داستان کوتاه
مریم رحمَنی
مرد با صدای بلندی که شور زندگی داشت گفت:
سلام خانم امیری!
مات نگاهش کردم. نام فامیلی من را از کجا میدانست؟ چهرهاش آشنا نبود، صدایش را هرگز در زندگی نشنیده بودم و آهنگ آن صدا انگار از یک دنیای خارج از تمام دنیای شناختی من میآمد. چشمانش برق درشتی زد:
فریمان هسستم خانم امیری!
فریمان؟ همچنان لبخند مسخرهای اطراف لبهایم را پوشانده بود.
مرد شروع کرد به حرف زدن و من وانمود میکردم میشناسمش. حال پسرم را پرسید و همسرم را. گفتم خوبند و دست بوسند! من نه پسری داشتم و نه همسری! اما این مرد خوب میشناختام.
خودش را به اتاقم دعوت کرد. روی کاناپهی تکنفره ولو شد. همیشه مردها وقتی روی کاناپه مینشینند ولو میشوند. تازه آنموقع بود که متوجه شکمش شدم. برآمده بود و دوتا از دکمههای پیراهن سورمهایاش شبیه دکمهی شلوارم بهسختی دوطرف لباس را بههم بند کرده بودند. دستم را گذاشتم روی زانوی پای چپم و کمی فشارش دادم.
-زانوتون هنوز درد میکنه؟ پس این بابک چیکار میکنه؟
میخندد. دندانهای ردیف لمینیت شدهاش میخورند توی صورتم. چندشم میشود. بابک دیگر کیست؟ لبخندش هنوز روی صورتش نماسیده است که میگویم:
-سرش شلوغه، کمتر وقت میکنه به خونه و زندگیش برسه
سر کیشلوغ است؟ چرا نمیگویم نمیشناسمش؟ نه او را و نه بابک را!
آقای میرآبی چای میآورد. لیوان من بزرگتر است. فنجان را بهآرامی جلوی آقای فریمان میگذارد و زیرچشمی نگاهی بهش میاندازد. انقدر آرام حرکت میکند که کفریام میکند.
-ممنون آقای میرآبی، دیگه کاری باهاتون ندارم.
دستمال حولهای آبی را که از گوشهی جیب شلوارش آویزان است درمیآورد و شروع میکند به پاک کردن میز!
-چیکار میکنی آقای میرآبی میز که تمیزه!
- گرد و خاکشو بگیرم، شما مهمان داری!
ممهمان میخندد و نگاه مهربان با کمی ترحم به میرآبی میاندازد:
- این آقای میرآبی ما همیشه تمیز بوده خانم مهندس!
آقای میرآبی ما؟
نگاهم به دستهای آقای میرآبی است که به کندی روی میز شیشهای وسط اتاق حرکت میکند. آرام میگویم: بسه دیگه آقای میرآبی. حرکاتش کفریام میکند. صدای در میآید.
-بفرمایید
کسی داخل نمیشود. میرآبی و فریمان نگاهم میکنند. چشمانشان گرد شده. از جایم بلند میشوم، در را باز میکنم. کسی پشت در نیست.
- خانم امیری حالتون خوبه؟
دستم را روی پیشانیام میگذارم، انگار کمی داغ است.
- بله.. بله.. خوبم!
چشم غرهای به آقای میرآبی میروم که زودتر برود.
