عصر ایران - ناسیونالیسم (Nationalism) نوعی ایدئولوژی است معطوف به تحقق منافع ملی. بنابراین ناسیونالیسم مبتنی بر این مفروض اساسی که چیزی به نام "ملت" وجود دارد و دولت باید در راستای منافع ملت شکل گرفته باشد و عمل کند.
ایدئولوژی به معنای دقیق کلمه، مرامنامهای دنیوی است که برای اکثر حوزههای زندگی بشر برنامه دارد. به این معنا، مارکسیسم و فاشیسم و یا کاتولیسیسم در قرون وسطی، مصداق تام و تمام ایدئولوژی بودند. ایدئولوژی به این معنا، سرشتی توتالیتر یا فراگیر دارد.
اما به معنایی رقیقتر، ایدئولوژی نوعی راهنمای عمل سیاسی است که موضع کنشگران را در قبال پارهای از مسائل اساسی زندگی اجتماعی بشر تعیین میکند. به این معنا لیبرالیسم هم یک ایدئولوژی محسوب میشود ولی سرشت توتالیتر ندارد و دنبال خلق "انسان نوین" نیست.
ناسیونالیسم لزوما یک ایدئولوژی فراگیر نیست ولی برخلاف لیبرالیسم استعداد امتزاج با ایدئولوژیهای مساعد برای ایجاد وضعیتی توتالیتر را دارد. به همین دلیل فاشیسم و نازیسم در ایتالیا و آلمان، پشتوانههای عمیق ناسیونالیستی داشتند.
در واقع ناسیونالیسم میتواند دموکراتیک یا غیردموکراتیک باشد. ناسیونالیسم فرانسوی یا انگلیسی یا آمریکایی، صورتهای دموکراتیک ناسیونالیسم بودهاند ولی ناسیونالیسم هیتلر و موسولینی، غیردموکراتیک بودند.
اما جدا از این ملاحظات، برخی از منتقدان ناسیونالیسم معتقدند اساسا چیزی به نام ملت وجود عینی ندارد. یعنی ملت محصول رشتهای از خیالات و افسانهها است و به همین دلیل ناسیونالیسم اساسا باطل است. چنین منتقدانی مدافع ایدۀ "شهروند جهانی" هستند و خودشان را اینترناسیونالیست یا جهانوطنگرا میدانند.
از نظر این منتقدان، ما نهایتا با انسانهایی مواجهیم که در سیارۀ زمین زندگی میکنند؛ بنابراین نباید با مفاهیمی مثل "ملت" یا "ملیگرایی"، انسانها را متفرق و تفکیک کرد و آنها را در برابر هم قرار داد.
جنگهای ناسیونالیستی سدههای نوزدهم و بیستم، بسیاری از نخبگان صلحطلب را نسبت به ناسیونالیسم بدبین کرد. مثلا آلبرت اینشتین در نفی ناسیونالیسم این جملات مشهور را بیان کرد: «ناسیونالیسم بیماری قرن ماست. ناسیونالیسم سرخک بشریت است.»
به هر حال ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی و نیز جنبش، پدیدهای است که در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم میلادی شکل گرفت. ایدۀ "حاکمیت مردم" یکی از مبانی اصلی پیدایش ناسیونالیسم است؛ ایدهای که ذاتا دموکراتیک است و نشان میدهد ناسیونالیسم صرفا استعداد امتزاج با فاشیسم و انواع دیگر راستگرایی افراطی را ندارد بلکه میتواند در خدمت تحقق دموکراسی و پایین کشیدن متکبران از جایگاه فرعونیشان باشد.
نظریۀ "ارادۀ عمومی" ژان ژاک روسو، یکی از مظاهر بارز ناسیونالیسم در فرانسه قرن هجدهم بود. انقلابیون فرانسه ناسیونالیستهایی بودند که پادشاه مستبد (لوئی شانزدهم) را سرنگون کردند و "مجلس ملی" را تشکیل دادند. مجلسی که در سال 1789 اعلام کرد: «حاکمیت از آن ملت است.»
این شعار به معنای نفی حاکمیت پادشاه و نیز نهادها و نیروهایی ارتجاعی مثل کلیسا یا فئودالها بود. در واقع ماجرا از این قرار بود که ابتدا دولتهای ملی در برابر کلیسا قد علم کردند. در رأس این دولتها پادشاهان مطلقه قرار داشتند. اما پس از منتفی شدن حاکمیت کلیسای کاتولیک بر سرزمینهای اروپایی تبدیل این سرزمینها به دولتهای راستین، مردم این سرزمینها که دیگر "ملت" محسوب میشدند، در نفی استبداد مطلقۀ شاهان خود، شعار "حاکمیت از آن کل ملت است" را سر دادند.
