عصر ایران؛ مهرداد خدیر- امروز دوم مرداد 1402 است و از صبح تا همین حالا که نزدیک ظهر است ذهن من درگیر این موضوع که به مناسبت امروز که بیست و سومین سالروز درگذشت احمد شاملو است بنویسم یا نه.
اگر نه، مگر میتوان در 28 مرداد از مصدق و کودتای سیاه ننوشت که بتوان در دوم مرداد از شاعر و سخنپردازی چون بامداد؟
اگر آری، مگر در سالهای قبل به جنبههای گونهگون نپرداختهام و آیا تکرار آنها ملالآور نخواهد بود؟ اگر بخواهند با یک جستوجوی ساده نمیتوانند یافت؟
صفحه اول روزنامه شرق امروز اما بهانهای است برای بازنوشتن. چرا که اگر شاملو به جای دوم مرداد 1379 سه ماه زودتر و در دوم اردیبهشت 1379 چشم از جهان بسته بود روزنامههای مستقل تصاویر صفحه اول و مطالب مختلفی به او اختصاص میدادند و جمعیت تشییعکننده از آن 10 هزار نفر که از مقابل بیمارستان ایرانمهر در خیابان شریعتی تا ابتدای میرداماد بدرقه کردند فراتر میرفت.
دوم مرداد 1379 اما غالب روزنامهها در پی توقیف فلهای به محاق توقیف افتاده بودند و تنها «بهار» حاضر بود و کوشید جبران کند و "اطلاعات" هم به روال معمول خبررسانی شایسته انجام داد. سعید مرتضوی نفس پیام امروز را در پایان آن سال گرفت و طبعا در شماره بعد مرگ شاملو بود و در آن شماره چند گزارش بینظیر چاپ شد از جمله به قلم روزنامهنگار صاحبسبک -سیروس علینژاد- ونیز برگهایی از دفتر خاطرات دکتر نورالدین سالمی پزشک شاملو در نزدیکی خانهشان در دهکدۀ فردیس که البته خود کتاب که به صورت غیر مجاز بعدا منتشر شد صدای آیدا را درآورد و کتاب در ایران رسما چاپ نشد.
مسعود بهنود هم در آن تابستان چون در زندان بود نتوانست دربارۀ او بنویسد و سال بعد در روزنامهای کم مخاطب (صاحبقلم) نوشت که انصافا بسیار شیرین و خواندنی است.
در میان روزنامههایی که نفس آنها را در 4 اردیبهشت 1379 گرفتند و هنگام مرگ شاملو نبودند یکی هم روزنامهای بود که سردبیری آن با نویسنده این سطور بود و البته در حالی توقیف شد که از چند روز قبلتر به دلیل مشکلات مالی اصلا منتشر نمیشد و هیچ شکایتی هم از آن طرح نشده بود و تنها از بیم انتقال روزنامه نگاران دیگر به آن توقیف شد! 5 سال بعدهم از بی شکایتی در حالی تبرئه شد که تحریریه چنان پراکنده و فضا به قدری متفاوت شده بود که دیگر مجال انتشار نبود و حال وحوصله هم. روزگار، دیگر شده بود.
با این مقدمه شروع کردم تا با نوشتههای سال های قبل متفاوت باشد. اما چنانکه سال قبل هم آمد شاملو نه به دلایل شعری و زبانی که به سبب موارد دیگر دشمنانی دارد و از جمله یکی از مخاطبان نوشتههای این نویسنده که پای هر مطلبی که اشارتی به او باشد اظهار لطفی میکند!
یکی از اتهاماتی که به جانب او روانه میکنند این است که "در نوجوانی برای آلمانها جاسوسی میکرده" و انگار نه انگار که بسیار کسان جز او نیز از شدت نفرت از روسیۀ تزاری و انگلستان و دخالتهای این دو خاصه اولی که بخشهایی از میهن را هم جدا کرده بود خامدستانه به آلمانها دلبسته بودند.
