۱۴ خرداد ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۲:۱۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۲۶۴۰۹
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۳ - ۲۴-۰۹-۱۴۰۲
کد ۹۲۶۴۰۹
انتشار: ۰۹:۵۳ - ۲۴-۰۹-۱۴۰۲
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی - 6

آدینه با داستان/ حلزون‌های مرده

آدینه با داستان/ حلزون‌های مرده
   کاش به‌جای این‌همه حرف در آغوشم می‌گرفت و می‌گفت می‌توانم رویش حساب کنم! که دیگر تنهایم نمی‌گذارد و می‌آید باهم برویم و خانه‌ی حلزون‌ها را به کنار شن‌های ساحل برگردانیم. 

 داستان کوتاه

 

*مریم رحمَنی


- نمی‌تونم. بلد نیستم
- کار خودته! یعنی چی نمی‌تونم؟
- توضیحی ندارم بدم


   سکوت کرد و می‌توانستم حس کنم دارد نگاهم می‌کند. از آن نگاه‌هایی که به‌وقت دل‌تنگی داشت و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد.


- این‌جوری که نمیشه! یه جایی باید خودتو جمع کنی دیگه
- اینجا جاش نیست، الانم وقتش نیست.


  ناخن‌های دستم بدقواره بلند شده‌اند و آن‌یکی را که چند روز پیش بی‌هوا شکست هنوز صافش نکرده‌ام و مدام به گوشه‌ی لباس و هر چیزی گیر می‌کند و خراش کوچکی می‌شود نتیجه‌ی پشت گوش انداختن و اهمیت ندادن من!


- کاری نداری؟ من برم!
- گفتم بیای حرف بزنیم.
- زدیم دیگه!
- من نگرانتم!


   عجیب بود. سال‌ها بود این حرف را از دهانش نشنیده بودم. به چشم‌های عمیقش نگاه کردم. گوشه‌ی قلبم تیر کشید و توی گلویم بادکنک قرمزی شروع به باد شدن کرد. با این حال به زور لبخندی زدم و گفتم نگران نباشد و یک‌روز بالاخره یک چیزهایی درست می‌شود.


  خواستم از جایم بلند شوم. دست راستش را گذاشت روی دستم. نقطه ضعف من را می‌داند. توجه و نشان دادن علاقه‌‌اش تنها چیزی است که تسلیمم می‌کند.


 - تو زندگی و کار خودتو داری و توی همه‌شون موفقی. مثل همه‌ی این سال‌ها بهشون برس و نگران منم نباش. اتفاقی که نگرانت بکنه برام نمی‌افته!


  دستش را فشار دادم و با چشم‌هایم بهش لبخند زدم:
- به اونی هم که بهت زنگ زده که باهام حرف بزنی بگو حرف زدی و کارتو انجام دادی. بگو یه مدت دست از سرم بردارند.


  دروغ می‌گفتم. درواقع دوست داشتم اینطور بودم و بی‌نیاز از همدردی و توجه دیگران. اما واقعش این بود که دلم می‌خواست بهشان بگویم من دیگر توان ادامه دادن ندارم. که کم آورده‌ام و دیگر نمی‌توانم تنهایی بار این روزها و این شکست‌های پی‌درپی را به دوش بکشم.

   دوست داشتم دستم را بگیرد، در آغوشم بگیرد و بگوید تنهایم نمی‌گذارد و همیشه کنارم می‌ماند. از طرفی هم می‌دانستم این اتفاق نخواهد افتاد و من مثل همه‌ی سال‌هایی که گذشت تنها می‌مانم. حتا از گفتن کلمه‌ی "تنهایی" هم حذر دارم. از بس که هرجا و پیش هرکس ازش حرف زده‌ام سرزنشم کرده‌اند و حرف‌هایی را شنیده‌ام که تا مدت‌ها بعدش قلبم بابت‌شان تیر کشیده است.


   وقتی از دفتر کارش آمدم بیرون آفتاب مرداد همه‌ی زورش را می‌زد تا توان هر جنبنده‌ای را ازش بگیرد، روی زمین جابجا برگ‌های زرد چنار ریخته بود و نه انگار که اصلن ظل تابستان است. اولش فکر کردم تاکسی بگیرم اما دلم خواست کمی پیاده‌روی کنم. دیدن آدم‌هایی که مشغول زندگی روزمره‌شان هستند این‌روزها باعث می‌شود قلبم کمی باز شود و ببینم همه‌چیز آن‌قدرها که فکر می‌کنم سیاه و بی‌خاصیت نیست.

  مدتی‌ست روز و شبم با این فکرها می‌گذرد، برای چندمین بار در زندگی‌ام شکست را تجربه می‌کنم و با این‌که می‌دانم این‌بار هم از نو شروع می‌کنم و ادامه می‌دهم، اما دیگر نه آفتاب درخشش همیشه را دارد و نه آسمان آن آبی بی‌تکرار همیشگی‌ست.

