۰۵ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۱۰:۲۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۵۸۸۲۵
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۳ - ۲۷-۰۱-۱۴۰۳
کد ۹۵۸۸۲۵
انتشار: ۱۱:۳۳ - ۲۷-۰۱-۱۴۰۳

ماجرای کودک دوساله تنها در کوهستان چه بود؟

ماجرای کودک دوساله تنها در کوهستان چه بود؟
شبیه یک معجزه است؛ اینکه پسربچه‌ای ۲ساله پس از ۲۴ ساعت سرگردانی در کوهستان و مواجه شدن با خطرات زیاد و تحمل هوای سرد در حالی پیدا شود که هیچ آسیبی ندیده است.

این اتفاق عجیب، اما واقعی چند روز پیش در روستای بنه‌کلاغ و دامنه کوه‌های نی‌ریز در استان فارس رخ داد.

به گزارش همشهری، ماجرا از این قرار بود که امیرمحمد ۲ساله که همراه پدرش به باغ‌شان رفته بودند، صبح جمعه ناپدید شد و پدرش هر چه گشت، ردی از او به دست نیاورد؛ این اتفاق شروع یک جست‌وجوی گسترده با شرکت ده‌ها روستایی بود که ساعت‌ها به طول انجامید و در نهایت بعد از ۲۴ساعت با اتفاقی عجیب همراه شد.

جواد سلیمی، پدر امیرمحمد که معلم یکی از مدارس شهرستان سیرجان است درباره این اتفاق به همشهری می‌گوید: روزپنج شنبه ۲۳ فروردین ماه بود که به همراه کودک ۲ سال‌ام به نام امیرمحمد که او را به یاد پدر خانمم «امام‌علی» صدا می‌زنیم، برای شرکت در یک مجلس ختم، به سوی روستای بنه‌کلاغی نی‌ریز رفتم.

ابتدا نمی‌خواستم او را با خودم ببرم، اما وقتی سوار ماشین شدم که به سمت نی‌ریز حرکت کنم، دوید و داخل ماشین نشست. من هم دلم نیامد پیاده‌اش کنم و با موافقت همسرم، او را هم با خودم بردم. این اتفاق آنقدر سریع رخ داد که حتی مجبور شدم پوشک و لوازم مورد نیازش را در بین راه بخرم.

او ادامه می‌دهد: پس از پایان مراسم ختم، حوالی عصر تصمیم گرفتم به باغ‌مان در حاشیه همان روستا بروم. ما در آنجا باغ گل محمدی داریم و گاهی برای سرکشی به آنجا می‌رویم. آن روز پدرم نیز همراه ما بود و وقتی هوا تاریک شد، به اتاقکی که در باغ بودیم رفتیم تا شب را آنجا بمانیم.

وقتی امیرمحمد گم شد

آن شب معلم جوان مدرسه سیرجان به همراه پدر و کودک ۲ساله‌اش در خانه‌باغ خوابیدند تا اینکه فردای آن روز اتفاق ترسناکی رخ داد.

پدر امیرمحمد می‌گوید: صبح که بیدار شدم، بعد از خواندن نماز صبحانه را آماد کردم و پسرم را صدا زدم، اما او در خواب عمیقی بود، من هم بعد از خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم. در باغ مشغول گشت زنی بودم که آن سوی رودخانه همسایه مان را دیدم. به سویش رفتم و دقایقی با او به صحبت پرداختم، بعد به دنبال پسرم به خانه‌باغ برگشتم، اما او سر جایش نبود. پدرم هنوز در خواب بود.

بلافاصله بیرون آمدم و امیرمحمد را صدا زدم و اطراف را گشتم، اما خبری از او نبود و ناپدید شده بود. اطراف رودخانه، باغ، میان گل‌ها هر جا را که فکر می‌کردم گشتم، اما هیچ فایده‌ای نداشت. همان موقع یک ماشین پیکان را دیدم و به راننده‌اش گفتم دنبال فرزندم می‌گردم آیا او را دیده‌ای؟ گفت نه، پسری با این نشانی ندیده‌ام، اما به من اطمینان داد که به دنبالش خواهد گشت.

حمایت و همدلی مردم

گم شدن امیرمحمد دهان به دهان گشت و مردم روستا‌های اطراف از جمله رودخور، سلطان آباد، کت‌آباد و امام‌زاده محمد نیز در جریان ماجرا قرار گرفتند و برای پیدا کردن کودک گمشده بسیج شدند.