همانگونه که بعد از روی کار آمدن لنین در پی انقلاب در روسیه و تشکیل اتحاد شوروی، ملکالشعرای بهار و عارف قزوینی در وصف او نوشتند و او را «فرشتۀ رحمت» لقب دادند.
با منطقی که شاملوی نوجوان را نکوهش میکنند بهار و عارفِ پختهتر را اتفاقا بیشتر باید نواخت و دیگر نباید از «دماوندیۀ بهار» هم لذت برد و به خود او بالید که مثل دماوند، قلهای است در ادبیات و سیاست یا دیگر نباید پیوند شعر و موسیقی در سخن عارف و آزادیخواهی او را ستود و به جای آن به لنینستایی شان باید پرداخت و نوشتۀ بهار را توی سر او زد که: «دو دشمن از دو سو ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هرکدام یک سر ریسمان را گرفته میکشیدند و آن بدبخت در آن میان تقلا میکرد، آنگاه یکی از آن دو خصم، یک سر ریسمان را رها کرد و گفت: ای بیچاره من با تو برادرم و مردِ بدبخت (ایران) نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما رارها کرده "لنین" است.»
و از عارف قزوینی هم این شعر:
ای لنین! ای فرشتۀ رحمت
قدمی رنجه کن، تو بیزحمت
تخمِ چشمِ من آشیانۀ توست
پس کَرَم کن که خانه، خانۀ توست
یا خرابش بکن و یا آباد
رحمتِ حق به امتحانِ تو باد!
احمد شاملو البته مطلقا و هرگز از این دست اشعار ندارد. چه لنین باشد چه غیر لنین و برای مرتضی کیوان و مهدی رضایی و وارطان سالاخانیان سروده و به همین خاطر شعر و صدای او ماندگار شده و طعنهآمیز است که دشمنان او در حالی اتهام میزنند عضو حزب توده بوده که «جلال آلاحمد»ی را میستایند که اتفاقا عضوتر بوده است و هوشنگ ابتهاج و نیما و اخوان را چه میکنند؟ یا در فقرههای دیگر که برای تخریب و تحقیر، پای برخی گرفتارشدنها را به میان میکشند یادشان می رود اینگونه داوری، ناخواسته شهریار را هم در برمیگیرد.
شعر و صدای شاملو ماندگار شده و وقتی عضویت در کانون نویسندگان «با هدایت ساواک» را اتهام او میدانند این پرسش پیش میآید که چرا غلامحسین ساعدی دیگر عضو کانون را همان ساواکِ هدایتکننده دستگیر و شکنجه کرد؟
شعر و صدای بامداد شاعر در حافظۀ ایرانیان خوش نشسته و اندیشۀ ضد اندیشه، او را به دریافت حقوق از دفتر فرح دیبا و هم زمان از ده جای دیگر متهم میکند غافل از این که در ذهن جوان امروزی چنین رویکردی در صورت صحت هم بیش از آن که سرزنش شاملو باشد ستایش دفتر فرح پهلوی است که به آدم هایی چنین توجه نشان میداده است.
تصور کنید جوان امروزی که تحت تأثیر تبلیغات تلویزیون "من و تو" ( اگرچه در یک سال اخیر این تلویزیون بازی را به رقبا باخته) بشنود که احمد شاملو و محمود دولت آبادی و لابد عباس کیا رستمی به خاطر کانون با دفتر فرح ارتباط داشته اند و رییس آن - سید حسین نصر - هم بزرگ ترین فیلسوف سنتگرای معاصر است، این که تأیید تبلیغات من وتو ست نه منکوب و ملکوک کردن شاملو!
