عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - آب حکایت غریبی است و در اسطوره ،آئین و نیز دیروز و فردای بشر نقش یگانه و مستمر داشته است.می گویند در روزگار فقد اینه کسی صورت ماه خویش را در آب روان دید و بر آن عاشق شد...رفت تا از خویش مگر زیارت و شفایی بجوید اما در تصویر خویش محو شد و بر جای غریق گلی روئید و نرگس نامش نهادند....می شد اگر در زمان سفر کرد و صفر آفرینش پدیده ها را به بازی گرفت کنار آبگیر می نگاشتم "بوی روی خودش چنان مست کرد که دامنش از دست برفت...."
در این نوشتار بیشتر برآنم تا پیرامون اعتقاد به پاکی و تطهیر آب کلماتی بنگارم و ریشه ی این باور اسطوره ای/ آئینی را مگر بکاوم. بسیار دیدهاید که هندوان برای شستن تن از غبار روز و شب و نیز جان از پیرایهها به رودی مقدس می زنند و عیسویان را به غسل تعمید می شناسند تا مطهر بیایند یا مطهر شوند و بار آلودگی یا لودگی بر زمین بنهند. هنوز هم می توان بارومندان صائبی(مندایی) را جنوب ایران دید که روزهایی خاص به آب کارون می زنند و تن بدان مطهر کرده لباس سپید در بر می کنند.در آئین موسوی غسل در دریاچهی طبریه نقش اساسی دارد و چشمه زمزم هم در شریعت مصطفوی(ص) چنین است..نامهای دریاچه طبریه،رود گنگ، چشمه زمزم و..از صحنه ی باور آئینی نازدودنی است. نقش تطهیرگر آب را به وفور دیده اید و در فیلم های موسوم به فارسی پیشترک هم قهرمان سبیل تابیدهی فیلم وقتی زنی ناخوشنام از قبیله ی عرضه کنندگان تن و نیز رقصندگان را برای همسری می گزید بر سرش آب توبه می ریخت و تطهیر یار به جای می آورد،آن عمل معمولا توام با زیارت و سفری به بارگاهی مقدس بود . اب انگار تکمیل سیاحت معنوی و زداینده آن پیشه و پیشینه ی تباه بود تا تنی صیقلین و جانی عاری و حاضر برای زیستی دگرگون عرضه دارد. پرسشی اما در این میانه است ،چرا انسان خود را آلوده و مرتکب می دانست؟
توفیر معنادار انسان با جماد و جانداران دگر در توان عقل و اندیشه است. عقل راه بر دانستن و گذر از معبر صرف غریزه می برد و به دنبال معنا پروری و تحلیل است و البته این عقل و اندیشه فرزندانی چون خیال و هراس را نیز به طریق بکرزایی روانهی صحن وجود انسان نموده است. همین که انسان وجود خویش را نه صفحهای برای نمایش و نیز محل نیک و بد و پرهیز . گریز که صحنی از تنزه و تطهیر می شمارد نشان از خیال عقلزادی دارد که عارش می آید تنها شیر یا زاغی باشد و پس از آن هیچ...اندیشه از پی یافتن پاسخ برای چیستی ها و نادنستنی هاست تا دریابد کیست؟زکجا آمده و مسیر و مقصد چگونه و با کدام عوامل و عقلیات به پیش می روند و نیز سبب رنج، خصوصا مرگ و از دست شدن و نیز از دست دادن و زوال را کدام است؟ و آیا اساسا هر چیزی دلیل مشخصی دارد و نیز "این جهان کوه است و فعل ما ندا؟"دریافت های معنوی حاصل مراقبه و گوشه نشینیهای به اختیار یا ناگزیر و نیز تفسیر آئینی جهان که با کلمه و متن آغازیدن گرفت روایت از بودن و رنج انسان به میان آورد. باور زیستن جاودان و برخوردار انسان در بهشت عدن کو در آن قطع نعمت و نیز مرگ و زوال را راهی نبود و نیز دویدینی و دریدنی برای رسیدن به محبوب و مقصود،انسان را بر آن داشت تا معنای گناه و آلودگی را در چیدن و چشیدن میوهی ممنوع از هر نوعش بداند و تاوان ابدی اش را تبعیدی و نفی بلدی بر خاک که نعمتش فراوان است اما در پیچ زوال و خزان و عمرش نیز بسر می آید، چه در بغداد و چه در بلخ...برای همین است که گاه نحله هایی از انسان ها این دنیای برآمده از تبعید گناه آلود نیای خویش را ناپسند در شمار آورده ، مترصد زمانی برای سرآمدنش و گسیختن برای بازگشت به عدنی بی پایان و پانویس بوند.باور علت سقوط و بعدتر رنج های انسان در زمین را گناه و ارتکابات هوس آلوده می دانست.برای همین به دنبال تطهیر و پاکیزگی و امکانی برای بازگشت به آن خویشتنی بود که می پنداشت زمانی و جایی بوده است.
