بعضي
ها معتقدند كه حرف راست را بايد از دهان روشنفكران و فرهيختگان شنيد و
عامه در اين ميان محلي از اعراب ندارند. خب! البته اينكه چطور بايد عامه
را قانع كرد كه ما به شما اعتقادي نداريم و فقط يه جاهايي لازمتان داريم
را افلاطون در«جمهوريت» توضيح داده كه مثلا مي توانيد به آنها
بگوييد:«جوهره شما از مس است و جوهره نخبگان و نجيب زادگان از طلا» و
اراجيفي در اين حد و اندازه.
برخي
هم معتقدند كه حق و حقيقت را فقط بايد در ميان عامه جست و روشنفكر جماعت
چيزي جز يك موجود پر مدعا و طفيلي نيست(سقراط مي گفت منطق را از مردم كوچه
و بازار بياموزيد نه از گرگياس». من دراينجا نمي خواهم وارد اين بحث شوم
كه كدام درست مي گويند اما خودم به اين نتيجه رسيده ام كه تمام بدبختي هاي
ما ايراني ها در مطلق انگاري هاي مان است و يكي از اين مطلق انگاري هم اين
است كه بر سر دوراهي عامه و نخبه مانده ايم و همين باعث شده است كه با
وجود ادعاي نخبه گرايي از سوي يك عده و مردم گرايي از سوي عده ديگر، هردو
طرف؛ با ادعاهاي گزاف شان بر سر همين دوراهي بمانند و در نتيجه ما نه نخبه
را شناخته ايم و نه عامه را. به عبارت ديگر مشكل اصلي ما ايراني ها،
انقطاع از دستاوردهاي فكري نخبگان از گذشته و امروز و نيز بي اطلاعي محض
از فرهنگ و باور عامه است.
نظامی گنجوی
ديشب بي هيچ دليلي دچار بي خوابي شده بودم به همين دليل، كتاب «شرفنامه» نظامی گنجوی را
برداشته بودم و تورقي مي زدم كه در همان چند دقيقه، متوجه چند نكته جالب
شدم كه باعث شد، این مطلب را بنويسم، ضمن آنكه بايد يادآوري كنم اسم ديگر
شرفنامه،«آيينه سكندر» است و بي دليل نيست كه حافظ مي گويد:آيينه ي سـکندر
جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارابنابراين مي توان
فهميد كه چرا روشنفكراني مثل حافظ با اشاره هاي متعدد به ماجراي «اسكندر و
دارا»(تصويري نمادين از اسكندر مقدوني و داريوش سوم)، فرزندان آتي ايران
زمين را به مطالعه و آسيب شناسي گذشته خود فرا مي خوانده اند.
لابد
همه شما اين شعر حافظ را شنيده ايد كه : من جرب المجرب حلت به الندامه
(ترجمه فارسي:آزموده را آزمودن خطاست). يكي از گرفتاري هاي ما اين است كه
با ميراث فكري گذشتگان خودمان كاملا قطع رابطه كرده ايم و هرمساله آزموده
شده را بارها و بارها به محك تجربه مي گذاريم مثلا ببينيد نظامي گنجوي كه
در فاصله سال هاي (۵۳۷ - ۶۰۸ قمری) مي زيسته است چگونه خصلت و منش چيني
ها و روس ها درمواجهه با ايرانيان را توصيف كرده و به در نظر داشتن اين
نكته در تعامل با اناه تاكيد كرده است اما هنوز كه هنوز است بي توجهي به
يك چنين مختصاتي از روس ها و چيني ها در برخي برنامه ريزي هاي ما محسوس
است:
زچيني بجز چين ابرو مخواه
ندارند پيمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پيشينيان
كه عهد و وفا نيست درچينيان
حالا مختصات روس ها (دررابطه ي با ايرانيان) را از نگاه نظامي گنجوي بخوانيد:
كه فرياد شاها زبيداد روس
كه ازمهد ابخاز بستند عروس
ز روسي نجويد كسي مردمي
كه جز گوهري نيستش زآدمي
حالا
به عنوان يك مخاطب صادق از شما مي خواهم، به من بگوييد شمايي كه قطعن
انسان تحصيلكرده ا ي هستيد چند بيت از اشعار شاعري چون نظامي را خوانده
ايد و آيا تا كنون مي دانستيد كه او رفتار روس ها و چيني ها را با چه دقت
و ظرافتي -آن هم در آن مقطع تاريخي كه وسايل ارتباط جمعي و نظاير آن به
گستردگي امروز نبوده است- شرح داده است؟
البته نبايد از نظر دور داشت كه
نظامي در اين توصيف جانب انصاف را رعايت و بر اين نكته تاكيد كرده است كه
آنچه مي گويدصرفا ناظربه رفتار آنان با ايرانيان است و بدين ترتيب شايستگي
هاي آنان را زير سوال نمي برد، چنانكه در وصف هنرپروري چيني ها و نخبه كشي
ايراني ها مي گويد:
شنيدم كه ماني به صورتگري
ز« ري» سوي «چين» شد به پيغمبري!