باری، شعر و صدای شاعر با مرگ او نمرده و زنده و پرطنین همواره شنیده می شود ولو مخالفان او را به «سرقت ادبی» متهم کنند و «شاعر درباری و ضد ایرانی» لقب دهند و حتی وزیر سابق ارشاد و مدیر کنونی روزنامه اطلاعات را به خاطر استفاده از شعر او در رثای سردار سلیمانی و توییت «جمعههای سوگ» سرزنش کردند.
این در حالی است که حتی محمد رضا شفیعی کدکنی که شاملو را به طعنه و نه در مقام تحقیر «فرزند زنازادۀ شعر پارسی» لقب داده میگوید: «اکثر شاعران، شعر مبتذل داشته اند اما شاملو هیچ شعر مبتذلی ندارد».
طرفه این که بر زندگی سیاسی و اجتماعی او خرده ها می گیرند و برخی هم البته می تواند وارد باشد ولی نوبت به کلام که میرسد حرفی در میان نیست و سخنی در چنته ندارند و از دو حال خارج نیست:
یا پرخاشگران واقعا حظی نمیبرند از آن طنین و موسیقی کلمات که مشکل در ذوقناشناسیشان است. این جماعت اگر ذوق داشتند که روزگاری دیگر داشتیم یا جادوی کلمات را دریافتهاند و در این صورت به گوینده چه کار دارند. چه، با این منطق بر سعدی هم بتازند به خاطر هلاکوخان و هزلیات و بر حافظ که طعنه فراوان دارد و مولانا که پاره ای فقیهان تا مرز تکفیر هم او را برده اند.
در این که شاملو ستیهنده بود و خود نیز سر به سر دیگران میگذاشته تردیدی نیست اما راز آن را دریکی از نامههای او میتوان جُست که در 30 آبان 1342 خورشیدی نوشت:
« آیدای من! من مظلوم واقع شده بودم. زندگی به من ظلم کرده بود. زندگیِ مهمل و نحسی که تا امروز داشتهام، شایستۀ من نبود. من خود را به گروهی واگذاشته بودم و اینان تصور میکردند قدر من تا به همین پایه است. وقت آن رسیده است که جامعه حق مرا به من باز دهد و این کار آغاز شده است. اندکی دیر شده اما من از آن ناراضی نیستم... فردایی می رسد که تو نام مرا به دنبال خود بگذاری و همه چیز آفتابی شود»...
13 سال بعد و نامه ای دیگر نشان می دهد این آرزو و در واقع این تکاپوی مستمر به بار نشسته : «فکر می کردم کسی اینجا ما را نمیشناسد و تحویل نمیگیرد. اما همان روزهای اول شروع شد. آرتور میلر تلفن کرد و دیداری داریم برای فردا. از تگزاس تلفن کردند و دعوت کردند به فستیوال بینالمللی شعر که از 12 تا 15 آوریل در شهر آستین برگزار می شود و به سمینار ترجمۀ زبان های خاورمیانه دعوت شدهام ». – [هر دو به نقل از کتاب تهران، خیابان آشیخ هادی]
با این همه بعید است پرخاشگران حرفه ای از خواندن این سطور لذت نبرند:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل، افسانهای است
و قلب،
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن، دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف
دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر
رنج جست و جوی قافیه نبرم
....
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان
دانه بریزیم
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشم...
با وجود همه اینها بخت با او یار بود که نه در غربت که در میهن چشم از جهان بست. نه در 50 یا 60 که در 75 سالگی. نه تنها که که آیدا بر بالین و کافی است به یاد آوریم زندگی غلامحسین ساعدی یا اسلام کاظمیه یا شاهرخ مسکوب چگونه در پاریس به پایان رسید. اصلا گیرم خود شاعر را به هر دلیل دوست ندارند، واژهها را هم دوست ندارند؟
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم...