-این طرفها آقای فریمان! راه گم کردید؟
دوباره میخندد. بلند و کشدار. آنقدر دهانش باز است که زبان کوچک ته حلقش را میبینم. دستم را روی دهانم میگذارم و آرام عق میزنم. توی چشمهایم کمی آب جمع میشود. دامنم را روی پاهایم صاف میکنم. دوباره لبخند میزنم و نگاهش میکنم. خدایا چرا هیچ چیز این مرد برایم آشنا نیست.میگوید بابک او را ف
رستاده تا میانهمان را بگیرد و آشتیمان بدهد، نمیدانم بابک کیست و نمیپرسم مگر من با آن بابکی که نمیشناسمش چه پدر کشتگیای دارم که حالا شما که اصلا نمیدانم کی هستید اینوقت روز آمدهاید میانجیگری کنید! میگوید بردیا گناه دارد و مگر یک بچهی چهارساله چقدر از زندگی حالیاش میشود که هر روز خدا دعوای پدر و مادرش را ببیند و بشنود. یاد بچگیهای خودم میافتم و دعواهای بیامان پدر و مادرم و بهش حق میدهم. شروع میکنم از معصومیت بچههای کوچک در اختلافات خانوادگی میگویم و اینکه خودم چقدر در کودکی از داد و هوارهای دعوای پدر و مادرم زخم خوردهام، تا آنجا که یکبار نامهای برای خدا نوشتهام و در آن التماسش کردهام کاری کند پدر و مادرم دیگر دعوا نکنند.
- خب وقتی خودتون اینهمه اذیت شدید چرا به این طفل معصوم رحم نمیکنید؟
کدام طفل معصوم را میگوید؟ میگویم چه عرض کنم؟
دستهایم شروع میکنند به لرزیدن، آشکارا میلرزند. بههم قلابشان میکنم تا آن آقای فریمان متوجهشان نشود. میخواهم بیشتر از بابک و از بردیا بدانم.
-بابک حالش چطوره؟
نفس نسبتاً عمیقی میکشد و خم میشود فنجان چای را از روی میز برمیدارد. همچنان که انگشتان دستش را دور فنجان حرکت میدهد میگوید:
- خورد و خموده و خراب
سکوت میکند و منتظر جوابی از من است. من اما دارم چهرهی بابک را توی ذهنم تصور میکنم. قد متوسطی دارد با سر نسبتاً بزرگ و موهای بلندی که تا روی شانههایش آمدهاند. پیراهن طوسی با شلوار کتان مشکی پوشیده و چشم راستش مدام میپرد. اما خورد و خموده و خراب بودنش را نمیتوانم تصور کنم. مثلا گوشهی تاریکی نشسته و دارد با سیگار خودش را خفه میکند؟ یا بطریهای نوشاک گوشه و کنار اطرافش روی زمین پخشاند و درحالی که از شدت مستی استفراغ میکند چهرهی من جلویش ظاهر میشود؟ چهرهی من را چطور در ذهنش میکشد؟ چقدر به خود الانم که اینجا جلوی آقای فریمان نشستهام و لیوان چای جوشیده را بهزحمت هورت میکشم، نزدیک است؟
سوسک قهوهای بزرگی از زیر پایم جستی میزند و خودش را زیر کاناپه میرساند، توی ذهنم مسیر حرکت سوسک را دنبال میکنم که مثابعد از چند شماره میرسد به کاناپهی آقای فریمان و اگر بخواهد بیاید بیرون از کنار پایاش میتوانم ببینمش! خب بعدش که چه؟ سوسک را بیخیال میشوم و حواسم را میدهم به نگاه آقای فریمان که بدون پلک زدن به دامنم خیره شده. بیاختیار دست میکشم رویش رو پایین میکشمش. پایینتر از این نمیآید، خودم را جابجا میکنم. سرفه میکنم. آب دهانم را قورت میدهم و فکر میکنم چرا به این آقا نمیگویم من اصلن آنی نیستم که دنبالش آمده.
-تنهایی سخت نیست؟
-بله؟
-حواست کجاست دختر؟ چند دقیقهست بهت زل زدم اصلن اینجا نیستی!
-هستم.
-پرسیدم تنهایی سخت نیست؟
سخت است، خیلی سخت است، اما دیگر بهش عادت کردهام. راه دیگری بلد نیستم جز همینکه روزهایم را به شب برسانم و شبها بههر مرگی که شده بتوانم بخوابم. مگر چارهی دیگری داشتهام؟ و مگر کسی هست که تنها نباشد؟
به کسی که روزگاری بسیار دوستاش داشتم فکر کردم که اگر بود شايد کمتر تنها بودم.
سعی کردم با لبخند ازش وقت بگیرم، نمیدانستم باید چه بگویم.
