عصر ایران؛ هومان دوراندیش- در پی اظهارات اخیر سید احمد خاتمی که گفته است «دموکراسی غربی مردم را جای خدا مینشاند و این شرکآلود است»، نقدهای متعددی به این رای او وارد شد. برخی گفتند در غرب کلیسا به جای خدا نشسته بود و دموکراسی کلیسا را کنار زد و مردم را به جای کلیسا نشاند نه به جای خدا» برخی هم گفتند «اگر قرار است مشروعیت بدون اتکا به مردم حاصل شود و عدهای خودشان را نمایندۀ خدا و به این اعتبار مشروع بدانند، داعش و طالبان هم که چنین نظری دارند».
این نقدها البته وارد است اما سخن سید احمد خاتمی را از زاویۀ دیگری هم میتوان نقد کرد:
برخی از اندیشمندان سیاسی به این نکتۀ اساسی اشاره کردهاند که قدرت، ذاتا میل به تمرکز دارد و توزیع قدرت، امری خلاف طبع قدرت است. در واقع هیچ صاحبِ قدرتی مایل نیست قدرت خود را بین این و آن تقسیم شود.
دموکراسی اما قدرت را توزیع میکند و به همین دلیل یکی از نمودها و نمادهای اعلای تمدن بشری و متمدنتر شدن بشر است. در تعریف تمدن گفتهاند «تمدن خلاف طبیعت است». زیرا متمدن شدن انسان از وقتی شروع شد که مهار طبیعت را آغاز کرد و هر چه روند مهار طبیعت در طول تاریخ بشر بیشتر شد، سطح تمدنی انسان نیز ارتقای بیشتری پیدا کرد.
مراد از مهار طبیعت نیز مهار طبیعت بیرونی و درونی است. کسانی که در کوه یا بیابان زندگی میکنند، بیشتر در معرض خطرات طبیعی بودند. توفان و سیل، بلایایی طبیعی بودند که به زندگی آدمیزاد لطمه میزدند. هم از این رو انسانها به فکر مهار طبیعت افتادند. سیلبند و خانههای محکم ساختند تا از شر سیل و توفان در امان بمانند.
ساختههای بشر، هر چه که بودند، محصول صنعت بودند. با پیشرفت صنعت، که خود ناشی از پیشرفت علم بود، کار از مهار طبیعت به استخدام طبیعت رسید و رفاه و آسایش بشر بیشتر شد. این روند در مجموع، روند متمدن شدن بشر بود. هم از این رو تمدن با شهرنشینی نسبتی عمیق دارد؛ چراکه آدمیزاد در شهر کمتر در معرض طبیعت قرار دارد و از خطرات آن نیز بیشتر در امان است.
اما مهار طبیعت جنبۀ دیگری هم دارد و آن اینکه، انسان باید از پس طبیعت خودش هم برآید. به همین دلیل انسان متمدن در قیاس با انسان 30 هزار سال قبل، که زندگیاش به مراتب طبیعیتر بود، قید و بندهای اخلاقی بیشتری دارد و هر کاری را در هر زمان و هر مکانی نمیتواند انجام دهد.
فروید و مارکوزه هر دو بر این نکته تاکید کردهاند که تمدن به دلیل سرکوب غرایز طبیعی، مشکلاتی را برای افراد به وجود میآورد. اما این مشکلات لازمۀ زندگی اجتماعی قلمداد شدهاند وگرنه اگر قرار باشد یکسره طبیعی زندگی کنیم، دیگر نمیتوانیم شهرهایی داشته باشیم که میلیونها شهروند از فواید زندگی در آنها برخوردار میشوند؛ بلکه باید به عصری برگردیم که گروههای انسانی کوچک، در کنار یکدیگر میزیستند و قید و بند کمتری بر رفتار افراد تشکیلدهندۀ گروه حاکم بود.
