عصر ایران ؛ گلستان خوانی : حکایت پنجم - سرهنگزادهای را بر درِ سرای اُغلمُش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت. هم از عهد خُردی، آثار بزرگی در ناصیۀ او پیدا.
بالای سرش ز هوشمندی
میتافت ستارۀ بلندی
متن این حکایت را با خوانش مهرداد خدیر بشنوید
فیالجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند توانگری به هنر است نه به مال. و بزرگی به عقل نه به سال. ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بیفایده نمودند. دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟
مَلِک پرسید که موجب خصمیِ اینان در حق تو چیست؟ گفت: در سایۀ دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الاّ به زوال نعمت من. و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم؟ کو ز خود به رنج، در است
بمیر! تا برهی ای حسود کهاین رنجی است
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رَست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شبپره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه؟
راست خواهی هزار چشم چنان
کور، بهتر که آفتاب سیاه
چقدر زیاد در این زمانه مشوش به نصایح سعدی نیازمندیم.