-بابک میخواد برگردی، برو سر زندگیت، برو بالاسر بچهت. نشه که دیر بشه و...
حرفش را میدزدد، اما میدانم چه میخواست بگوید.
قول میدهم که تصمیم درستی میگیرم و بدون اینکه بدانم چه از دهانم خارج میشود میگویم زندگیام را دوست دارم.
دوباره صدای در میآید، میگویم بفرمایید و توی دلم امیدوارم کسی کار مهمی داشته باشد که از دست این آقای فریمان نجاتم بدهد. کسی داخل نمیشود! به آقای فریمان نگاه میکنم، چیزی توی چشمهایش هست که نمیفهمماش. متعجب است؟ ترسیده؟ خسته است؟
از جایم بلند میشوم. دامنم را با دستهایم مرتب میکنم و دوباره قول میدهم که تصمیم درستی خواهم گرفت. سمت در میروم و در را باز میکنم، کسی با سرعت از گوشهی در میدود.
آقای فریمان میرود و چهرهی بابک و بردیا میآید جلوی چشمهایم.
سوسک درشت قهوهای وسط اتاق انگار سرگیجه گرفته باشد هی به این طرف و آن طرف میرود. بی که مقصد مشخصی داشته باشد.
فکر میکنم تنهایی خیلی سختتر از آن چیزیست که بشود دربارهاش حرف زد یا چیزی نوشت یا حتا ازش فیلم ساخت یا نقاشیاش را کشید.
فکر میکنم دوست داشته نشدن از تنهايی هم سختتر است و پاشنه آشیل هر زنی، هرچند قدرتمند و مستقل، حس دوست داشته نشدن است.
فکر میکنم سوسک درشت قهوهای چطور تنهایی را تاب میآورد؟ نکند مسخ شده باشد؟ نکند مثل آن داستان کافکا یک روز صبح از خواب بیدار شده باشد و از دیدن هیبت تازهاش تا مرز جنون رفته باشد؟ نکند برای فرار از تنهايی اینهمه دور خودش میچرخد که زمان بگذرد و نفهمد چقدر سخت است اگر کسی نتواند خود واقعیات را بفهمد؟
نکند من سوسک درشت قهوهای بودم و یکروز صبح از خواب بیدار شدهام و دیدهام ای دل غافل، به هیبت آدمیزاد درآمدهام!
و بعدش با خودم کنار آمدهام یا فکر کردهام کنار آمدهام.
کتاب مرشد و مارگاریتا روی میز است. سهبار تا فصل دیدار مرشد با مارگاریتا خواندهام و هربار قصهی پیلاتوس نگذاشته کتاب را ادامه دهم. دوباره ورقاش میزنم و میرسم به فصل بیمارستان. هیچ چیزی از داستان توی ذهنم نمانده جز همان نام پیلاتوس، جز پنجرهی اتاق بيمارستان و جز چهرهی آن گربهای که کارهای آدمیزاد را میکرد. مثل من که نمیدانم چه موجودی هستم که کارهای آدمیزاد را میکنم.
دلم برای بابک تنگ شده است. میخواهم بردیا را در آغوشم بگیرم و خیالم تخت باشد دیگر از کنارش نمیروم. اما نمیدانم از این در که بروم بیرون، کجای خیابان را بگیرم تا برسم بهشان؟
آقای میرآبی با سینی چای وارد میشود. دستمال حولهای آبی گوشهی جیبش آویزان است.
-چای تازهدم برایتان آوردهام... مهمان داشتید؟
-خودت برایمان چای آوردی آقای میرآبی، حواسات کجاست؟
-من چای آوردم؟
به لیوان نیمخورده خیره میشوم، به سوسکی که دوباره از زیر پایم خودش را میرساند زیر کاناپه. به آقای میرآبی که زیر لب چیزی میگوید و دوتا لیوان روی میز را میدارد و میگذارد توی و سینی. وقتی چرخ میزند بهسمت در، سرش را برمیگرداند و میگوید: کمی برایتان گلگاوزبان دم میکنم. خسته هستید.