در بالا به تعبیر طعنهآمیزی از دکتر شفیعی کدکنی در کتاب " با چراغ و آینه" اشاره شد. پس بهتر است از همان کتاب باز نقل کنیم: " شعر حقیقی، در تاریخ ادبیات هر ملتی، همان است بر لبان همگان یا بخش هایی از جامعه جاری باشد. مثل شعرهای ایرج و پروین و فروغ و مثل شعرهای اخوان و شهریار و شاملو و بهار."
باری، زیبایی راه خود را باز میکند و زیباییشناسان میدانند چه کنند. در همین صدا و سیما هم مستند «قدیس» پخش شد تا یک سطل لجن بپاشند به چهرۀ شاعر ولی تا چند سال درست در دوم مردادسروده شاملو با صدای خشایار اعتمادی را پخش می کردند. هر چند که با رویکرد جدید و امسال بعید است و ترجیح مرجح این است که جای ادبیات و شعر و سرگرمی تماما ایدیولوژی و سیاست به روایت جبهه پایداری و خوانش آقای سعید جلیلی و به تبع آن اخویشان در صدا و سیما بنشیند.
شعر او را با صدای خشایار اعتمادی گوش کنیم چه رادیو آوا باز پخش کند و چه نه:
«من باهارم تو زمین/ من زمینم تو درخت/ من درختم تو باهار/ ناز انگشتایِ بارونِ تو باغم میکنه/ میون جنگلا طاقم می کنه/ تو بزرگی مثِ شب....»
بگذارید از خود استاد نقل کنیم تا بدانیم چرا این تعبیر را به کار برده است: « شاملو رتوریکِ شعرِ فارسی را عوض کرد. نیما تا حدی این را آهسته و با ترس و لرز انجام داده بود ولی این «فرزند زنازاده شعر» به طور لجامگسیختهای با رتوریکِ شعرِ فارسیِ سنتی و شعر توللی درافتاد و «هوای تازه»ای وارد شعر فارسی کرد.
بدون تردید اگر او زبان فرانسه را مثل خانلری بلد بود، رتوریک شعر فارسی را نمیتوانست عوض کند، همان گونه که ضعفِ نیما در شعر کلاسیک او را به نوآوری در شرایطِ خودش واداشت، همان گونه هم ضعف در زبان فرانسه شاملو را به این رتوریکِ مدرن راهنمون شد.
آنهایی که زبان فرنگی را خوب بلدند وقتی میخواهند ترجمه کنند، سعی میکنند حال و هوای شعر فرنگی را به اسلوبِ سنتیِ زبان فارسی نزدیک کنند، مثلِ ترجمههایی که خانلری از شعر فرنگی کرده یا نصرالله فلسفی یا مسعود فرزاد. آنها، استادانی بودند که هم فارسی بلد بودند هم زبان فرنگی، اما شاملو زبان فرنگی اصلا بلد نبود، تحتاللفظی چیزهایی را به کمک دیکسیونر ترجمه میکرد و لطف کار او در همین جا بود و این سبب میشد که رتوریکِ شعرِ فارسی از بنیاد دگرگون شود، اگر شاملو در آن سالها زبان فرانسهای از نوع فرانسه نصرالله فلسفی و خانلری میدانست، این اتفاق در شعر فارسی به این سرعت نمیافتاد که یکشبه رتوریک لورکا و آراگون و اِلوار، طابق النعل بالنعل، وارد شعر فارسی شود.
زمانی بسیار لازم بود که چندین نسل بگذرد تا رتوریکِ شعرِ فارسی به این حدی که امروز هست - به خوب و بدش کاری ندارم - برسد. این به همتِ شاملو و بر اثرِ «فرانسهندانی» او بود.
البته شاملو بعدها فرانسه را تا حدی یاد گرفت ولی دوستان بسیار نزدیک او به من گفتند که وی در آن سالها، حتا به اندازه دانشآموزان سیکل اول دبیرستان (در حد معدل 12) هم زبان فرانسه بلد نبوده است. سلیقه نوجویی و شجاعت و جسارتِ این کار را داشته و همین افتخار او را بس.»