فروید، تمدن را یکی از علل خستگی افراد میدانست. مارکوزه سرکوب برآمده از تمدن را تا حدی ضروری میدانست ولی فراتر از آن حد را غیر ضروری میدانست. اگرچه او نمیتوانست به روشنی بگوید آن "حد" کجاست. سرکوب غرایز و امیال بشر در اثر الزامات زندگی متمدنانه، از کجا به بعد زیادهروی و فراتر از حد لازم است؟
پاسخ پرسش فوق در هر عصر و دورهای متفاوت است. در اوایل قرن بیستم، فمینیستها در غرب تاکید زیادی بر آزادی داشتند و از آزادی جنسی دفاع میکردند؛ ولی با آشکار شدن عوارض منفی آزادی جنسی، امروزه فمینیستها بیش از آنکه بر لیبرالیسم جنسی تاکید کنند، مسئلۀ آزار جنسی را مطرح میکنند؛ چراکه متوجه شدهاند یکی از تبعات ناخواستۀ تاکید بر آزادی جنسی، رشد موارد آزار جنسی یا کمتوجهی به این موارد است. به هر حال آزادی جنسی شامل حال مردان هم میشود و همین برای زنان دردسرساز است. به همین دلیل فمینیسم امروزه نوعی زهد جنسی را دست کم برای مردان (و حتی برای زنان) ترویج میکند. اگرچه اسم این رویکرد را "زهد جنسی" نمیگذارند، ولی اسمش هر چه باشد، نهایتا نوعی خویشتن داری جنسی را تجویز میکند.
برگردیم به آغاز سخن: تمدن یعنی مهار طبیعت. یعنی مهار میل.
نوربرت الیاس، جامعهشناس آلمانی، علت بالا بودن آمار تصادفات رانندگی در کشورهای جهان سوم را سطح تمدنی پایینتر این کشورها میدانست. او معتقد بود تمدن با "به تأخیر انداختن میل" ، نسبتی دارد. یعنی هر چه انسان متمدنتر باشد، قدرت به تاخیر انداختن میل در او بیشتر است و امیالش را نه فوراً بلکه در زمان مناسب محقق میکند. مطابق رای الیاس، مردم جوامعی که سطح تمدنی پایینتری دارند، دقیقا به دلیل ناتوانی در به تأخیر انداختن امیالشان، اصول رانندگی را رعایت نمیکنند و مثلا با سبقت گرفتنهای بیجا یا ناتوانی در مهار میل به تند راندن خودرو، بر شمار تصادفات جادهای میافزایند.
دموکراسی هم دقیقا به این دلیل که خلاف میل به تمرکز قدرت است، سیستمی متمدنانهتر از استبداد است.
در سیستمهای غیر دموکراتیک، قدرت در دست یک فرد یا یک گروه یا یک طبقه یا یک صنف یا یک جنس متمرکز است و آن فرد یا گروه یا طبقه یا صنف یا جنس، حاضر نیست قدرتش را با دیگر افراد یا گروهها یا طبقات یا اصناف یا اجناس تقسیم کند. مثلا مردان حاضر نیستند قدرت شان در ساختار سیاسی یا در ساختار خانواده را با زنان تقسیم کنند. یا مردان و زنان حاضر نیستند قدرت اجتماعی یا سیاسیشان را با دگرباشان تقسیم کنند. پادشاهان سنتی هم حاضر نبودند قدرت شان را با کسی تقسیم کنند.
مادام که طبقۀسرمایهدار حاضر نشده بود قدرت خود را با سایر طبقات تقسیم کند، نظامهای سرمایهداری در جهان غرب هم "دموکراتیک" نشده بودند. طبقۀ متوسط جدید و طبقات کارگری در غرب کنونی، حد فعلی تقسیم قدرت طبقۀ سرمایهدار را نیز ناکافی میدانند و به همین دلیل خواستار تعمیق دموکراتیزاسیون در جوامع خودشان اند.
کارکرد اصلی جنبش فمینیسم در غرب تقسیم قدرت بین مرد و زن بوده است. فمینیستها حتی در دموکراتیکترین کشورهای جهان غرب، نظیر کشورهای منطقۀ اسکاندیناوی، همچنان خواستار تعمیق فرایند تقسیم قدرت بین زن و مرد هستند و توزیع قدرت محقق شده در روابط و مناسبات زن و مرد را تا این مرحله از تمدن جدید غربی، ناکافی میدانند.
در کشورهای کمونیستی، نمایندگان طبقۀ کارگر به هیچ وجه حاضر نبودند قدرت را با سایر طبقات تقسیم کنند و به همین دلیل نظامهای کمونیستی برخلاف نظامهای سرمایهداری به هیچ اصلاحی تن ندادند و عمر چندانی نیافتند.
در حوزۀ سیاسی، مدلول اصلی دموکراسی این است که قدرت در دست هر فرد یا گروهی باشد، اولا باید تقسیم شود، ثانیا آن فرد یا گروه باید آمادگی داشته باشد قدرتش را واگذار کند و تا اطلاع ثانوی یا حتی برای همیشه برود پی کارش! چنین چیزی در نظامهای دموکراتیک بدون انقلاب و کودتا و جنگ و خونریزی صورت میگیرد ولی در نظامهای غیر دموکراتیک جز با انقلاب یا کودتا یا جنگ میسر نیست. در هر صورت، در کشورهایی که نظام سیاسی غیر دموکراتیک دارند، معمولا گردش قدرت در بالاترین سطح ممکن، با خون ریزی توأم است.
