صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۴۹۱۷۷۷
تعداد نظرات: ۲۸ نظر
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۴ - ۱۵ شهريور ۱۳۹۵ - 05 September 2016
یک نوستالژی به بهانه پخش دوباره از چند شبکه استانی

ما «ارتش سری» نبودیم اما ...

انگار عمداً «ارتش سری» را آخر شب پخش می کردند که ما بترسیم. موسیقی سریال جوری بود که زانوهایمان را سست می کرد.
عصرایران؛ احسان محمدی_ انگار عمداً «ارتش سری» را آخر شب پخش می کردند که ما بترسیم. موسیقی تیتراژ ابتدایی سریال جوری بود که زانوهایمان را سست می کرد. یک دفعه پرتاب می شدیم وسط خرابه های بروکسل. دل نگران لندن. وسط میهن پرستانی که از خشونت افسرهای شق و رق و خوش پوش گشتاپو نمی ترسیدند.

سریال، داستان تلاش های یک گروه نجات برای فراری دادن خلبان‌های بریتانیایی در خلال جنگ جهانی دوم بود که هواپیماهایشان در بلژیک سقوط می‌کرد. مثل خواندن یک رمان کلاسیک قطور برای نسلی که نافش را با استرس بریده بودند. با موشک باران بزرگ شده بود. هنوز حوصله قصه های طولانی داشت، هنوز گرفتار قرض و قسط و وام نشده بود.

قصه پر دلشوره سریال ما را با خودش می بُرد. با قلب های ترسخورده همپای ناتالی می دویدیم. زیبا بود. قدبلند با آن لباس های گلدار اغواکننده که می توانست از دل هر ایست بازرسی آلمان ها رد بشود و ما نفس راحتی بکشیم و خوابمان ببرد تا هفته بعد چهارشنبه شب ساعت 21 بعد از اخبار.

 او و مونیک و لیزا/ایوت که شوهرش را در جنگ از دست داده بود به همراه آلبر فوآره و دکتر پاسکال در آن رستوران کوچک ما را میخکوب می کردند. وقتی افسرهای گشتاپو به رستوران می آمدند ما نگران حال خلبان ها و فراری هایی بودیم که آلبر با آن سبیل پرپشت، صدای تو دماغی و موهای جوگندمی جایی قایم کرده بود.
.
نگران هوش ترسناک فرمانده کسلر بودیم و آن صدای سرد و جدی و دلهره آورش. وقتی به برانت گفت: من پارس نمیکنم، گاز می گیرم! او و راینهارت و بقیه آلمانی ها وقتی پایشان به رستوران می رسید ضربان قلب ما پای تلویزیون آنقدر بالا می رفت که هر آن می ترسیدیم کسلر داستان کافه را بفهمد. که ما ناخواسته گروه نجات را لو داده باشیم!
کشیش ها، ژان پل کوچولو، بازرسی که به ایوت شک کرد و باعث شد زندانی بشود، زندانی های زندان پونتوا، پیرمردی که در کافه کاندید برای اینکه بیشتر بماند مرتب سفارش نوشیدنی می داد، پسرهای رایش سوم که می خواستند برای هیتلر بهترین باشند و ... فقط بازیگر نبودند، بخشی از زندگی ما شده بودند. همراهمان به مدرسه می آمدند. سر سفره غذا می خوردند.  راه می رفتند. شکل ناظم مدرسه بودند. شکل همکلاسی خبرچین که همه آمار کلاس را می بُرد می گذاشت کف دست مدیر! پنجشنبه ها مدرسه ها تعطیل نبود. زنگ های تفریح همه می خواستند موسیقی سریال را تقلید کنند. آن هم نه با ساز که هنوز ساز هم تقریباً ممنوعه بود که با لب و دهان!

بخش بزرگی از زیبایی سریال مدیون دوبله های خارق العاده اش بود. ایرج رضایی جای آلبر فوآره حرف می زد، زهره شکوفنده دوبلور مونیک دوشان بود، منصوره کاتبی، ناتالی شانتران را زندی می کرد. ناصر طهماسب از خود فرمانده کسلر هم بهتر حس ها را منتقل می کرد. جلال مقامی سرگرد اِروین برانت را با آن صدای مخملی دوست داشتنی کرده بود و  .... 