معلم جوان ادامه می‌دهد: مردم از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان برای کمک آمدند. ۲۰ نفر از گروه امدادی هلال احمر داراب و نی‌ریز، ۱۰۰ نفر از روستای عرب نشین رود خور، ۶۰ نفر از بنه کلاغی و گروه‌های مختلف ۱۵ تا ۲۰ نفری مردم که نزدیک به ۳۰۰ نفر می‌شدند، همگی برای پیدا کردن پسرم بسیج شدند و به سوی کوه و دشت به راه افتادیم. همگی با صدای بلند امیرمحمد را صدا می‌زدیم، اما خبری از پسرم نبود.

شب وحشتناک

پدر امیرمحمد می‌گوید: پس از چندین ساعت جست‌وجو هوا روبه تاریکی رفت و من ناامید شده بودم. آنقدر حالم بد بود و مستاصل بودم که بی اختیار اشک می‌ریختم و از خدا می‌خواستم فرزندم را به من برگرداند. حتی خبر گم شدن امیرمحمد به سیرجان هم رسید، مادرش با نگرانی از من می‌خواست که بچه را پیدا کنم.

شب که از نیمه گذشت، معلم جوان تصور می‌کرد که دیگر پسرش را نخواهد دید. اما هنوز امیدوار بود و دعا می‌کرد معجزه‌ای رخ دهد و امیرمحمد به آغوش او برگردد.

او ادامه می‌داد: هوا لحظه به لحظه سرد‌تر می‌شد. در سرمای شب مردم در دل کوه و دشت آتش روشن کرده بودند و دورش جمع شده بودند. برخی هم همچنان دست از گشتن بر نمی‌داشتند. من که اشک‌هایم بند نمی‌آمد نمی‌دانستم باید چه کنم و فقط دعا می‌کردم.

آنقدر خسته بودم که کمی نشستم استراحت کنم و دوباره به گشتن ادامه دهم که در همان حال خوابم برد. ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم دم دمای صبح است. نمازم را خواندم و دوباره به راه افتادم. دیگر هیچ چیز برایم معنایی نداشت، انگار در این دنیا نبودم، فقط می‌خواستم چشم ببندم و باز کنم و پسرم را ببینم.

هراسان، نگران، پر از اضطراب و ناامید بودم. با این احوال چند ساعتی را در کوه‌های سرگدار به جست‌وجو ادامه دادیم. از کوه بالا رفته بودیم که ناگهان یکی فریاد زد یک پوشک بچه اینجا افتاده است. کمی جلوتر یک شلوار خاکستری که متعلق به پسرم بود را هم پیدا کردیم. دیگر مطمئن شدیم که پسرم از این مسیر به سمت کوه رفته است.

کمی جلوتر رد پایی کوچکی روی خاک دیدیم. رد‌ها را گرفتیم و فریاد زنان پسرم را صدا می‌زدیم و پیش می‌رفتیم. در بین صدا‌ها و فریاد‌های مردم ناگهان صدای ضعیفی شنیده شد. ابتدا فکر کردیم صدای جغد است. اما صدا باز هم تکرار شد.

صدای ضعیف و جیغ مانندی به گوش می‌رسید. همه با شک و دودلی به سوی صدا شتابان رفتیم و صحنه‌ای باور نکردنی را دیدیم. امیرمحمد به پشت روی تخته سنگی دراز کشیده بود و یک لنگه کفشش را زیر سرش گذاشته بود و لنگه دیگر نیز کنار تخت سنگ دیده می‌شد.

با دیدن او، به سویش دویدم و او را که بدنش از سرما یخ زده بود در آغوش گرفتم. انگار او همه نیرویش را جمع کرده بود تا جواب ما را بدهد و بعد از اینکه خیالش راحت شد که او را پیدا کرده‌ایم در آغوش من از حال رفت و بی‌هوش شد. او را به درمانگاه رودخورد بردیم. آنجا گفتند که نمی‌توانند به او سرم بزنند، کودک یخ زده است. با عجله او را به یکی از بیمارستان‌های نی ریز بردیم.

در لحظه اول که دکتر پسرم را دید گفت که چرا او را آورده‌اید؟ بچه مرده است. اما از او خواستیم که کودکم را معاینه و معالجه کند. فرزندم را خواباندند و رویش پتو گذاشتند، کمی که گذشت بدن کودک گرم شد، خون در بدنش در جریان گرفت، اما همچنان بیهوش بود و حرکت نمی‌کرد، در این حال یک عروسک در کنارش گذاشتند، لحظاتی بعد دستان پسرم تکان خورد و عروسک را در آغوش کشید. این بهترین لحظه عمرم بود که فرزندم دوباره به زندگی برگشته بود.

آن روز امیرمحمد ۲ساله به طرز معجزه‌آسایی به زندگی برگشت و تا یکشنبه در بیمارستان ماند و ظهر یکشنبه در حالی که می‌توانست چند کلمه‌ای را که یاد گرفته به زبان بیاورد، از بیمارستان مرخص شد و همراه خانواده به سیرجان برگشتند.

ارسال به دوستان