پادشاهی مطلقه اغلب به عنوان مهد ناسیونالیسم تلقی میشود. تا پیش از آن فئودالیسم مبنای اصلی نظم اجتماعی در سرزمینهای اروپایی بود. پادشاهی مطلقۀ فرانسه از طریق ایجاد مرزهای مشخص و حکومت و دستگاه دیوانی مرکزی و ترویج زبان همگون در سطح ملی، زمینۀ لازم را برای کاهش ناهمگونی و گرایشهای محلی خاص فئودالیسم فراهم کرد.
فروپاشی فئودالیسم و گرایشهای محلی، لازمۀ بارورسازی اندیشههای ناسیونالیستی بود. تمایل به ایجاد همگونی، عنصری ذاتی در ناسیونالیسم است. این تمایل اگر شکلی افراطی پیدا کند، ناسیونالیسم مدنی و دموکراتیک تبدیل به ناسیونالیسم افراطی و فاشیستی میشود. اما مسئلۀ اساسی این است که کسی به درستی نمیداند همگونسازی تا کجا رواست و از کجا به بعد ناروا.
گروههای قومی معمولا با هر نوع همگونسازی و ترویج زبان ملی مخالفاند. آنها مدعیاند که در برابر همگونسازی ناسیونالیسم، موضعی دموکراتیک دارند ولی در بسیاری از موارد، این گروهها در واقع مدافع ناسیونالیسم قومیاند و در بین خودشان به شدت مروج همگونسازیاند و هر نوع ناهمگونی را به شدت سرکوب میکنند.
ناسیونالیسم قومی، غالبا متعلق به مردمانی است که از عقبماندگیهای فرهنگی قابل توجهی رنج میبرند و مرادشان از دموکراسی و حق تعیین سرنوشت، صرفا تاسیس دولت خاص خودشان است؛ بدون اینکه در سایر حوزههای زندگی اجتماعیشان اعتقاد چندانی به رعایت ارزشهای دموکراتیک داشته باشند.
مثلا در ایالات متحدۀ آمریکا، جرج واشنگتن که نخستین رئیس جمهور این کشور بود، در مواجهه با گروههای قومیِ مخالف پذیرش زبان انگلیسی و فرهنگ انگلوساکسون، که مبنای ناسیونالیسم آمریکایی بودند، سیاستی سرکوبگرانه را در پیش گرفت.
اگرچه این گروهها به درستی به ستمهای مستتر در سیاست ناسیونالیستی و سرکوبگرانۀ جرج واشنگتن معترض بودند، ولی این حقیقت را هم نمیتوان انکار کرد که اگر این گروههای قومی میتوانستند کاملا مطابق میل خودشان زندگی کنند، اصلا جامعۀ پیشرفتهای به نام ایالات متحدۀ آمریکا شکل نمیگرفت.
بنابراین به نظر میرسد که حتی ناسیونالیسم دموکراتیک نیز از موضعی اقتدارگرایانه با گروههای قومی بیگانه با زندگی مدرن برخورد کرده. اگرچه این رویکرد را با هدف تحقق "پیشرفت اجتماعی" انجام داده. اینکه چنین فرایند و رویکردی درست بوده یا نادرست، سؤالی است که دربارهاش قرنها میتوان اندیشید.
در اوایل قرن نوزدهم، ناسیونالیسم ایرلندی تحت تاثیر اندیشۀ فرانسویان شکل گرفت و به تدریج ناسیونالیسم در دیگر کشورهای اروپایی نیز رواج یافت. در فرانسه، ناپلئون خود را از دیگر حکام خودکامه متفاوت میدانست زیرا او نخستین "دیکتاتور مردمی" محسوب میشد؛ ادعایی که البته با مخالفت شدید لیبرالهای اروپایی مواجه شد.
از دیگر منابع اندیشههای ناسیونالیستی، آرای موجود در سنتهای "رمانتیک" و "تاریخگرای آلمانی" بود. متفکرانی چون فیخته و هگل جوان، در واکنش به اندیشههای عصر روشنگری و گرایشهای جهانوطنی، از "روح قومی همچون پدیدهای انداموار سخن میگفتند و گرایشهای جهانشمول را رد کردند.
فیخته و هگل بر آن بودند که: «انسانِ وحشی و ابتدایی که خود و زن و فرزندش را دوست میدارد و برای قبیلهاش و خودش کار میکند اصیلتر از آن شبح انسانی "شهروند جهانی" است که از آتش عشق به همنوعانش میسوزد و به وهم و افسانهای عشق میورزد. انسان وحشی ابتدایی در کلبۀ خود برای پذیرایی از هر بیگانهای جا دارد اما قلب اشباعشدۀ جهانوطن کاهل، خانۀ هیچ کس نیست.»
چنین اندیشههایی در قرن نوزدهم توسط نظریهپردازان نژادگرایی چون گوبینو پرورده شدند و بسیاری از سیاستمداران ناسیونالیست، آنها را در راستای توسعۀ قدرت و منابع دولتهای خودشان به کار بردند.
