هزار کیلومتر دورترم ولی خوب می فهمم الان چه گَرد غمی روی «دهلران» پاشیده شده. اندوه از دست دادن یک جوان دیگر که رفتن اش زود بود. هنوز فرصت داشت زندگی کند، زمین بخورد، بلند شود، بخندد، گریه کند، دانه های دُرشت عرق را در تابستان از پیشانی اش پاک کند. هنوز فرصت داشت که عصرها تنها خیابان شهر را قدم بزند، از کتابخانه آقای «نوری» در فلکه بسیج بپیچد به سمت بانک تجارت. چهار راه را رد کند، از جلوی پاساژها رد شود، از جلوی آن کیوسک سیمانی راهنمایی رانندگی، نگاهی بیندازد به بوتیک های تازه ای که اسم شان را نمی دانم و حالا سیمای شهر را عوض کرده اند رد شود، از کنار آرایشگاه «استاد هاشم»، از جلوی مسجد رد شود، اعلامیه های روی دیوار را نگاه کُند، برسد جلوی فرمانداری ... هنوز برای رفتن زود بود. سی سالگی برای نبودن خیلی زود است. جوان ها در این شهر چه شتابی دارند برای رفتن؟!
خبرگزاری ها نوشتند یک جوان دهلران پس از برخورد با مین به شهادت رسید. خیلی از مردم دورتر با تعجب می پرسند: مین؟! مگر هنوز هم مین مانده؟... خبر ندارند که جنگ در دهلران و مرز هنوز تمام نشده. مین های کهنه مثل سیاهچاله های گرسنه زیر خاک پنهان شده اند؛ تشنه پاهای چالاک، تشنه خون تازه....
آنها که این سالها عزیزی را در میدان مین از دست داده اند می دانند که خبر مثل صاعقه می رسد. ویرانگر. کمر می شکند. فولاد هم باشی موریانه این اندوه ویرانت می کند. بعد انگار برف می نشیند روی سر مادرش، که موهایش یکدست سفید می شود، مثل موهای پدرم. از آن روز بوی اشک می گیرد، مثل مادرم که هیچ عطر و عودی نمی تواند بوی اشک را از لباس هایش پنهان کند.
«جواد» تنها روی مین نرفت. خانواده اش، همه ایل و تبارش، همه یک شهر روی مین رفت. همه شهر امشب قلبش در سردخانه بیمارستانی می تپد که انگار سهمیه مین دارد! همه شهر امشب انگار گوشه قلبش خراشیده شده. از دور هم می شود حس کرد که دهلران امشب بوی اشک می دهد. مثل گونه های مادرش که از شوری اشک، کویر شده است ... این جنگ از جان ما چه می خواهد؟ خون چند جوان باید بریزد تا عطش اش فروکش کند؟
دهلران دوباره برای ثانیه هایی به سرخط خبرها آمد. ای داد از این داغ! از این داغ ها، از این اندوه ها که ما را به تیتر یک خبرها تبدیل می کند.
مردم شهر سرو شهید دیگری را در دل خاک «سیداکبر» به امانت می کارند. در جوار شهدای تازه شهر. پیش ابوذر ما، نزدیک صادق محمدی، دوشادوش بهرام کاکایی، همسایه احمد جابری، همدوش عبدالحمید محمدی، هم شانه موسی سبزواری، همدم عبدالحسین علیکرمی، هم کلام غلامحسین جعفری پور و ... در خاک نرم و شور می کارند، بلکه جوانه بزند، سایه بدهد و «اهورا»ها در سایه اش از امید بگویند، از صلح، از عشق، از آزادی... و مادرهایمان با اشک چشم آبش بدهند.
روحش در آرامش. برای «قدرت پارسه» و «مهدی رضایی» که در این حادثه زخمی شده اند آرزوی سلامت و بهبودی می کنم. برای خانواده جواد درخشان، دوستانش و همه مردم شهرم از راه دور آرامش،صبوری و باز هم آرامش آرزو می کنم ...