  توی جیب دامنم چیزی را احساس می‌کنم که هرچه سعی می‌کنم نمی‌توانم حدس بزنم چیست. دست از مسابقه‌ی همیشگی که مغزم راه می‌اندازد تا بیشتر فکر کنم و دیرتر به جواب برسم بر می‌دارم و هرچه هست توی دستم می‌گیرم و از جیبم درش می‌آورم. برای لحظه‌ای یکه می‌خورم، چند حلزون مرده که نمی‌دانم از کجا به جیب دامنم راه پیدا کرده‌اند! همین‌طور که گوشه‌ی دیوار را گرفته و راه می‌روم یادم می‌افتد یادگار آخرین همنشینی‌ام با دریای مازندران است. آن‌روزها که اندک توانی در جانم مانده بود برای دیدن و سیر نشدن از افق دریا.


راست می‌گفت، یک جایی باید خودم را جمع می‌کردم. ولی کدام روز خدا بوده که اجبار دیگران راهی جلوی پایم گذاشته باشد که حالا امروز، روز دیگرش باشد. تا یادم می‌آید سرکشی و  به‌قول معلم ریاضی سوم دبیرستان بی‌کله بودن تنها راه‌های پیش‌روی زندگی من بوده‌اند.


   دلم برایش تنگ شده بود و نه دیدن آب خوردن گنجشک‌ها و نه پریدن بی‌صدای پروانه‌های سفید، نمی‌توانست قلبم را باز کند. دلم می‌خواست کنارش می‌نشستم و تنها به صدایش گوش می‌دادم، حالا بعد سال‌ها این اول‌بار بود که قلبم دوباره برایش می‌تپید و هزارمین بار بود که می‌دانستم کاری از دستم برنمی‌آید.


   حلزون‌های مرده را بین انگشت‌هایم می‌چرخاندم و به آخرین لحظه‌ای که توی خانه‌شان جمع شده بودند فکر می‌کردم. به این‌که چطور تمام شدند و خشک شدند و خانه‌ی خالی‌شان باقی ماند که حالا توی دست‌های من بچرخند و عرق دستم روی‌شان بنشیند و یک‌روز که دیگر کاری باهاشان نداشته باشم زیر پای کسانی خرد شوند.


   به خانه‌هایی فکر کردم که سال‌هاست قصه‌ای در آن‌ها جریان ندارد و افتاده‌اند دست کسانی که نمی‌توانند یا نمی‌خواهند دیگر قصه‌ای بسازند و دارند سعی می‌کنند قصه‌های نوشته شده‌ی قدیمی را به‌زبان خودشان بازخوانی کنند! و چه بد می‌خوانند!

 
   گفته بود نگرانم است و طرف چپ سینه‌ام فشرده شده بود و گلویم را چیز سفتی فشرده بود و گوشه‌ی زبانم را گاز گرفته بودم که مبادا دوباره چشم‌هایم خیس شوند و دیگر نتوانم جلوی شکستن راه‌بند را بگیرم و سیل ویرانه به‌جا بگذارد.


  آدم وقتی یکی دوستش دارد، پایش روی زمین سفت است. روزها روشن‌اند و تاریکی شب‌ها به قلبش آرامش می‌دهد. ولی وقتی کسی را که با همه‌ی قلبت دوست داری، از خودت دور می‌بینی و جلوی چشمت می‌بینی آن‌قدرها که دلت را آرام کند دوستت ندارد، می‌شوی آن تکه چوب نازک توی آتش‌دان و هی بالا و پایین می‌پری و هی دلت بی‌قرار دوست داشته شدن می‌شود و هی دلتنگ‌تر می‌شوی و همه‌ی کارها و زندگی‌ات می‌افتند روی دور نشدن‌ها و خراب شدن‌ها.


   آن‌قدر پیش می‌روی که یک‌روز به خودت می‌آیی و ساده‌لوحانه فکر می‌کنی بی‌حس شده‌ای و قلبت دیگر برای هیچ عشقی نمی‌تپد. حالا اگر او را ببینی که می‌گوید نگران حالت شده چه می‌کنی؟ می‌روی زیر آفتاب داغ مرداد می‌نشینی کف پیاده‌رو و شاپرک توی قلبت را با دستت نگه می‌داری که هوای رها شدن به سرش زده و هم الان است بگذاردت و برود به هرجایی غیر از این چهاردیواری تنگ و سیاه.


  چه می‌شود کرد! سهم بعضی بندگان خداوند همین شاپرک بی‌قرار است و عشق برای‌شان حکم تنور سردی را دارد که قرار نیست هیچ‌دستی هیچ‌وقتی روشنش کند و نانی درش بپزد و شکم رهگذری را سیر کند.