هم از این رو گسترش صنایع در قرن نوزدهم پیوند عمیقی با نگرش ناسیونالیستی داشت و برخی از دانشمندان سیاسی، ناسیونالیسم را با اندیشۀ نوسازی مرتبط دانسته و آن را وسیلهای برای حفظ همبستگی و هویت در دوران نوسازی و تحول ساختاری به شمار آوردهاند.
یکی از نمونههای یکسانسازی ناسیونالیستی در دوران نوسازی، علاوه بر زدودن تنوعهای فئودالیستی در فرانسۀ قرن هجدهم یا سرکوب سرخپوستان در آمریکای قرن نوزدهم، از بین بردن طبقۀ سامورایی در ژاپن 1860 به بعد بود.
دولت میجی در ژاپن آن دوران، سیاست "پیشرفت" را در دستور کار خود قرار داده بود و ساموراییها را به عنوان طبقهای که مانع پیشرفت اجتماعی جامعۀ ژاپن بودند، با قوت و بیرحمی نابود کرد. فیلم "آخرین سامورایی"، با بازی درخشان تام کروز و کن واتانابه، گوشههایی از همین ماجرای تاریخی را به تصویر میکشد.
در مجموع ناسیونالیسم را باید ایدئولوژی معطوف به ترقی ملی دانست. اما این ایدئولوژی در تحقق و بسط تاریخی خودش، نمودهای سازگار و ناسازگار با دموکراسی داشته است. با این حال، ناسیونالیسم دموکراتیک هم آمیخته به سرکوب اقوام و گروههای سنتی بوده. ولی این نوع ناسیونالیسم، نهایتا توانسته است جامعهای قابل دفاع ایجاد کند.
با این حال نباید فراموش کرد که برای ایجاد این جوامع قابل دفاع، مثلا در ژاپن یا ایالات متحدۀ آمریکا، افراد و گروههای بسیاری زیر چرخهای ارابۀ ناسیونالیسم دموکراتیک نیز له شدهاند. اگرچه مدافعان این ناسیونالیسم، معتقدند آن افراد و گروهها، دانسته یا نادانسته، مانع پیشرفت و ایجاد جامعهای عادلانهتر بودند.
شاید با در نظر گرفتن این ملاحظه، بتوان از ناسیونالیسمی که نهایتا با دموکراسی سازگار شده است به طور نسبی دفاع کرد، ولی دفاع از ناسیونالیسم دموکراسیستیزی که در ایتالیا و آلمان در نیمۀ نخست قرن بیستم پدیدار شد، به هیچ وجه ممکن نیست.
جریان راست افراطی در دنیای امروز نیز یکی از مصادیق ناسیونالیسم ضد لیبرالیسم و دموکراسی است و آشکارا ماهیتی ارتجاعی دارد. در واقع ناسیونالیسم افراطی در دنیای دموکراتیک کنونی، فاقد سرشت مترقی ناسیونالیسم در سدههای هجدهم و نوزدهم است.
ناسیونالیسم در هر صورت، با جنگ و انقلاب نسبتی عمیق دارد. در آمریکا منتهی به جنگ شد و استقلال آمریکا از انگلستان را رقم زد. در فرانسه به انقلاب علیه رژیم سلطنتی منتهی شد. در ایتالیا و آلمان به جنگ جهانی دوم انجامید. در هندوستان به انقلاب علیه انگلیس ختم شد. در الجزایر به انقلاب علیه فرانسه منجر شد و ...
چنانکه پیداست، ناسیونالیسم میتواند در خدمت مواضع سیاسی گوناگون قرار گیرد. در دهۀ 1830 در اروپا، ناسیونالیسم بیشتر با جنبشهای لیبرال و دموکراتیک درآمیخته بود، اما از قابلیت تبدیل شدن به پدیدهای مرتجعانه و منفی نیز برخوردار بود. مثلا در آلمان آن دوران، که متشکل از شاهزادهنشینهای گوناگو بود، ابتدا لیبرالها اندیشۀ "وحدت آلمان" را مطرح کردند ولی آنها نتوانستند این هدف را محقق سازند و محافظهکاران وارد عمل شدند تا اندیشۀ ناسیونالیسم را با رهبری بیسمارک متحقق سازند.
در قرن بیستم همۀ دولتهای قدرتمند ، فارغ از اینکه دقیقا چه ایدئولوژیای داشتند، از ناسیونالیسم به عنوان ابزار سیاست خود بهره جستند. حتی در شوروی، که قاعدتا باید سیاستی اینترناسیونالیستی پیشه میکرد، استالین لازم دید از ناسیونالیسم برای پیشبرد اهدافش بهره جوید. این رویکرد، یکی از اختلافات استالین و تروتسکی بود. تروتسکی یک کمونیست خالص بود که اعتقادی به ناسیونالیسم نداشت. ولی استالین در مقام حکمران، عملا دید که اعراض از ناسیونالیسم موجب پیدایش مشکلات عدیده برای دولت شوروی بویژه در جریان جنگ جهانی دوم میشود.