اینکه فرد یا گروه حاکم، اولا قدرتش را با دیگران تقسیم کند، ثانیا توان واگذاری موقت یا دائمی تمام قدرتش را داشته باشد، دقیقا به توان آن فرد یا گروه در مهار میل قدرتطلبیاش ربط دارد. میلی که برخاسته از طبیعت بشر است و برآمدن از پس آن، نیازمند و نشانۀ برخورداری از سطح تمدنی پیشرفتهتری است.
بنابراین در بحث دموکراسی، مسئلۀ اصلی این نیست که چه کسی جانشین خدا میشود. مسئلۀ اصلی این است که چه کسی میتواند قید قدرت را بزند و برود پی کارش. نلسون ماندلا به راحتی قید قدرت را زد و باقی عمرش را خارج از ساختار سیاسی سپری کرد. صدام و بشار اسد حتی به قیمت ویران شدن کشورشان حاضر نشدند قید قدرت را بزنند.
چرچیل فاتح جنگ جهانی دوم بود اما علیرغم اینکه هیتلر را راهی زبالهدان تاریخ کرده بود، حزبش در انتخابات پارلمانی بریتانیا، بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم، شکست خورد و چون در بریتانیا سیستمی دموکراتیک برقرار بود، چرچیل از مقامش عزل شد. در واقع آن سیستم به او اجازه نمیداد که سرنوشت بریتانیا را با تبعیت از غریزۀ قدرتطلبیاش به خطر بیندازد. اما کنار گذاشتن هیتلر در آلمان به شیوۀ دموکراتیک ناممکن بود. و دقیقا به همین دلیل سیستم سیاسی بریتانیا متمدنانهتر از سیستم سیاسی آلمان بود.
در بحث رد و قبول دموکراسی، حاق مسئله این نیست که چه کسی قرار است جانشین خدا شود چراکه بسیاری از خداناباوران و غیر دینداران تاریخ نیز مخالف دموکراسی بودند و با تکیه بر سیستمهای سیاسی غیر دموکراتیک حکومت میکردند. از وایکینگها و سایر اقوام شمال اروپا در قرون وسطی گرفته تا لنین و استالین و هیتلر و مائو و پلپوت و کاسترو و رهبران کره شمالی. البته سران کلیسا نیز در قرون وسطی به اسم خدا و دین حاضر نبودند قدرتشان را با کسی تقسیم یا آن را واگذار کنند.
پیام دموکراسی برای خداباوران و خداناباوران چیزی جز این نیست که قدرت تان را باید توزیع و تقسیم کنید و در صورتی که مقبول اکثریت مردم تحت حاکمیت تان نبودید، باید موقتا با قدرت وداع کنید بلکه در آینده بتوانید با جلب نظر مثبت اکثریت مردم دوباره به قدرت برسید.
حکومتهای غیر دموکراتیکی که مبتنی بر دین و خداباوری نبودند، مثل حکومتهای کمونیستی، مخالفتشان با دموکراسی به این دلیل نبود که دموکراسی میخواهد مردم را به جای خدا بنشاند. آنها مخالف دموکراسی بودند چون دموکراسی میتوانست به عزل آنها و پایین آمدنشان از اسب قدرت منجر شود.
از این حیث فرقی بین خداباوران و خداناباوران نیست. خداباورانی هم که حاضر نیستند دموکراسی را تا منتهای منطقیاش بپذیرند، در حقیقت به سطح تمدنی لازم برای توزیع قدرت با دیگران یا چشمپوشی از قدرت نرسیدهاند. وگرنه خدا، مطابق تعریف، قادر مطلق است. قادر مطلقی که این هستی عظیمِ رازآلودِ سرشار از کهکشان را آفریده، اگر گوشهچشمی به قدرت سیاسی در یکی از ناچیزترین ذرههای جهان هستی، - یعنی کرۀ زمین – داشته باشد، به راحتی میتواند با بلایای طبیعی مردمی را که به ناحق جای او را غصب کردهاند، از تخت قدرت سرنگون سازد و خودش دوباره بر سریر حکومت تکیه بزند!
صدام و بشار اسد بسیار مثال مناسبی بود. درود
فقط از زاویه خودتان به مسئله نگاه کردید و از دیدن سایر زوایا عاجز ماندید.
گرچه انصاف باید داد که قلمتان عالیست
تمدن یعنی شرک. تمام