   حلزون‌های مرده را می‌شمرم! یک.. دو.. سه... هشت خانه‌ی حلزون توی دستم گرفته‌ام و حتا نمی‌دانم با آن‌ها چه‌کنم! هواشناسی گفته بود عصر امروز باران می‌بارد و گفته بودم باران وسط مرداد چه به سر بوته‌های انگور می‌آورد و طفلک کشاورزها! فکر کردم باران که بارید ببرم‌شان توی راه‌آبی رهای‌شان کنم که دیگر ندانم سر از کجا درمی‌آورند! اگر مثل آن عارفی بودم که به‌وقت برگشت از صحرا مورچه‌ای روی عبایش دیده بود و همه‌ی راه را دوباره برگشته بود که مورچه را به خانه‌اش در صحرا برگرداند، راهم را می‌گرفتم و حلزون‌ها را کنار شن‌های ساحلی می‌گذاشتم که نمی‌دانم اصلن چرا آن صبح نزدیک به ظهر دانه‌دانه از زیر شن‌ها جمع‌شان کردم، توی آب شستم‌شان و گذاشتم‌شان توی جیب دامنم!


   دستم را بو می‌کنم، دوباره بوی دست‌هاش را گرفته و یادم به اول‌باری که دستم را گرفت می‌افتد و بعدش که به خانه آمدم سر آستین ژاکتم و دستم بوی دستش را گرفته بود و دلم نمی‌خواست دیگر هیچ‌وقت ژاکت و دستم را بشورم، که نمی‌خواستم هیچ‌وقت بوی تنش را از خودم دور کنم. از همان روزهای اول می‌دانستم هیچ‌چیز ماندگار نیست و می‌دانستم روزی می‌رسد که دلم پر می‌زند برای این‌که یک‌بار دیگر همان‌طور نگاهم کند که آن‌روزها می‌کرد. 


   دستم را جلوی بینی‌ام گرفته‌ام و چشم‌هایش می‌آیند نزدیک صورتم و صدایش می‌پیچید دور سرم:


-خودت رو جمع‌وجور کن! تکلیفت رو با خودت و زندگیت روشن، حتمن به‌جای کار می‌لنگه که مدام به در بسته می‌خوری، ببین کجا اشتباه می‌کنی.....! من نگرانتم! 


   کاش به‌جای این‌همه حرف در آغوشم می‌گرفت و می‌گفت می‌توانم رویش حساب کنم! که دیگر تنهایم نمی‌گذارد و می‌آید باهم برویم و خانه‌ی حلزون‌ها را به کنار شن‌های ساحل برگردانیم. 


   پهلوی راستم تیر کشید و برگشتم به پشت و باریکه‌ی نوری روی سقف که از ماه کامل خودش را به اتاق رسانده بود، همه‌ی آن چیزی بود که حالا داشتم. دیگر خیال همراهی‌ام نکرد و حالا که نمی‌دانستم کجای این جهان است، دیگر چه اهمیتی داشت که حتا توی خیالم بتوانم باور کنم دیده‌امش و آن حرف‌ها را از دهانش شنیده‌ام و دست‌هام بوی دست‌هاش را گرفته. دستم را جلوی بینی‌ام می‌گیرم، دلم می‌لرزد، همان بویی را می‌دهد که اول‌بار از بوی دست‌هاش روی‌شان نشسته بود. 


  ماه پشت پنجره است و بادکنک قرمزی توی گلویم شروع به باد شدن کرده است.

برچسب ها: آدینه ، مریم رحمنی
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
امیر هوشنگ
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۲۵ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۴
0
6
واقعا همون جور که برای عنوان تون انتخاب کردید مردم نیاز دارند در هجوم خبرهای واقعی به دنیای خیال پناه ببرند.
این آموزش و پرورش عقب مونده خیال و تخیل را از بچه های ما گرفته و پرورش نمی ده و همه ش دنبال القای ترس و اطاعت به بچه های ما هستند.
در حالی که بشر هر پیشرفتی داشته اول در خیال و تخیل او شکل گرفته و بعد واقعی ش کرده.

همین موبایل و تماس تصویری یه زمانی تخیل بود. این قدر جامعه ما پول زده شده که فقط دنبال اینه ببینه چی گیرش میاد. اصلا با زیبایی مشکل پیدا کردیم!

طرف گل نمیخره و میگه از بین میره بعد شیرینی میخره و میخوره و قند میگیره. باید خیال را به زندگی برگردونیم. باید رمان بخونیم. فقط شعر هم کافی نیست. چون شعر هر قدر هم نو باشه مثل رمان و مثل داستان و داستان کوتاه مدرن نیست.ارزش داستان منتشر کردن به این نیست که پیامش چیه به اینه که با داستان مدرن میشیم. با داستان تجربه های دیگر را درک میکنیم. دنبال این نباشید که این داستان چی می خواست بگه و نتیجه چی شد و آخرش کی با کی ازدواج کرد. داستان یعنی زیست مدرن. یعنی سرک کشیدن به زندگی دیگری در عالم خیال.....
عصر ایران

ممنون. بخش قابل توجهی از انگیزه ما در نوشته شما منعکس شده. امیدواریم مخاطبان هم در آن تامل کنند. سپاس از جناب امیر هوشنگ

ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۷:۲۹ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۵
0
1
چقد عالی تنهایی آدمها وصف شده بود
وبگردی
نظرسنجی
در صورتی که انتخابات ریاست جمهوری بین این افراد برگزار شود، به چه کسی رای می دهید؟ (اسامی به ترتیب حروف الفبا)