انسان از نخستین دمان چیرگی را ستایش می کند و گرد کردن را که نیکو آموخته در این گرد دوار، گردان(گاف به ضم) در خاک خفته اند به مسکنت و گردکنندگان نان گندم را با دندان طلا گاز می گیرند. پس برای طمع چیرگی شاپور دراز دست می شوند و طاهر ذوالیمینین! کودک گل زیبا را بریده از ساقه و در مشت می خواهد ..او نمی داند عمر گل بیش از اندکی بی ساقه نخواهد پایید ..چه باک! که من را با زوال او کاری نیست و داشتنش حتی برای دمی می ارزد به آه و حرمان گلبرگ های بی نوا برای یک تاریخ....
به فریب خیال بشر گمان می دارد آیین طراری و غلبه را باید در جامه ی نو در تناسب با جامعه نونما باید برقرار بداردد...اگر مهتران کوه نور و دریای نور از هند آوردند من هم می توانم طوطیان شکرشکن را در قفس خویش بنشانم و کرشمیدن به هوایشان را کام بودن کنار خویش تفسیر کنم...آدم گمان می کند مهر مهرو راه باید تا کنار و بر ببرد و سینه ی ستبر فریاد کند" او آن من است آدمیان! نان خشکیده ی خود را گاز بزنید که من هم قبیله ی ترامپم... و آن گل را هیچ زبان مشترک برای سخن نجستند و تا امروز پرپر و بی بر شدن انگار محل هیچ و هیچ است...برای ساختن تاج محل انگار دستان کارگر بینوای سنگ تراش و حرمت شکوه و دلدادگی سنگ ها بر کوهساران هیچ ممد حیات و مفرح ذات نیست که بیرق پندار "انا الحق" بر تارک قله غنوده است...
کودکی فصل سرنشده خیال و خاطر آدم است...روح صفویست در کالبد قجری...انگار رجحان قلندر اسب بر شهریار و خاطره دوران است بی بوی کهنگی و نم....هیچ موریانه ای را تاب جویدن پوستین ان دمان دم کرده نیست انگار...
کاش ادمی سیاح بود و سالک، گا م می زد بی طمع تمطع و ابتیاع....می پرید بی هوای انحصار آسمان واشقی( و عاشقی) را همنفسی و نه در قفسی تعبیر و ترجمان داشت...