در سریال شماری از اعضای گروه نجات طی عملیات فراری دادن خلبان ها و بمباران‌ها کشته شدند. گاهی حتی با بمباران خودی ها! بعد از جنگ هم مردم شهر با این تصور که گردانندگان رستوران، خودفروخته و دوست افسران گشتاپو بوده‌اند آنها را مورد آزار قرار می‌دادند. پلان قیچی کردن موی زن هایی که آن همه جانفشانی کرده بودند دل آدم را می شکست. انگار تاوان می دادند. تاوان سرسپرده نبودن. 

ما ارتش سری نبودیم اما مثل قهرمان های آن سریال در طول سال ها از در و دیوار کتک خوردیم، سرزنش شدیم، فرار کردیم، موهایمان قیچی شد، زخمی شدیم، دزدانه و زیرپوستی زندگی کردیم و بزرگ شدیم اما.. اما هنوز اینجا را مثل میهن پرست ها وفادارانه دوست داریم.
ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۲۸
در انتظار بررسی: ۷۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۵:۵۳ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
great memories!
ناشناس
۱۵:۰۸ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
... و از همه جالب تر سرگذشت راینهارت بود توی اردوگاه اسرای آلمانی، که بوسیله دیگر اسرای آلمانی محاکمه و اعدام شد.
ایرانی
۱۴:۱۹ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
افرین عصر ایران.هرکس وطنش رو دوست داشته باشه ،تمام ناملایمات را به جان میخره
ناشناس
۱۴:۱۵ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
آفرین احسان محمدی بر این نوشته زیبا
ناشناس
۱۴:۰۰ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
کجاش استرس داشت خیلیم باحال بود.
شهریار
۱۲:۳۰ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
واقعا عالی بود
ناشناس
۱۲:۲۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
... و در مدرسه به من میگفتند "کسلر"، چون...

( وچقدر میخندیدیم، یادش بخیر)
ناشناس
۱۲:۲۰ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
چقدر زیبا بود اخرش. با متن تون گریه کردم.
ناشناس
۱۲:۱۴ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
درود بر شما واقعا دوران سختي بود حتي براي كودكي .
ناشناس
۱۲:۰۷ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
هنوز اینجا را مثل میهن پرست ها وفادارانه دوست داریم
ناشناس
۱۲:۰۰ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
خیلی سریال قشنگی بود اگر چندبار دیگه هم بذارند باز هم می بینم اش .
سمانه
۱۱:۵۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
من هميشه مادرم رو دعوا مي كنم كه گذاشتن من اين سريال رو ببينم كابوس زندگيم
ناشناس
۱۱:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
یادش به خیر...دوره خوبی بود....
ناشناس
۱۱:۴۴ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
آه چه خاطراتي رو زنده كردي...
ناشناس
۱۱:۳۴ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
واقعا شما میهن پرستید ؟!!!!
ناشناس
۱۱:۲۸ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
دوباره اشک مارو درآوردی که ...
جواد
۱۱:۲۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
قشنگ و خاطره انگیز بود.....
یه نفر
۱۱:۱۹ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
همه اینا رو گفتی که به پاراگراف آخر برسی ؟!!!!!!!!!!!
ناشناس
۱۰:۵۱ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
احسنت احسنت
شایان
۱۰:۴۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
وااای ما رو بردید به چه روزهایییییییییییی
حسین
۱۰:۴۱ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
بسیار متن نوستالژی زیبایی بود متن نوشته شد بسیار دقیق حالت روحی و روانی میلیونها بیننده تلویزیون که در آن دوران این فیلم را می دیدند بسیار زیبا بیان کرده است
ناشناس
۱۰:۳۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
یادش بخیر
رويا
۱۰:۳۱ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
دلم براي اون وقتا تنگ شد
asamarad
۱۰:۲۷ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
عالي بود. ...وبزرگ شديم ونسلي كه سوختيم...
ناشناس
۱۰:۲۳ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
بسیار زیبا بود.... آفرین.
فقط من نمی دانم شما این مطالب رو چطوری پیدا می کنید و چطوری زهن تون به اونجا ها می ره.
ناشناس
۱۰:۱۷ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
احسان محمدي عزيز عالي بود ...
ناشناس
۱۰:۰۹ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
احسان خودت می دونی عالی هستی؟
امیر دلیل
۱۰:۰۴ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۵
واقعا مقاله زیبایی بود و بدرستی احساسی که در ما برانگیخته می شد، درست بیان کردید.
با تشکر
تعداد کاراکترهای مجاز:1200