از او چينيان چون خبر يافتند
بر آن راه پيشينه بشتافتند
چون
اين مطلب در يك مکان خودمانی نوشته مي شود، طبيعي است كه نخواهم آن را در
حد و اندازه يك مطلب علمي و آكادميك ببينيد، بنابراين انديشه دراينكه چرا
يك ايراني هنرمند مثل ماني مجبور مي شود« ري» را ول كند و برود« چين» تا
چيني ها به پيغمبري و هنراش ايمان بياورند و اينكه همين چيني ها كه به جز
«چين ابروشان» لطف ديگري به تو نمي كنند اما چطوربراي ماني ايراني و جذب
هنرش، فرش قرمزمي اندازند و از همه مهمتر انديشه در اينكه چطور نظامي
ابعاد ظريف رفتاري اقوام را رصد كرده و فرزندان او كه ما باشيم چطور از
اين آموزه ها غافليم، برعهده خودتان!
خمسهٔ نظامی، به قلم سال ۱۵۲۴ در هرات، واقع در موزه هنرهای متروپولیتن نیویورک!
نظامي
يك ايران شناس و يك جامعه شناس بي نظير است. براي نمونه در اين چند بيت
نشان مي دهد كه پاشنه آشيل حاكمان ايراني آن است كه ايراني ها با وجود
«عرق ملي و وطن دوستي» خود، اگر احساس كنند كه كرامت و حيثيت آنان به
رسميت شناخته نمي شود، به راحتي اسب خود را با خر مصري عوض مي كند، چون
دست كم به جاي زمين خوردن از «اسب سركش» مي توانند به «خر بد لگام» سيلي
بزند! و نظامي نيزاين مساله را به تمام حكومت هاي ايراني به عنوان اصلي مهم
و قابل اهميت يادآور مي شود و به آنها توصيه اكيد مي كند كه پيوند خود را
با آگاهان به امورو نخبگان از يك سو و شهروندان عامي خود از سوي ديگر، قطع
نكنند:
چو تازي فرس بد لگامي كند
خر مصريان را گرامي كند
از اين توسني به كه باشيم رام
كه سيلي خورد مركب بد لگام
جهان در جهان خلق بسيار ديد
رميد ازهمه با كسي نارميد
جهان آن كسي راست كاندر جهان
شود آگه از كار كارآگهان
(فردوسي
نيز سخنان نغزي در اين باب دارد كه اينجا مجال طرح آن نيست اما به اين
نكته بسنده مي كنم كه مختصات او از جامعه بحران زده اينگونه است: شده
بربدي دست ديوان دراز ... زخوبي نمانده سخن جز به راز ).