امر کریه و دلرنجه آور بیشتر حاصل دویدن و دریدن برای منابع کمیاب و کیمیایی چون "ثروت،قدرت و شهوت" بودند و بیشینهی فجایع و پیامدان افسانه و اساطیر هم از پی همین صف آرایی ها برای موارد فوق پای بر صحن یا صحنهی عقل،خیال و البته ضعف های انسان می نهادند. تیرگی و تباهی در خود امکانی برای توطئه و نیز جنایت پدید می آورد و صبح و نور به دیل امکان شفافیت و تماشا، میزانی از صیانت و نیز امکان مقاومت و در امان ماندن از وسوسهی تیرگی و پوشانندگی! پس در حکم زیستن در میانه ای که هر پدیده با مخالف و معارضش شاخته می شود و روشنایی و زلالی تمثالی از وجود ازلی و نیز شب و تباهی تصویری از کدورت آدم آزمند بهشت عدن و نیز نوادگان سرکش وخاکی مبتلایش بود که با هر شبمرامی خود را از هرم حقیقت و گل سرخ بی خزان دور و دیرتر می نمود پس آب به میان آمد...آب و باز هم آب....
آب اما شفاف است و زلال،می توان در آن روشنی و خویشتن را دید والبته مکان و امکانی برای توطئه و دریدن ندارد،آب زلال است و جاری و یا چون دریاچه رودی بدان راه دارد و به روایت سهراب شاعر "با تمام افق های باز نسبت دارد" و این نسبت حکایت همان پای لنگ انسان محدود و معدود به روزان عمر و ابتلا و ارتکابیست که می خواهد و نمی تواند و باز اسیر همان سیل بلا و نیز سد هراس های خویش است. شفافیت آب در تناقض و توفیر با کدورت شب و تباهی قرار می گیرد و این انگار با تیرگی و نادانستگی شب می ستیهد و امکانیست تا انسان همان آدم عدنی پیش از لب زدن بر میوهی مگو باشد...برای همین است پس از تن جویی و کاموری آب می تواند منزه باشد و بزداید یاد لحظه ی سرمستی و بی خودی را که عقل را ذایل و غریزه ی به روایتی انسان سوز را از خاطره ببرد تا روز بی خورشیدی دگر...
گناه همان دویدن و دریدن برای متاع خواستنی و کم شماریست که به طلا می ماند و انسان گاه می رسد و گاه نمی رسد، در این راه می درد و ماکیاول می شود و باز گاه می رسد و گاه تنها روایتگر رسیدن دیگران می شود و چرک آن خواستن در خیالش برای پیکرش تراشیده می شود...آب می تواند تمام این ها را بزداید و باز آدم خویش را آماده ی ورود در بهشت بی منت و توقف بیابد و بگوید..تمام شد....
آب در تاریخ و پیشهی اسطورهها و قهرمانان و نیز باور جمعی ملتها هم نقشی یگانه داشته است.سلطان جلال الدین خوارزمشاه فرزند دلاور سلطان محمد، با مغول می ستیزد و گریز و فرومایگیی را چون پدر اختیار نمی کند. برایه همین لیاقت ماندن در اسطورهها را دارد و نباید به مرگی آرام و رام جهان را بگذارد و بگذرد...باید مرگش ابهامی از جنس شدن یا نشدن و نیز بیگانگی با خاک شدن داشته باشد و پایان باز داستان امکان تصویر و تاثیر دگر بگذارد، پس به رود سند می زند و هیچش خبر نمیآید از آن امواج سیماب گون به روایت حمیدی شاعر...شاید آب او را در بر گرفته وبه زلالی خویش صفات ستودهی جلال را پسندیده و از آغوشش بر ساحلی گرم افکنده تا شاهزادهی شفاف باز بزید و ناگزیر این بود و نمود و یا نبود برای جماعت حسرتخوار و بیقرار غنودهی ظل آفتاب تا همیشه تموز تسکین و چیزهای دگر دارد...
و رود نیل که دلش را گشود تا موسویان از آن بگزند و تباهی بر زلالی غالب نشود و جهان و انسان آن گونه قالب زده نشود...در داستان گشودن دل نیل برای عبور عبرانیان موسی(ع) در پیش، انگار نوعی همدلی وبرادری میان تصویر انسان از زلالی آب و نیز تنزه طریقی که رسول خدا می پیمود ناگزیر و لاجرم برادر برای برادر راه گشود و بر شب راه بست.....