم حسيني.
تازه فهميدم كه ايشان براي آنكه شناخته نشود، خودش را حسيني معرفي ميكند. ياد حرفهايش افتادم كه گلايه ميكرد از وقت گرفتن. كلي پيش خودم شرمنده شدم. دفعه بعد كه ايشان به مطب من آمد، يكدفعه سئوال كردم: «شما خانم خامنهاي هستيد؟» تعجب كرد و گفت بله. گفتم پس چرا خودتان را معرفي نكرديد؟ گفت: «چه ضرورتي داشت كه معرفي كنم؟» گفتم: «از اين به بعد به مسئول دفترم ميسپارم شما را بدون وقت قبلي به مطب راهنمايي كند. همسر رييسجمهور كه نبايد چنين مشكلاتي داشته باشد.» همسر آقا بهشدت ناراحت شد و گفت: «لطفا چنين دستوري ندهيد كه به هيچ وجه قبول نميكنم. من هيچ فرقي با اين مردم كه ساعتها در مطب شما منتظر ميمانند، ندارم. مثل هميشه زنگ ميزنم و اگر توانستم وقت ميگيرم، اگر هم نشد روز بعد. خدا بزرگ است.» آن روز فهميدم كه خانواده آيتا... خامنهاي چقدر مردمياند.»