در
بخش هايي ديگر از منظومه «شرفنامه» ابيات ديگري ديدم كه نظامي در آن به
روشني هرچه تمامتر توضيح داده است كه چه نشانه هايي در جامعه مي تواند زنگ
خطر فروپاشي را به صدا در بياورد بنابراين با توصيف ويژگي هاي سرزمين
«دارا» توضيح مي دهد كه چه عواملي باعث شد كه جامعه تحت امر بي تدبيري
هاي« دارا»(داريوش سوم) زمينه را براي استيلاي اسكندر فراهم كند:
نه مانده درين ملك بخشايشي
نه در شهرو درشهري آسايشي
خراشيده از كينه ها سينه ها
شده عصمت از قفل انديشه ها
خرابي درآمد به هر پيشه اي
بتر زين كجا باشد انديشه اي
كه پيشه ور از پيشه بگريخته ست
به كار دگر كس در آويخته ست
بيابانيان پهلواني كنند
ملك زادگان دشتباني كنند
كشاورز شغل سپه ساز كرد
سپهبد كشاورزي آغاز كرد!
جهان را نماند عمارت بسي
چو از شغل خود بگذرد هركسي
ملكشاه و محمود و نوشه روان
كه بردند گوي از همه خسروان
پذيراي پند وزيران شدند
كه از جمله ي دورگيران شدند
نكته دوم:
گفتيم
كه ما ايراني ها به دليل بي توجهي به ميراث فكري گذشتگان، تاوان زيادي
داده ايم و دقيقن به تكرار همان اشتباهاتي دست زده ايم كه پدران ما با
تدبر و دقت در زواياي پنهان جامعه ايراني، اجتناب از آن را به ما گوشزد
كرده بودند.
اما اين تنها مساله مشكل زا نيست اشتباه بعدي ما نيز در انقطاع
از توده مردم و رها كردن آنان به حال خودشان بوده است به اين معنا كه غور
در انديشه هاي مردم عادي نشان مي دهد كه برخلاف تصور، آنان -به عنوان
خاستگاه اصلي همه انديشه ها و عامل موثر در بسياري از تحولات- غناي فكري و
معرفتي فراواني دراختيار دارند، منتها هيچگاه به زبان درست و پيراسته اي
براي بيان انديشه ها و منويات خود دست نيافته اند .نكته مهم ديگر نيز آن
است كه بر خلاف نخبگان ما در قرون گذشته -كه عميق ترين مفاهيم معرفتي را
در قالب داستان هاي عاميانه رستم و سهراب و بيژن ومنيژه در اختيار مردم مي
گذاشتند و موجب خيزش و هوشياري آنان مي شدند- امروز، توده را به طعن و
تحقير رانده اند و اينگونه خود را از حمايت و همراهي آنان و نيز انبوهي از
مواد اوليه و ارزشمند براي خلق منظومه هاي جديد فكر ي محروم ساخته اند.
به
عبارت ديگر مردم عامه اگرچه در ظاهر بنا و مدرس دانشگاه را «استاد كار» مي
دانند اما به قول بزرگي ، مي دانند كه اولي« اوستا» و دومي « استاد» است و
اگرچه برخي سخنان ساده و دم دستي را بر زبان مي آورند اما در پس آن همچون
شبان داستان مولانا كه به عمق معرفت رسيده بود اما زبان آن را نمي دانست
در پي دستيابي به درك درستي از وضعيت خود و جامعه شان هستند و برخلاف تصور
به خوبي مي فهمند كه چه اتفاقي مي افتد و چه اتفاقي خواهد افتاد ليكن
راهبرد رفتاري درست را نمي دانند كه اين گسست و شكاف عميق، جز به همراهي
بي ادعاي نخبگان با توده مردم، پر نخواهد شد.
پايان
اين مطلب را به عكسي گره مي زنم كه ديروز در اتوبان قزوين – تهران انداختم
و با وجود نشانه هاي ساده تصوير، معتقدم كه تمام نشانه هاي روي وانت و
اشعاري كه برآن نوشته شده است يك دنيا سخن و تحليل است اما به زباني ساده
و بي ادعا و نشاني بسيار كوچك و دم دستي بر صحت آنچه در مورد عامه گفتم.
*صحن
فرهنگ ايران سربلند هيچ چيز كم ندارد . اما كو گوش شنوا و چشم بينا
بسیار از متن شما خشنو د شدم.از شما خواهش دارم اینجا را کلاسی کنید برای اموختن.خیلی وقت دنبال چنین نگاه بودم.از شما متشکرم.